•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع) میفرمودند:
هر وقت از چیزی ترسیدی،
صد آیه از قرآن مجید را از
هرجا که خواستی، بخوان و
بعد،سه بار بگو:
اِدْفَعْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَن🍃💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟❗️دلنبستم
بهجهانیکه🌍
همهوسوسهاست |•♨️
🌿⃟💎 ازهمهارثجهان
یکتو❤️
برایمکافیست... |•😌
مسیح مسیحا /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1220»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
گنجشـ🕊ـڪ وهواے پـاڪ
نم نم دارمـ🌦ـ
صبحانهے شعـ🎼ـر و
چایےدم دارمـ☕️
لبـخـندبزن پـنجـ💝ـرهها
راواڪن
یڪ #صبحبخیر این
وسط کم دارم :)✋🏻🌞
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🌿⃟💕 تـــ♡ـــو
هَمونے هَسـتـے
ڪہ هَميشــــه
آرزويــش را
داشتَـم 💕⃟🌿
#خلاصهے_تمام_آرزوهایم💐
#خداحفظت_کنه💚
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
آمادگیها 3 :
گفتیم که
برای یه ازدواج موفق
چندتا آمادگیِ مهم و ضروری
وجود داره
که نیازه اونها رو تمرین کنیم:
قبلا چهارتاش رو گفتیم،
امروز هم دوتاش:
💜 پنج. #رازداری (حریم دو نفره):
آیا تمام رازهای زندگیت رو با دیگران
به اشتراک میگذاری...؟
توی این تردیدی نیست که «حریم
خصوصی» مهمه، ولی باید این آمادگی
رو داشته باشید که دیگران مثلا دوستان
توی زندگی روزمره ما وارد شن و نیاز
باشه مدت زمانی رو همراه اونها باشیم
اینکه توی هر شرایطی، از حریم شخصی
و خصوصی خودمون مراقبت کنیم مهمه...
این رازداری، محبت دوطرفه ما رو
بیشتر میکنه
💜 مهارت #اعتماد:
اعتماد یکی از ضروری ترین فاکتورهای
ازدواجه؛ اما بعضیها فکر میکنند که نمیشه
بطور کامل به هیچکس اعتماد کرد و همسر
هم از این قاعده مستثنی نیست
اگر شما هم همینطور فکر می کنید، خودتان
رو برای یک ازدواج پردغدغه آماده کردید.
بعد از گذروندن مراحل خواستگاری و شروعِ
یه زندگی جدید، اعتماد یعنی باور داشتن به
اتحاد فرد مقابل با ما مهمه و باید بدونیم
هیچ رابطهای بدون اعتماد، باقی نمیمونه..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
" ژلھ یـ♥️ـلدایۍ "
مواد لازمـ : ↯
ژلـــھ آلوورا
آب جـ🫖ـوش
بسـ🍨ـتنے وانیلی
ژلھ انـار یا هنـ🍉ـدونھ
ژلھ کیـ🥝ـوۍ یا طالبی
⇦برای لایھ اولیھ میتونیم از کیوۍ
پختھ شده استفاده کنیم و ژله
سبز رنگ با طعم دلخواه کھ با
آب جوش و کمی آب سرد حل
میکنیم و بعد اونو توۍ یخچال
میزاریم تا ببنده برای لایھ میانۍ
بستنۍ رو کھ به دماۍ محیط رسیده
رو با ژله آلوورا مخلوط میکنیم و روۍ
لایھ اول میریزیم و بعد میزاریم
یخچال و در آخر هم ژلھ قرمز رنگ
رو میریزیم و تماام 🍮 ⇨
در آخر هم میتونید بھ دلخواه روشو
با شکلات یا انـار تزیین کنید😋🤌
#یلدا
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
دعوا، دلخوری، زخم زبان به همسرتان
را در جمع نیاورید...
💘افراد یا منتظر دعوای شما هستند
💘یا دلسوزی های بیجا می کنند
💘یا بعد ها برایتان یادآوری (سرکوب)
می کنند
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 به مامانم گفته بودم
ساعت ده بیدارم کنه،
ساعت نه بیدارم کرده
میگه پاشو ساعت یازدهه😶😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 776 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
21.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدایا ما نمیرسیم
تو برسان . . .🙂
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
کبوتر توام و آرزوی من این است🕊
که در همین طرف از صحن، لانهام باشد✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوبیستوهشتم بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستونهم
اشکم را با انگشتم پاک کردم و گفتم:
اگه اجازه بدین ... دوست دارم این جا بمونم.
