°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
هر وقت بیرون میرفتنــ🚶
اگر چیزی تعارفشون میکردن،
نمیخورد و میاورد خونه🏡
حتی وقتی سرکار،
گاهی شیرینی یا بیسکویتــ🍪
بهش میدادن اصلا نمیخورد،
حتما میاورد منزل و میگفت بیا باهم بخوریمــ😊
گاهی بلند پیش دوستانشون میگفتن،
یکی دیگه میبرم برای خانمم...💕
تا اونها هم محبت به همسر رو یاد بگیرن☝️
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
↯❣↯ @ASHEGHANEH_HALAL
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🌹 صادق همیشه خنده ی خاصی به لب داشت حتی اگر جایی از بدنش هم درد می کرد آن خنده را داشت و دایما شوخی می کرد تنها حرف جدی مان راجع به شهادتش بود.
💠 چیزی که تا به الان بین من و خدا و صادق بود اینکه وقتی خود صادق بود من به حد کافی برایش مراسم و تعزیه گرفته بودم و خودش آرامم می کرد.
😔 فقط در آن لحظه ها بود که صادق جدی می شد و وصیت هایش را می کرد! به غیر از اینها همیشه شوخی می کرد و گاهی من گله می کردم که شوخی بس است کمی هم جدی باش ولی به من می گفت :
زندگی شوخی است.
الان به او می گویم :
😢 من هم چنان احساس می کنم که به ماموریت رفته است و به ماموریت واقعی اش رسیده است و هر آن منتظرم اما دیگر نه برای برگشتش بلکه برای عملی کردن قولش؛ قول داده است من را ببرد....💞
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
《💞》 @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
گفت:
تا روزی که جنگ باشه...
منم هستم...
میخوام ازدواج کنم💍
تا دینم کامل شه...
تا زودتر شهید شم🙄
مادرشم گفت:
"محمدعلی مال شهادته…
اونقده میفرستمش جبهه…
تا بالاخره شهید شه...
زنش میشی..؟؟
قبول کردم☺️
لباس عروسے نگرفتیم...
حلقه هم نداشتم...
همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم💍😌
دو روز بعد عقد...
ساکشو بست و رفت😔
یه ماه و نیم اونجا بود...
یه روز اینجا...😢
روزی که اعزام میشد گفت:
تو آن شیرین ترین دردی
که درمانش نمیخواهم ❤️
همان احساس آشوبی
که پایانش نمیخواهمـ😍
"زود برمیگردم"
همه چیو آماده کرده بودم؛
واسه شروع یه زندگے مشترڪ💕
که خبر شهادتش رسید...😭
حسرت دوباره دیدنش...
واسه همیشه موند به دلم...😔
حسرت یه روز...
زندگی کامل با او....💔
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_محمدعلی_رثایی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
💔•° @Asheghaneh_halal °•💔
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
جشن ازدواج💍 برادرم بود.
امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم.
تاریخ عروسی📆 و رفتن امین یک روز شد.
با گله و ناراحتی😔 به امین گفتم: امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی...
خندید و گفت: میدانم. مگر قرار است شهید شوم.😅
گفتم: خودت میدانی و خدا که در دلت چه میگذرد، اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.😞
سر شوخی را باز کرد گفت: مگر میشود من جایی بروم و خانمام را تنها بگذارم؟😌
باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود.
اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.🙄 مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد.
بغض کردم😢. گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس☎️ میگیرم... گفت: ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت.
گفتم: نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد... 😕
گفت: مگر میشود؟ گفتم: من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...
سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟ گفتم: در این سن و سال دلم نمیخواهد✋ تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه!
گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم، اما فعلاً بمان.☝️اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر.
انگار داشتیم کَل کَل میکردیم! نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود.
وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد. صدایم شکل فریاد😵 گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟
گفت: آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش... دلم شور میزد.
گفتم امین انگار یک جای کار میلنگد. جان زهرا کجا میخواهی بروی؟😔
گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همهاش ناراحتی میکنی. دلم ریخت.😓
گفتم: امین، سوریه میروی؟ میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...
گفت: آره میدانم
گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟ صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به 3⃣ دلیل میروم.
دلیل اولم خود خانم حضرت زینب(س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟😭
دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.👊
سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟😔
واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم💔، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.
اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.😭
خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.💔😭
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_امین_کریمی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
|☔️| @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
تازه از سربازے برگشته بود و حدود۲۰ سالش بود
که اومدن خواستگاریم ...😉
هنوز کارے هم پیدا نکرده بود
یادمه مراسم خواستگارے بابام ازش او پرسید...
