فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هرکاری دارین به خدا بگین(:🪴
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهلوچهارم مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلوپنجم
احمد استکان چایم را به دستم داد و گفت:
بخور که زود حاضر شیم بریم مسجد.
استکان چایم را از او گرفتم و تشکر کردم.
احمد دوباره با تحسین نگاه در اتاق چرخاند و پرسید:
امروز به جز این که اتاق رو این قدر خوب جمع و جور کنی دیگه چی کار کردی؟
با لبخند گفتم:
کار خاصی نکردم. همون کارای همیشگی
تو چرا این قدر دیر برگشتی؟
روزای دیگه زودتر میومدی
احمد استکان چایش را در سینی گذاشت و گفت:
دستم حسابی سنگین بود خسته هم بودم یواش یواش اومدم.
از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
یک جعبه بزرگ با خود به اتاق آورد. کنارم جعبه را روی زمین گذاشت و گفت:
به صاحب باغ گفتم جای دستمزد بهم میوه بده
اونم پرسید چرا
منم گفتم میوه بیشتر به کارم میاد
دم حساب کتاب بهم گفت هر چه قدر میخوام برم از آلبالو گیلاسا جمع کنم
میوه های پا درختی رو هم به همه گفت حلاله هر کی هر چه قدر میخواد جمع کنه ببره
منم یکم جمع کردم آوردم.
آلبالو و گیلاس ها را در دستارش ریخته بود تا جدای از بقیه باشد و از جعبه بیرون نریزد.
جعبه پر از هلو و زرد آلو بود.
احمد گفت:
اینا زیاد سالم نیست به درد خوردن بخوره ولی بعد که اومدیم برات ریز می کنم روی پشت بام پهن می کنم برگه که شد مصرف کن
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه
حسابی خودت رو اذیت کردی
دو دستش را در دست گرفتم و کف هر دو دستش را بوسیدم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
من هر کار برات بکنم کمه
تو به خاطر من از آسایشت زدی اومدی این جا
نگذاشتم جمله اش را کامل کند و گفتم:
من بدون تو نه آسایش داشتم نه آرامش
من فقط کنار تو آسایش و آرامش دارم
این چند روز اگه غر زدم اذیتت کردم نه این که آسایش نداشته باشم
نه، فقط هنوز عادت نکرده بودم
دیگه از این به بعد میشم همون رقیه سابق.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلوششم
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
یه روزی همه این خوب بودنات رو جبران می کنم
دست احمد را روی صورتم نگه داشتم و گفتم:
همینا جبرانه ... نیاز نیست بعدا جبران کنی
همین که مهربونی مثل مردای دیگه بد اخلاقی و بی توجهی نمی کنی دل منو نمی شکنی بهم توجه می کنی هم خیلی قشنگه هم ارزشمنده هم جبرانه
حسابت با من صاف صافه احمد آقا
خدا کنه من مدیونت نباشم و ازم راضی باشی.
احمد مرا در آغوش کشید و گفت:
من ازت راضی ام قربونت برم.
مگه میشه از فرشته ای مثل تو راضی نبود.
لب هایش که روی پیشانی ام نشست صدای الله اکبر شیخ حسین بلند شد.
احمد مرا از خود جدا کرد و با خنده گفت:
استغفر الله .... دم اذون داشتم از خود بی خود می شدم.
کم دلبری کن رقیه خانم
پاشو بریم مسجد که مثل دیشب نشه که کم کم به لقمه ام شک می کنم
با خنده از جا برخاستم. روسری ام را از سر میخ دیوار برداشتم و گفتم:
به لقمه ات چه ربطی داره؟
احمد در حالی که لباسش را در می آورد گفت:
بالاخره نون حلال یه برکاتی داره نون شبهه ناکم یه توفیقایی رو از آدم می گیره
لباس تمیزی از بقچه به او دادم تشکر کرد و گفت:
یه بار رو آدم میگه اشتباه شد سهو شد توفیق پیدا نکردم
ولی چند بار که یه توفیق رو از دست بدی دیگه باید یکم به اعمال خودت، کاری که می کنی غذایی که می خوری مشکوک بشی ببینی علتش چیه
چادرم را سرم کردم و گفتم:
به نون زحمت کشی خودت شک نکن
علتش وقت نشناسیه خانومته
احمد چراغ نفتی را خاموش کرد مرا در بغل گرفت و به سمت در هدایت کرد و گفت:
علتش هر چیزی هست الا شما...
الانم سریع بیا بریم که شیخ حسین زود قامت می بنده
به سمتم چرخید و پرسبد:
وضو داری؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله با آبی که شما دیشب آوردی وضو گرفتم
با قدم های بلند خودمان را به مسجد رساندیم و پیش از رکوع توانستیم اقتدا کنیم.
بعد از نماز و سخنرانی و رفتن اهالی به مستراح مسجد رفتم و تجدید وضو کردم.
احمد با شیخ حسین گرم صحبت بود و من کنار دیوار منتظر ایستادم تا صحبتش تمام شود.
چند دقیقه ای منتظر بودم تا این که احمد آمد.
دستم را گرفت و گفت:
ببخش منتظرت گذاشتم.
از شیخ پرسیدم ببینم می تونه چند تا وسیله برامون جور کنه بیاره
در حالی که هم قدم با او راه می رفتم پرسیدم:
چه وسیله ای؟
_با آقا غلام صحبت کردم اجازه داد مستراح درست کنیم
میخوام اگه بشه یه جور بسازمش ...
صدایش را آهسته کرد و گفت:
در و پیکر داشته باشه که همون جا هم بشه حمام کرد.
بشکه آب بذاریم زیر بشکه اجاق بذاریم آب گرم بشه راحت باشی
جلوی در خانه رسیدیم احمد در را یاز کرد و وارد اتاق شد. من هم پشت سر او رفتم و گفتم:
اگه این طوری بسازی که عالی میشه
خیلی سخت بود گوشه اتاق حمام کنم.
احمد چراغ نفتی را روشن کرد و گفت:
خود آقا غلام گفت فردا میاد که جاش رو معلوم کنه دوتایی با هم چاه بکنیم و بعدم دو سه روزه بسازیمش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜دل برای تو ز جان برخیزد💚
جان به عشقت ز جهان برخیزد🥰
در دل هر که نشینی نفسی🌱᚛••
عطار ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1281»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح ها و عصرها 😍
لبخندی بچسبانيد گوشه لبتان!😊👌
دليلش مهم نيست، 🍃
اصلا نيازی به دليل ندارد، 😄
لبخند است ديگر، ✋
هفت خان رستم که نيست🌸🍃!
يک ليوان چایـــ☕️ــ تازه دم بنوشيد
يک موزیکه بی کلامِ خوب برای خودتان پخش کنيد👌
و گذشته و آينده را بگذاريد به حال خودشان😄😎
مهم همان عصر
همان لبخند،
همان چای، همان موسيقيست..!💕
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من دلـ💚ــم
پیشِ کسے نیســــت😌
خـــــیالــــت راحـــــــتــ✋🏻
منم و یک دلـ🫀👉🏻
دیــــ🙃ـــوانـــــهے
خاطرخواهتـ😍
#فاضل_نظری
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
⇦نـون سـ🧄ــیـر🤤
⇦یھ میان وعدهۍ خوشمزھ😋
⇦خیلےآسونوراحتدرستشڪن👩🏻🍳
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی یه دل سیر با شوهرت حرف زدی میتونی بعدش ازش #تشکرکنی ☺️
↙️ مثلا
💞ممنونم كه كمكم كردي و گذاشتي حرفم رو بزنم
💞ممنونم كه گوش دادي
💞حالم خيلي بهتر شد
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 من 20سالمه؛ روز مادر بود و رفتم گل فروشی برای مامانم گل بگیرم..
گل رو که انتخاب کردم...
فروشنده پرسید میخوای چکارش کنی!؟
بنده خدا منظورش این بود که چجوری تزئینش کنیم.. من در جوابش گفتم
میخوام بدم به مامانمم 😂🤭..
یهو متوجه گافم شدم و دوتایی زدیم زیر
خنده؛ ببینید فشار زندگی چیکارا که نمیکنه😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 837 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
اصل تاییدیه دست خداست(:🌝
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟!
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد🌸✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهلوششم احمد صورتم را نوازش کرد و گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلوهفتم
روسری و چادرم را به میخ آویزان کردم و کنار احمد نشستم و پرسیدم:
خرجش چه قدر میشه؟
احمد نگاه به من دوخت، لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
نگران نباش زیاد نمیشه
از پسش بر میام
درسته به خاطر شرایط باید تو خرج کردن دست به عصا پیش برم ولی تو نگران نباش
_نگران نیستم ولی اگه لازم شد ...
نگذاشت جمله ام را کامل کنم و گفت:
ممنون قربونت برم
ولی لازم نمیشه
بذار حس کنم که هنوز می تونم خودم به تنهایی از پس مشکلاتم بر بیام
_من اگه چیزی نگفتم قصدم بی احترامی یا خرد کردنت نبود.
فقط میگم ما زن و شوهریم و این زندگی مال هر دو مونه
شریکیم
دلم میخواد تو ساختنش هم شریک باشم
احمد سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
تو از اول شریک بودی و هستی
برای شراکت لازم نیست پول و طلا تو جیب من بذاری
فقط با هر چی که دارم مدارا کن
به چشم هایم نگاه دوخت و گفت:
این طوری شریکم باش!
به روی احمد لبخند زدم و دیگر ادامه ندادم.
غذا را گرم کردم و سفره را پهن کردم
احمد کنار سفره نشست و عمیق بو کشید و گفت:
بوش که خیلی خوبه معلومه که خیلی خوشمزه است
غذا را در بشقاب ریختم و با خنده گفتم:
معلومه خیلی گرسنه ای
امروز حسابی زحمت کشیدی خودت رو خسته کردی
احمد قبل از این که خودش بخورد برایم لقمه گرفت و گفت:
گرسنگی من به کنار
دست پخت خانمم هم عالیه
هر چی بپزه مزه غذای بهشتی میده
خندیدم و گفتم:
مگه تو بهشت بادمجون و گوجه هم پیدا میشه
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
وقتی بهشت من کنار تو باشه آره
گوجه بادمجونم پیدا میشه
من همین گوجه بادمجون دست پخت تو رو که کنارت بخورم به هر مرغ بریون و غذایی ترجیح میدم
لقمه را از دست احمد گرفتم و با شیطنت پرسیدم:
حتی به غذای بهشتی که حوریای بهشتی برات بیارن؟
احمد خندید و گفت:
من از همه عالم و آدم فقط تو رو میخوام
تو نباشی نه حوری میخوام نه غذایی که حوریا میارن
به نظرم بهشت خدا هم تو رو کم داره تا واقعا برای من بهشت بشه
از حرف احمد تمام وجودم به شادی و غلیان در آمد.
خوب بلد بود با حرف هایش مرا عاشق و بی تاب خود کند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•