°•| #ویتامینه🍹 |•°
چگونہ شوهرعصبانے خودرا آرامڪنیم؟
|1⃣|او را تنها
بگذارید و دائما از
او در مورد مسئلہ اے
ڪہ باعث عصبانیتش شده
سوال نپرسید و بذارید ڪمے آروم
بشہ و بعد در این زمینہ با او صحبت ڪنید.
|2⃣|اگر
عصبانیتش را
سر شما خالے میڪند
غر نزنید و یا بحث نڪنید..
زیرا نتیجہ اے جز انفجار بیشتر ندارد
بلڪہ میتوانید همسر خود را درڪ ڪنید
و بہ این فڪر ڪنید شما نزدیڪترین
شخص بہ همسر خود هستید و او
میتونہ با شما درد و دل ڪند و
این درڪ باعث میشود از
طغیان خشم همسرتان
ڪم بشہ...
|3⃣|طورے رفتار
ڪنید ڪہ همسرتون
با شما احساس راحتے داشتہ
باشد و شما میتونید این عصبانیت
را با رفتــــــارے صحیح خنثے ڪنید
و او را بہ آرامــــــــش نســبے برسونید...
|4⃣|در این زمینہ
از یڪ روانشناس ڪمڪ
بگیرید تا شما رو در ڪنترل
خشم و مدیریت آن یارے ڪنہ...
#تمرین_ڪنیم😉👌
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
•| #دردونه 👶 |•
✅ رعایت نوبت
اگر دوکودک داشتہ باشیم و هر دو
از ما یک خواستہ داشتہ باشند؛
مثلا هر دو آب بخواهند یا بخواهند
دستشویے بروند،بہ کودکے کہ اول
آب خواستہ،آب میدهیم وبعددومے.
"بہ آنها بگویید چون فلانے اول آب
خواست بہ او اول آب میدهیم."
رعایت نوبت یک ارزش است.👌
نگویید کہ چون فلانے کوچکتر
است بہ او آب میدهیم.🍃
نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇
|*🎆*| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وچهار °•○●﷽●○•° با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وپنج
°•○●﷽●○•°
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نشست و گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
گفت: همیشه با وضو به زینب شیر بده.
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وپنج °•○●﷽●○•° فاطمه با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وشش
°•○●﷽●○•°
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود.
حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم.
اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه!
وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد!
دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم!
انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد .
+بیا بچه رو بزار توش
_نمیخوام
+لوس نشوفاطمه
_من اصلا با تو حرفی ندارم
+بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...!
به زور خندشو کنترل کرده بود
رومو ازش برگردوندم و گفتم:
_حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه .
+هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم
_اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟
+حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر
محمد رفت کنارو پیاده شدم.
تو یه دستش کریر بچه بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا.
به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم.
یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم.
فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم
_چرا نگفته بودی میری سوریه؟
+ای بابا باز که شروع کردی !
_محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی!
من که میدونم آرزوته شهید بشی
چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم .
چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟
من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟
حرفمو قطع کرد
+باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی!
اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم
_خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟
+چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟
_چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟
+فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده .
_وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟
+خب حالا شوخی کردم. .
بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش .
+خسته که نشدی؟
_چرا شدم
+باشه پس بریم .
کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان.
انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد
داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
_چرا ایستادی؟
حالت جدی به خودش گرفته بود
+حلالم نمیکنی؟
دستم و زدم زیر چونمو گفتم
_اووووم خب باید فکرامو بکنم
+نه جدی میگم
_خب منم جدی گفتم
دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد
نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا...
_
چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.
ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت :
+ببینین دماغ زشتش به خودم رفته
سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره .
ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد
+برادرزاده ی ناز خودمی
بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و
+عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.
بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| ما خشـمـ فـرو خـوردهےِ ≈{👇
/° هــر طـوفــانيــمـ ≈{🌪
°\ آمــــادهـ دفــــعـ خـــار ≈{😐
/° ازيـــنـ ميـدانيـمـ ≈{👌
°\ تنهـــا بـه اشــارتـے ≈{☝️
/° ز رهبـــر ڪـافيسـتـ ≈{💚
°\ تــا ريشــه هــر چــه ≈{😏
°| فتنـه را خشـڪانيـمـ ≈{💪
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(159)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
°•| #پابوس |•°
>💛در دلم
>🌌دیشب هواے
>🍃پنجرھ فولاد بود
>✋صبح دیدم دستهایم
>🕌بوے مشھد
>😌میدهد..
#چهارشنبھهاےامامرضایے
::✨:: @asheghaneh_halal
💚🍃
🍃
#مجردانه
گاهے بعضے دختر خانمہا اعتماد بہ نفس پایینے دارند و فڪر میڪنند پر از اشڪال هستند و مورد تایید دیگران قرار نمیگیرند، در حالے ڪہ فقط لازم است بہ نڪات مثبت خودشان توجہ ڪنند، تا این افڪار را جدے نگیرند...
#اعتمادبہنفسداشتہباشدخترم☺️
پ.ن:
منآننیمڪہسختدرغلافخواهمگفت😎
[جنابسعدے]
🍃 @asheghaneh_halal
💚🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
||مردان
دوست دارند
براے خانواده و
شریڪ زندگے خود
یڪ قهرمان باشند و
این شما هستــید ڪــہ
مےتوانید با ڪلام خود بہ
همسرتان قدرت دهید،با بہ ڪار بردن
القاب مناسب، بهترین احســــــــاس را بہ
همسر خود دهید تا جــــــــــــــــذاب باشید. ||
#ڪارسختےنیستبانو😉
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی
🍃عمامهپیچـ💫ـے
درواقعیڪےاز #هنر هاے
اختصاصےدنیاےطلبگیستـ👳
ڪههم روےپا انجاممیشود
وهم #روےسر
البتهبینعلمامشهوراست
ڪه #مستحب است
روےسرپیچیدهشود👌
🍃🌸| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وشش °•○●﷽●○•° سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وهفت
°•○●﷽●○•°
_شمیم جون بچه رو بده
+نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره .
هر وقت خوب شدی بهش شیر بده
نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد
+بیا اینو بخور جون بگیری
ازش گرفتمو به زور خوردم.
_اه چقدر بدمزه...
محمد در اتاق رو زد و اومد تو و با عصبانیت ساختگی گفت
+بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا
بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم
بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد
نرگس محکم زد تو سرش و گفت
_یاحسین فرشته...
حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون.
اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم.
این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود .
همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود .
__
غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم.
محمد تو اتاق بود و زینب و روی پاهاش خوابونده بود .
زینب هم با صورت محمد بازی میکرد.
محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید
انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده .
محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن
به محمد گفتم
_فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟
قیافشو بچگونه کرد و گفت :
+چیه مامان خانم؟حسودی؟
خندیدم و
_بله که حسودم پس من چی؟
+خب توهم منو دوس داشته باش
_خیلی پررویی محمد
+آره خیلی
_اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه
برام زبون در اورد و گفت
+خوبه دیگه
_تو دیگه کی هستی؟
_عجب ادمیه
پاشد و نشست رو تخت
+میگم فاطمه شاید هفته ی بعد...
_هفته ی بعد چی ؟
+هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟
_نه چیزی رو گاز نیست
دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟
+هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن .
_داری طفره میری
+عه عه من برم دستشویی ببخشید
بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق .
این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت...
____
انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم.
انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم
دستم رو به سرم گرفتم و گفتم :
+تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری...
خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده
نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟
مارو کجا میخوای بزاری بری؟
دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت
+نزن این حرفا رو.
پاشد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون.
به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا ویاد حرف محمد افتادم.
+آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟
فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟
سر بریده برادرش رو رو نیزه دید
جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید
دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...!
ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا!
از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده.
اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن
یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست،
شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه.
حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه!
دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم.
اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...!
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal