6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر . . .(:
#حامد_عسکری
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوهشتادوهشتم از شدت ترس و اضطراب نمی توانس
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهشتادونهم
احمد با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
این بقچه به این بزرگی رو چرا برداشتی؟
بقچه را زیر چادرم بردم و گفتم:
لباسا و وسایلای علیرضاست لازم میشه.
هم قدم با احمد به راه افتادم و پرسیدم:
حالا کجا میریم؟
_میریم خونه شیخ حسن قمی
_امنه؟
_شایدم امن نباشه
_متعجب به احمد نگاه دوختم و گفتم:
اگه امن نیست پس چرا میریم؟
احمد آهسته گفت:
امروز به مناسبت تولد شاه قراره مردم اون جا تجمع کنن و بر ضد حکومت شعار بدن
سخنرانش هم آقای خامنه ایه
میریم تو مراسم شرکت کنیم
سر جایم ایستادم و گفتم:
پس تو خبر نداری چی شده؟
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
چی شده اتفاقی افتاده؟
با دو قدم خودم را به او رساندم و گفتم:
فکر کردم این موقع روز اومدی دنبالم باز بریم یه جای دیگه
فکر کردم از حرفای حاج خانم خبردار شدی
_کدوم حرفا؟
با دیدن چند نفر که به سمت مان می آمدند رویم را محکم گرفتم و گفتم:
بعد بهت میگم
به سر خیابان که رسیدیم احمد دربستی گرفت و خودمان را به مراسم رساندیم.
کوچه های اطراف و پشت بام ها غلغله جمعیت بود.
احمد جلو رفت اما من به خاطر علیرضا نتوانستم جلو بروم
علیرضا گریه و بی قراری می کرد و برای آرام کردنش مجبور شدم در کوچه های اطراف راهش ببرم
کم کم جمعیت مردم با شعار امروز روز تولد معاویه است برای تظاهرات به سمت خیابان به راه افتادند.
به دنبال احمد در جمعیت چشم چرخاندم اما او را پیدا نکردم.
به سختی با دست چپم علیرضا را بغل گرفتم و با این که مچ دست راستم هنوز درد می کرد و کامل خوب نشده بود بقچه لباس ها را برداشتم و همراه جمعیت راه افتادم
جمعیت پیش می رفت و شعار می داد و من با این که دست هایم به شدت درد گرفته بود همراه جمعیت می رفتم تا مگر احمد را پیدا کنم.
قبل از جدا شدن مان احمد گفته بود اگر هم را گم کردیم به حرم بروم و کنار پنجره فولاد صحن عتیق به انتظارش بنشینم و گفته بود اگر قبل از غروب نیامد خودم را به خانه آقاجانم برسانم.
به هر سختی و زحمت بود خودم را به نزدیکی حرم رساندم و علیرضا را زمین گذاشتم.
مچ دستم آن قدر درد می کرد که از درد گریه ام گرفته بود
با توجه به شلوغی های خیابان و تجمع مردم دوباره به هر سختی بود راه افتادم و خودم را به حرم رساندم. کنار پنجره فولاد منتظر احمد ماندم اما تا اذان مغرب از احمد خبری نشد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده شمیسه قتالی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونود
از سرما به داخل حرم پناه بردم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء و التماس به امام رضا برای سلامت جان احمد از حرم بیرون آمدم سوار اتوبوس شدم و خودم را به خانه آقاجان رساندم.
در که زدم محمد علی در را به رویم باز کرد و با تعجب پرسید:
تو این جا چه کار می کنی؟!
آن قدر دستم درد می کرد که بدون توجه به سوالش فقط گفتم:
خواهش می کنم اینا رو بگیر دستم شکست
محمد علی سریع علیرضا و بقچه را از دستم گرفت و من از درد مچ دست راستم را گرفتم و فشردم.
پا به درون حیاط آقاجان گذاشتم که محمد علی پرسید:
احمد آقا کو؟
لب ایوان نشستم و گفتم:
هم دیگه رو گم کردیم
_مگه کجا بودین؟
_رفته بودیم سخنرانی آقای خامنه ای
احمد قول داده بود وقتی آقای خامنه ای برگشت منو ببره سخنرانی شون
وقتی رسیدیم جمعیت زیاد بود از هم جدا شدیم قرار شد تو حرم همو پیدا کنیم و اگه احمد نیومد من بیام این جا
_خیلی خوب ان شاء الله که خیره
پاشو بریم تو سرده این جا نشین
در حالی که از پله ها بالا می رفتم پرسیدم:
تنهایی؟
بقیه کجان؟
محمد علی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
من اومدم کسی نبود خبر ندارم کجان
علیرضا و بقچه را زمین گذاشت و پرسید:
چایی می خوری؟
کنار بخاری نشستم تا گرم شوم و گفتم:
آره اگه بریزی می خورم.
به مچ دستم اشاره کرد و پرسید:
دستت چی شده؟ چرا بستیش؟
در حالی که از درد مچم را می فشردم گفتم:
چیزی نیست ...
دستم سنگین بود درد گرفته
استکانی چای جلویم گذاشت و گفت:
به خاطر سنگینی بستیش؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه ... هفته پیش در رفته بود
با صدای در محمد علی از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
چایم را که خوردم
از خستگی کنار بخاری دراز کشیدم و چشم بستم.
نمی دانم چه قدر گذشت که خوابم برد یا کی محمد علی رویم پتو انداخت فقط با شنیدن اسمم از حیاط از خواب پریدم.
آن قدر گیج بودم که نمی دانستم کجا هستم و چه زمانی است و از ترس و وحشت قلبم به شدت می تپید.
هنوز گیج و منگ بودم که محمد علی در اتاق را باز کرد و گفت:
پاشو بیا احمد آقا اومده
با شنیدن نام احمد انگار از گیجی در آمدم و سریع خودم را به حیاط رساندم و بی توجه به حضور محمد علی با شوق خودم را به احمد رساندم و گفتم:
الهی من دورت بگردم اومدی؟
احمد سلام کرد، دستم را در دست گرفت فشرد و گفت:
آره قربونت برم اومدم
_خدا رو شکر که سالمی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده فاطمه کارگزار صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
تنها نه اینکه عاشقم آقاجان
من یک «دل کبوتری» دارم🕊
یعنی برای دلم حتی
یک لحظه نیز توان دوری نیست🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 بهار نيست❕
بهشت است🌸
فصل ديدن تو💚
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🚀 #تنبیه_متجاوز | #وعده_صادق
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1358»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
بـہ دور افكندهام
غمها و شــادیهای كوچک را؛ 🕊
تویے رمزِ بــزرگِ انتــخاب من،
سـلام ای عشـق ...💌🎈
حـقیـقـت با تـو از
آرایہ و پیرایہ عریان شد😇
سـلام ای راسـتینِ بےنقابِ من،
سـلام اے عشــق ...✨👌🏻
#حسین_منزوی
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ای چادر گلدار پریشان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن؛🤍🌸
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خنده ات😊
یک شهر را ویران عالم میکند
خنده کن آخر غم واندوه
مےخواهم چکار
#یک_نفر هستے
و کلِ عالــ🌏ــمے در پیش من
با #تُ من جمعیت انبوه
مےخواهم چکار⁉️
#مهدی_شریفی
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
17.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
ایشـون
حتے ظـاهرشـم گوگولی و هـوس برانگیزه
چه برسہ بهــ
طعمش . . .😁😌
۱ سیـب زمینے🥔
۱ پــیاز 🧅
شــیر 🥛
نان باگــت 🥖
گوشــت چرخ کرده 🥩
ادویہ هـا :
نمـک ۱ قاشق چای خوری🧂
زرد چـوبہ💛
فلفل سیـاه
پول بیبـر
از هر کـدوم نصف قاشق چای خوری
تــخم مـرغ ۱ عدد 🥚
ماسـت و شـویـد خـشک و نمـک و فـلفل سیاه 💚
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 یه سری سوار تاکسی بودیم با دوستم!
دوستمم مسخره بازی درمیاورد و هی بع بع میکرد🐑
بعد موقع پیاده شدن من حواسم نبود برگشتم به بغل دستیم به جای ببخشید گفتم بع بع🙈🙊
تا خود خونه دوستم مسخرم میکرد😢
یه سری هم سوار تاکسی شدم موقع پیاده شدن مستقیم افتادم توی یه جوب بزرگ🥹
حالا راننده در به در دنبال من بود کرایه بگیره،
منم روم نمیشد بلند شم بیام بالا🥲😣
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 911 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
Akbari-ShahadatImamHadi1390[01].mp3
4.22M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مناجات با امام زمان عج!
کوچه به کوچه.....
التماس فرج 🤲
#سه_شنبه_های_مهدوی
#یار_مولات_باش
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تو در میان جان من
وطن داری . . .🤍
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•