🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
♥️از خدمات و احسان شوهرتان با محبت تمام قدردانی کنید، زیرا قدردانی کردن، بهترین راه جلب توجه مرد است.✌😍
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
وارد شد و بوسید درهای حرم را
وارد شد و شادی به قلبش میهمان شد...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهلوشش قبل از اینکه چیزی بگویم،از در خارج میشود.
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوهفت
میخواهم به سرعت به طرف تلفن بروم که نگاهم به در باز اتاق مشترک میافتد.
از همانجا نگاهی به داخل اتاق میاندازم.
در بالکن باز است و باد،پرده ی حریر اتاق را به بازی گرفته.
به طرف بالکن میروم.
نیکی آرنجهایش را روی نرده گذاشته و به منظرهی شهر خیره شده.
نگاهش میکنم.
بدون اینکه متوجه حضورم بشود؛نگاهی به آسمان میکند و آرام میگوید
:_میخواد بارون بباره...کاش نباره... لباس نازک پوشیده بود..
نگاهی به لباسهایم میاندازم.
یک پلیور نازک بهاره پوشیدهام.نکند واقعا نگران سرماخوردن من است؟
برمیگردم.
طلا در آشپزخانه است.
:_عه سلام آقا...
انگشت اشارهام را بالا میآورم
+:هیس!
جعبهی شیرینی را روی پیشخوان میگذارم.
+:طلاخانم واسمون شیرینی و چای میآری تو بالکن؟
طلا "چشم" میگوید.
دوباره وارد اتاق میشوم.صدای بارشِ نمنم باران میآید.
اورکتم را از جارختی برمیدارم و پا در بالکن میگذارم. نیکی هنوز هم همانجاست.
به طرفش میروم.
با چند سرفه،گلویم را صاف میکنم.
برمیگردد
:_عه سلام
لبخند گرمی میزند و دوباره به آسمان خیره میشود.
:_بارون گرفت...
اورکت را روی شانههایش میاندازم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوهشت
+:هوا بهاریه،ولی هنوزم ممکنه سرما بخوری...پس لطفا لباس گرم بپوش
با خجالت سرش را پایین میاندازد.
:_چشم
نگاهش میکنم.
:_بیا بشین...
روی صندلی های بالکن مینشینم و نیکی روبهرویم.
باران کمی شدت میگیرد.
نیکی با ذوق میگوید
+: وای چه هوایی!
و با لذت،بوی خاک باران خورده را به ریههایش میفرستد.
ِ چشم هایم را میبندم تا در این حال خوب،شریکش باشم.
+:حل شد اون قضیه؟
چشمانم را باز میکنم.
:_آره... قبل دادگاه،به صورت کاملا اتفاقی، یه موتورسوار، کیف اون نزولخور رو دزدید...
قبلشم اصل پولو بهش دادم و چک یه میلیاردی مانی رو ازش گرفتم.
:+آقامانی آزاد شد؟
:_نه هنوز...
ولی به زودی آزاد میشه... یه ریالم پول نزول نمیدیم
نیکی با ذوق دستانش را بهم میکوبد.
+:پسرعمو شما فوقالعادهاین...
چشمهایم گرد میشوند و لبهایم به شیطنت باز...
خودش هم از جملهای که به زبان آورده تعجب میکند.
آرام میگوید
+:ببخشید، من با صدای بلند فکر کردم...
سر تکان میدهم و مغرور می گویم
:_به هرحال حقیقت رو گفتی..
نیکی با لبخند سر تکان میدهد و شانه بالا میاندازد.
میگویم...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلونه
:_حرفهای صبحت منو به فکر برد...
تو چقدر بیشتر از سنت میفهمی...راستی چی شد که اینجوری،یعنی.. چطور بگمــ معتقد شدی ؟
سرش را پایین میاندازد و دوباره در چشمهایم خیره میشود.
+:به قول عمووحید، تأثیر لقمهی حلال باباهامونه..