شاید احمد بیاد خونه.
حاج علی سری تکان داد و گفت:
باشه بابا جان.
پس اگه خبری شد میام این جا.
بازم شرمنده دخترم.
به سمت در رفت که آقاجان گفت:
صبر کن حاج علی منم میام.
آقا جان و حاح علی رفتند.
تا شب نیامدند.
سعی می کردم جلوی محمد حسن آرام باشم و اشک نریزم.
گوشه اتاق کز کرده بودم و مدام صلوات می فرستادم.
محمد حسن هم مثلا سر خودش را با کتاب گرم کرده بود ولی مشخص بود کلافه است.
سر شب سفره پهن کردم تا با محمد حسن شام بخوریم ولی هر دو بی اشتها بودیم و فقط چند لقمه به زور خوردیم.
هنوز سفره پهن بود که صدای در آمد.
محمد حسن در را باز کرد و آقاجانم و حاج علی یا الله گویان وارد شدند.
حاج علی سر به زیر گفت:
شرمنده دخترم.
من و حاجی به همه بیمارستانای مشهد سر زدیم.
محمد هم رفت چناران ولی خبری نبود.
هیچ جا نبود.
به پاسگاه ها و کلانتری ها هم سر زدیم ببینیم تصادفی چیزی شده ولی باز هم خبری نبپد
می دونم که در جریانی احمد یک سری فعالیت های ضد حکومتی داره
واسه همین بیشتر از این نمی تونم پرس و جو کنم.
احتمال داره ساواک گرفته باشدِش.
با امام جماعت مسجدتون صحبت کردم قرار شد پرس و جو کنه بفهمه کی اون شب اومده بوده در خونه ما و به احمد چی گفته.
حاج آقا گفت تا فردا صبح خبرش رو میده.
فعلا جز این کاری ازم بر نمیاد.
فقط دعا کن ساواک نگرفته باشش.
حالام این جا نمون
شب برو خونه حاجی معصومی.
هر خبری شدمیام بهت میدم.
نگران نباش خدا بزرگه.
قطره اشکی را که در چشم حاج علی درخشید را دیدم.
کلافگی و نگرانی در کلام و رفتارش مشهود بود.
برای همین چیزی نگفتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم.
فقط چشم گفتم و رفتم تا لباس بپوشم.
نگرانی اش برای احمد بس بود و نمی خواستم نگران من هم باشد.
کیفم، آلبوم عکس های ملن را برداشتم.
چراغ را خاموش کردم و در را قفل کردم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین آقا جان شدم.
حاج علی را رساندیم و بعد آقاجان به سمت خانه راند.
آقاجان سر کوچه توقف کرد. به سمت من برگشت و گفت؛
بابا جان من به مادرت و خانباحی چیزی نگفتم که نگران نشن.
فقط گفتم احمد رفته جایی کار داشته اگه کارش طول بکشه تو تنهایی شاید شب بیای پیش ما.
ان شاء الله که اتفاقی نیفتاده باشه و احمد سالم باشه
ازت میخوام قوی و محکم باشی. باشه باباجان؟
سری تکان دادم و چشم های خیس اشکم را فشردم.
آقاجان رو به محمد حسن کرد و پرسید:
باباجان از تو هم خیالم جمع باشه دیگه. درسته؟
محمد حسن خودش را جلو کشید و گفت:
خیالت راحت باشه آقاجان.
من دهانم قرصه.
رو به من کرد و گفت:
آبجی نگران نباش.
شده همه شهرو به هم بریزیم و بگردیم احمد آقا رو پیداش می کنیم.
به روی برادرم لبخند زدم.
دلم می خواست همان طور که او تلاش کرد با حرفش مرا آرام کند من هم با حرف هایم از مردانگی و حمایتش تشکر کنم.
برای همین گفتم:
ممنونم داداش. تا تو و آقاجون رو دارم نگران نمیشم.
می دونم حرفت حرفه
آقاجان ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسی
محمد علی در را به روی مان باز کرد.
به او سلام کردم. جوابم را داد و پرسید:
خوبی آبجی؟
در جوابش سر تکان دادم.
رو به آقاجان پرسید:
خبری نشد؟
آقا جان مرا به داخل خانه هدایت کرد و گفت:
ان شاء الله به زودی خبری میشه.
در را بست و پرسید:
به مادرت و خانباجی که چیزی نگفتی؟
محمد علی به پشت گردنش دست کشید و گفت:
نه نگفتم.
ولی رقیه رو با این قیافه ببینن حتما شک می کنن می فهمن یه چیزی شده.