" درآمدت از کجاست ؟ "
گفت:" من روے پاے خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم "
حالت مردونهش خیلے به دلم نشست 😅
وقتے میدیدم که چطور با خونوادم در مورد
ازدواج صحبت میکنه ...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
" حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره ... "😍
واسه عـــــقد که رفتیم ...💕
دست خطے نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود ...
" ❤️ دلم نمے خواهد یک تار موے شما را نامحرمے ببیند…❤ "
🖊منم امـــــضاش کردم ...
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفتن:
این پسر خیلے سخت گیره
ولے من ناراحت نشدم
چون میدونستم که میخواد زندگے کنه ...💕
واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد
تا قبل شروع زندگے مشترک💕 دانشگاه میرفتم
میخواستم ادامه تـــــحصیل بدم ولے
وقتے که با مهدے ازدواج کردم ...💕
بچه دار هم که شدیم
اونقده تو خونه خوش بودم
که دلم نمیخواست جایے برم تا جایے که همه
بهم میگفتن ...
" تو چے از خونه میخواے که چسبیدے به کنجش ؟"
جو خونه مونو اونقد دوســـــت داشتم💕
که دلم نمیخواست رهاش کنم
موندن تو اون چاردیوارے واسم لذت بخش بود
تا حدے که حتے تصمیم گرفتم
جاے ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه ...
بیشتر بمونم تو خونه و مادر باشم و یه هـــــمسر💕
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_قاضی_خانی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
•💛• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
بہ دلیــل ارادتــ|😍 زیادی کہ
بہ حضــرت رسولــ|💚 اللہ داشتنــد
اسم پســرمان را "محمــد رســول" انتخابــ|👌 کردند
و بہ نقــل از همــرزمانش در لحظه جانــ|💗 دادن،
با ذکــر یا "رســول اللہ" دعوت حق را لبیکــ|✊ گفتند...
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_روحالله_صحرایی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
•🍁• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
وقتی از اولین سفـ💼ـر سوریه برگشت،
14 شهــریور بود.
حدود 12:30 بامــداد از مهـ🛬ـرآباد تماس گرفت
که به تهران رسیده است.
نگفته بود که چه زمانی برمیگـ❌ـردد.
خانه مــادرم بودم.
پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیـ😴ـدار کردم
و به آنها گفتم امینـ❤️ـم آمد!
همه از خـواب بیدار شدند و منتظـ🙂ـر امین نشستند.
حدود ساعت 3-2 امیــن رسید.
تمام این فاصله را دائماً پیامکــ📱 میدادم و میگفتم: کی میرسی؟😩
آخــرین پیامها گفتم: امین دیگر خسته شدم😤 5 دقیقه دیگــر خانه باش!
دیگــر نمیتوانم تحمــل کنم.
آن شب با خودم گفتم: همه چیز تمـ😍ـام شد.
آنقــدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟☹️
میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش.🙈
شاید ساکتــ😑 میشوم! شاید گریه میکنـ😭ـم!
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می
که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟👌
حال خــودم نبودم.
آن لحظات قشنگترین رؤیای بیـ😊ـداری من بود...
امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت...💚
و حالا همه سختیها تمـ💪ـام میشد!
مطمئناً دیگر قــرار نبود لحظهای از امین جدا شوم...
بی او عمری گذشت...💔
آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد...😌
انشاءالله دیگر هیچـ✋ـوقت از من دور نشوی.
اگــر بدانی چه کشیـ😢ـدهام.
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتنــ🚶 داشت،
اما نمیدانست با این وضعیت من چگــونه بگوید.😐
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_امین_کریمی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
🍎|| @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
[🌸] دکتر ماشین و راننده داشت، من هم با ماشین خودم میرفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا میکردند، پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. ۵۰۰ متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم.
[🚙] راننده سرعت را کم کرد تا از منتهیالیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامههایش که میگشتم، دیدم بعد از ظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تِز آن دانشجو را مطالعه میکرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه میکردم. از پنجره سمت دکتر، موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون.
[💕] همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفنهای سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد.
[💣] بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمیتوانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، میافتادم.
[🚗] راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش میزد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خودم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده میشد.
[😥] به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، میدانستم که تمام شده است.
[😭] خیلی دلم میخواستم میتوانستم بالا بروم. میدانستم که آخرین لحظهای است که او را میبینم. اگر این برانکاردیها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش میبردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر میکردم که این آخرین لحظهای است که این فرد میتواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را میدادم که میخواهی ببرمت تا بغلش کنی.
[😔] ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. میدانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم....
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_مجید_شهریاری 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
\💔\ @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
✨ در مدت زندگی مشترک خصلتهای بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبتهای بیمنتش، ساده زیستیاش و...که موجب شد تا به امروز بخاطر همه ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگیاش غوطهور باشم.
🌺 من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچهها بود. همین دسته از آدمها هستند که خدا انتخابشان میکند تا در کنار خودش منزل بگیرند.
عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی میکرد در همه ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند.
👥 جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج میکشاند و به آنها آموزش نظامی میداد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.
بیست آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هر دویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدنهای او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچهها برطرف شود...
🤔 یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت.
💫 آن لحظه دلم میخواست عبدالرحیم کنارم میبود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
{💠} @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
"آقا جــواد" عادت به👇
خوانــدن 💚زیارت عاشــورا💚 داشتنــد.
هر روز صبـ⛅️ـح یک "زیارت عاشــورا" میخــوندند
و روضــه اش را در ماشیـ🚗ـن
هنگام رفتنــ🚶 سرکــار با صـ💿ـوتی
که در ماشیـ🚗ـن می گذاشتنــد
گوشــ👂 می کــردند.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_جواد_محمدی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
💟 @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🌹)• صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم.
می گفت برای تشییع کننده هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب شان باشم.
🍃)• در مراسماتش به تأکید می گفت :
«به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.»😐
😓)• از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم.
خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه ای تأکید داشت.👌
🌷)• صادق همیشه این شعر را می خواند که :
《کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
سّر نِی در نینوا می ماند اگر زینب نبود》
💫)• صادق می گفت :
سختی های اصلی را شما همسران شهدا می کشید.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@Asheghaneh_halal [🍎]
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
❤️|• ارادت خاصی به شهید حاجحسین خرازی داشت. کنار قبر شهید چند دقیقهای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت :
«زهرا این قطعه آرامگاه من است، بعد از شهادتم مرا اینجا به خاک میسپارند.»
😐|° نمیدانستم در برابر حرف ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض را تقدیم نگاهش کردم. هر بار که به ماموریت میرفت، موقع خداحافظی موبایل، شارژر موبایل یا یکی از وسایل دمدستی و ضروریاش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. اما دفعه آخر که میخواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت.
🎒|• همه وسایلش را جمع کردم. موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت. گفتم :
«ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است؟»
گفت : «من عطر نزدهام!»
😧|° برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با پدر و مادرش به ترمینال رفت.
🌷|• مادرشان میگفتند وقتی ابوالفضل سوار ماشین شد بوی عطر عجیبی میداد، چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بوی عطر خوبی میدهی اما نشد و پدرشان هم میگفتند آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید را میداد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود.
😔|° موقع خداحافظی نگاه آخرش به گونهای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان و همه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده است. گفتم :
🌹|• «ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی میکنی؟ نگاهت، نگاه دل کندن است»
شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه شوخی کرد. گفت :
«چطور نگاه کنم که تو احساس نکنی حالت دل کندن است؟!»
‼️|° اما هیچ کدام از این رفتارهایش پاسخگوی بغض و اشکهای من نبود. وقتی میخواست از در خانه برود به من گفت :
«همراه من به فرودگاه نیا»
😔|• و رفت. برعکس همیشه پشت سرش را نگاه نکرد. چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظر بودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید.
📞|° زنگ زدم و گفتم این بار وسیلهای جا نگذاشتهای که به بهانهاش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت :
«نه عجله دارم، همه وسایلم را برداشتم»
💠|• 13 روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد، ابوالفضل از سوریه بود. شروع کردم بیقراری کردن و حرف از دلتنگی زدن. گفت :
♥️|° «زهرا جان ناراحت نباش، احتمال بسیار زیاد شرایطی پیش میآید که ما را دوشنبه برمیگردانند. شاید تا آن روز نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم، یا حرف نگفتهای هست برایم بزن.»
😥|• ترس همه وجودم را گرفت، حرفهایش بوی حلالیت و خداحافظی میداد. دوشنبه 24 آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، برگشت؛ معراج شهدای تهران، سهشنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنار قبر شهید خرازی آرام گرفت.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_ابوالفضل_شیروانیان 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
💟 @Asheghaneh_halal