تعجب میکنم.
:_لقمه هم حلال و حروم داره مگه؟؟
با طمأنینه سر تکان میدهد
+:معلومه که دارهـ....
الآن پول توی حساب یه کارمند،یه باغبون،یه پزشک،یه وکیل،یه حسابدار که همشون
شرافتمندانه زندگی میکنن با پول توی حساب اون نزولخور،یکیه ؟
معلومه که نیست...
میدونین سیدالشهدا تو روز عاشورا بعد اون همه صحبت،وقتی سپاهِ شام هلهله کردن،فرمودند:"
صدای من را نمیشنوید چون شکمهایتان از لقمهی حرام انباشته شده"
زندگی آینده ی یک نسل به این،لقمه ها بستگی داره...
سکوت میکنم.
مثل همیشه در برابر استدلالهایش کم میآورم.
کمی که میگذرد،میگویم
:_من یه کار بدی کردم نیکی...منو ببخش
با نگرانی میپرسد:چی شده ؟؟
:_واسه بقیهی پول،مجبور شدم ماشبن رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت
میکردمـ
+:پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین...
:_نه دیگه.. خودت گفتی..دیگه من و تو نداریم جیبمون مشترکه،به هرحال شریکیم و همسایه!
قول میدم بهترشو بخرم..
لبخند میزند.
طلا،چند تقه به در شیشهای بالکن میزند و با سینی چای و شیرینی وارد میشود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوپنجاه
نیکی با خنده میگوید :خیر باشه طلاخانم،شیرینی از کجا؟
طلا سینی را روی میز میگذارد:آقا خریدن...
نیکی با تعجب نگاهم میکند.
فنجانم را برمیدارم و میگویم:واسه اون قضیه نیس،شیرینی شراکتمونه...
لبخند میزند و دلم میلرزد.
یک چیز را خیلی خوب فهمیدهام.
این احساس شیرین،این لرزش گاه و بیگاه قلبم،این دلضعفههایم برای خندههایش، همهی
اینهارا در تمام عمرم فقط یک بار تجربه خواهم کرد،آن هم کنار نیکی..
حیف است...
نمیتوانم از دست بدهمش..
باید...باید مال من باشی،برای همیشه ....
*نیکی*
طلا، دیس پلو را روی میز،کنار ظرف خورشت میگذارد و میپرسد:کاری با من ندارین خانم؟
لبخند میزنم:نه طلاخانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده..
طلا با لبخندی به طرف آشپزخانه میرود.
مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمیدارد و برایم برنج میریزد.
صدای زنگ موبایلم میآید.
"ببخشید" میگویم و به طرف اتاق میروم.
کمی نگرانم،از تلفنهای این موقع، خاطرهی خوبی ندارم.
ناشناس است،با پیششمارهی تهران.
به طرف میز میروم.
:_ناآشناست،جواب بدم؟
مسیح با تعجب نگاهم میکند.
+:از من میپرسی؟
سر تکان میدهم.
:_میشه شما جواب بدین؟
مسیح لبخند گرمی میزند،لبخندی که قلبمـ را به آتش میکشد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ آمریکا از منطقه اخراج خواهد شد😎
•بخشی از سخنان اخیر آقا.. 🌱
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #سوریه
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1551 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝
#صبحونه
دلیل ڪشف و
شوق و ذوق و
احـساس و جـنون
در من🌱💚
تو در من ساختـے
تشـخیص و تلمیـح و توالـے را ...✨
🍃🌸| @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
.
⚠️ جنم، جنبه، چنته!‼️
⬅️ببین اگه جنم و جنبه داره بهش دختر بده.🥰👌
🔅 یه سری چیزا خیلی مهمتر از دارایی و ثروتان، بررسی اونها خیلی مهمتر از بررسی وضعیت مالی طرف مقابله.💰💎
🎙استاد برمایی
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