آقاجان رو به من گفت:
برو یه آب به صورتت بزن بعد بیا شام.
زیر لب چشم گفتم و به دستشویی رفتم.
شیر آب روشویی را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم و با چادرم صورتم را خشک کردم.
محمد علی بیرون دستشویی منتظرم ایستاده بود و آقاجان و محمد حسن رفته بودند.
محمد علی جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
فکر و خیال نکن آبجی.
احمد آقا حتما میاد. سالمم میاد
ان شاء الله طوریش نشده.
نبینم غمگین باشی و اشک بریزی.
به رویش لبخند زدم و هم قدم با او به مهمانخانه رفتیم.
سختم بود عادی رفتار کنم، بگویم و بخندم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
انگار که همه چیز عادی است و من به مهمانی آمده ام.
به زور چند لقمه شام خوردم. تشکر کردم و خواب را بهانه کردم.
محمد علی گفت به اتاق قبلی ام برود و خودش برای خواب به اتاق محمد حسن و محمد حسین رفت.
صبح زود آقاجان از خانه بیرون زد.
سرم را به انجام کارهای خانه بند کردم تا تنها باشم و مجبور به نشستن و صحبت با مادر و خانباجی نشوم.
زیر لب صلوات می فرستادم تقدیم امام زمان می کردم و از ایشان می خواستم که عزیزم را هر جا که هست سالم و سلامت نگه دارد و خبری از او به من برسد.
دم ظهر آقاجان به خانه آمد.
لبخند به روی لب داشت.
نمی دانستم واقعی است یا دارد جلوی مادرم و خانباجی ظاهر سازی می کند.
آقاجان رو به من گفت:
باباجان احمد برگشته.
حاضر شو ببرمت خونه ات.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
قلبم به شدت به تپش افتاد.
آقاجان که اهل دروغگویی نبود ولی آیا الان هم راست می گفت؟
با این که دنیایی سوال در ذهنم می چرخید بی حرف جوراب ها و چادرم را پوشیدم. از مادر و خانباجی خداحافظی کردم و همراه آقاجان از خانه خارج شدم.
سر کوچه از آقاجان پرسیدم:
چی شده آقاجان؟
از احمد خبری شده؟
آقاجان به رویم لبخند زد و گفت:
گفتم که.
احمد برگشته.
بیا ببرمت پیشش.
اشکم چکید. پرسیدم:
کجاست الان؟ سالمه؟
آقاجان دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت ماشین هدایت کرد و گفت:
آره سالمه ...
خونه منتظرته.
در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
حرکت که کرد گفت:
با حاج علی رفتیم مسجد که از امام جماعت خبر بگیریم دیدیم رسید.
حاج علی بنده خدا هم از دیدنش خوشحال شد هم عصبانی.
رفت جلو یکی محکم خوابوند تو گوشش.
احمد هم که انگار حال باباشو می فهمید سر بلند نکرد.
خم شد دست باباشو بوسید و معذرت خواهی کرد.
الانم خونه منتظر توئه.
دلم برای احمدم سوخت.
چه استقبال گرمی از او شده بود.
خواستم بپرسم این چند روز کجا بوده که آقاجان گفت:
الان رفتی خونه خودش برات توضیح میده کجا بوده.
چند لحظه بعد آقاجان ماشین را جلوی در خانه مان متوقف کرد.
رو به آقاجان پرسیدم:
شما نمیایین؟
آقاجان به رویم لبخند زد و گفت:
نه باباجان باید برم دنبال کارام.
یه وقت دیگه میام زحمت تون میدم.
الانم احمد خسته است.
خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت:
رقیه بابا ... باهاش اوقات تلخی نکن.
سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:
چشم.
از آقاجان تشکر و خداحافظی کردم.
کلید انداختم، در را باز کردم و وارد خانه شدم.
قلبم به شدت می تپید.
از دالان که رد شدم دیدم احمد سر به زیر انداخته و لب حوض نشسته است.
کتش روی پایش بود و آستین های لباس سفیدش را تا زده بود.
خستگی از سر و رویش می بارید.
مرا که دید از جا برخاست.
لبخند می خواست صورتش را بپوشاند که با شرم سر به زیر انداخت.
می توانستم قهر کنم، سرش داد بزنم و تلافی این روزهای تنهایی و بی خبری و دلشوره را در بیاورم ولی همین که سالم بود، همین که خجالت زده روبرویم ایستاده بود باعث شد فرمان از سمت قلبم صادر شود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•