°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
همہ ڪارهاش رو حسـ👌ـاب بود.
وقتۍ پاوه بودیــم، هر روز صبـ🌤ـح محــوطہ را آب و جــارو مۍڪرد، اذان مۍگفت...📢
تا ما نمـ📿ـاز بخــوانیم صبحـ🍞ـانہ حاضــر بود.
ڪمتــر پیش مۍآمد ڪسۍ توۍ این ڪارها از او سبقت🏃 بگیــرد.
خیلۍ هم خــوش سلیـ👏ـقہ بود.
یڪبــار یڪ فرشۍ داشتیــم ڪہ حاشیــہ یڪ طــرفش سفیـ⚪️ـد بود.
ابراهیــم وقتۍ آمد خونہ🏠 گفت:
"آخہ عــزیزمن! یہ زن وقتۍ مۍخــواد آرایہ خونہ رو عــوض ڪنہ، با مــردش صحبت👱 مۍڪنہ. اگہ از شوهــرش بپــرسہ اینو چجــورۍ بنــدازم، اونم مۍگہ اینجــورۍ☝️!"
و فرش را چرخـ🔄ـاند، طــورۍ ڪہ حاشیــہ سفیــدش افتــاد بالاۍ اتاق.🙂
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#بہ_روایت_همســر_شہــید_ابراهیــم_همت🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇
°[💖]° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
کت و شلوار دامادیاش را
تمیز و نو در کمد نگه داشته بود[😌]
به بچههای سپاه میگفت:
«برای این که اسراف نشود،
هر کدام از شما خواستید داماد شوید،
از کت و شلوار من استفاده کنید.
این لباس ارثیهی من برای شماست.»[😇]
پس از ازدواج ما،
کت و شلوار دامادی محمد حسن،
وقف بچههای سپاه شده بود
و دست به دست میچرخید[😅😊]
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند[🙈]
جالبتر آن که،
هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛
به #شهادت میرسید![😢💚]
#زندگی_به_سبک_شہــدا
#به_روایت_همسر_شهید_محمدحسن_فایده
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇
[🕊] @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
با تمام خستگی😞، وقتی میآمد🚶
لباسهایشــ👕 را خودش میشست.
اگر وقتــ⏰ نداشت، آنوقت معذرتخواهی🙏 میکرد...
و از من میخواست این کار را انجام دهم.🙂
بعد از چهلم شهادت مهدی زینالدین😔 بود که،
رفته بودم دیدار مادر و همسرشانــ💍،
وقتی برگشتم🚶♀
همه لباسهای خودشــ👕 و مرا👗 شسته بود
و از خستگی خوابشــ😴 رفته بود.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسرشهید_مهدےباکرے🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇
💝|• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
💠 هر چی از پشتِ درِ🚪 آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت.
در رو بسته بود و میگفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه».
💠 وقتی اومد بیرون🚶 دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده،
کفِ آشپزخونه رو شسته💦، ظرفها🍽 رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده✨ و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.💐
💠گفتم: «با این کارها منو خجالت زده میکنی».😞
میگفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم».😊
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_صیاد_شیرازی🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
[°💞°] @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
همیشہ همســردارےاش[💍] خاص بود؛
وقتے مےخواستیم با هــم بیــرون برویم[🚶]
لبــاس هایش[👕] را مےچیــد
و از من مےخــواست تا انتخــاب[✅] کنــم.
و از طـرف دیگــر توجہ خاصے[👌] بہ مادرش داشت.
هیــچ وقت[❌] چیزے را بالاتر از مادرش نمےدید،
تعــادل را رعایت مےکــرد[✋]
بہ خاطــر دل[💘] همسرش ،
دل مادرش را نمےشکست[💔]
و یا بہ خاطـ[👈]ـر مادرش
بہ همســرش بےاحترامے[👊] نمےکــرد.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_نوروزی🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@asheghaneh_halal ...💚
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
﴿💍﴾ پس از ازدواج با شهيد شهــرياری
﴿👌﴾ عمــق رفتــار نمونه و متشــرع بودنش را
﴿☺️﴾ در زندگی شخــصی خودمــان ديدم.
﴿📿﴾ و نماز شب خواندن همسرم را ديدم.
﴿🌙﴾ در شب اول ازدواجمان سجــاده نماز شب
﴿😌﴾ شهيــد شهــرياری پهن بود.
﴿🌷﴾ شهيد شهــرياری بسيار مبادی اخــلاق بود
﴿😇﴾ و ادب، نگاه، صحبت، رفتار و تقدم سلامش
﴿👌﴾ هميشــه زبانــزد بود.
﴿🗓﴾ در زمانی كه قــرار بود تِز خود را ارائه دهم
﴿⏰﴾ تا ساعت۲۲ يا۲۳ در خارج از منزل حضور داشتم
﴿🙂﴾ و او در اين برهه فعاليتهای منزل نيز كمك میكرد.
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_شهید_مجید_شهریاری 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
❣⇨ @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
همسر شهید یزدانی در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است...☺️
به آقا میگوید:
"من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه میگفت؟🤔
به نظرم تنها یک جمله میگفت آن هم این بود که
《آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله》😌
دو سال پیش هم به من گفت و
من گفتم بسم الله!!!💚
آقا میگویند:
«اگر این روحیه شما نبود، مردانتان اینجور به دل و سینه دشمن نمیرفتند❗️☝️
این روحیههای خوب بود که این مردان را وارد این میدانها کرد.
خدا انشاءالله شما را حفظ کند.»💖
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_یزدانی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
|🌸| @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم، میخواهم وسیلههایم را جمع کنم...باید بروم.[🚶]
جا خوردم.[😦]
حسِــ کــرختی داشتم.[😓]
گفتم: کجــا میخــواهی بروی؟[😭]
بس است دیگر، حداقل به من رحم کن...[😔]
تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟[😢]
خودم حس میکــردم خُرد شدهام.[😣]
گفتم: میدانی من بدون تو نمیتـوانم نفس بکشم.[😷]
دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...[☝️]
گفت: زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلــم برایت تنگــ شده بود.[💔]
باور کن مأموریتــم به اتمام برسد آخــرین مأموریتم است دیگر نمیروم.[✋]
راست میگفت آخــرین مأموریتــش بود...[😔]
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_امین_کریمی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@Asheghaneh_halal ﴾♥️﴿
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
(🌈) اتل متل یه جعبه پر از مدادِ رنگی
(👶) اتل متل یه بچه چه بچه زرنگی
(✏️) با یک مدادِ هاش_ب توی اتاق نشسته
(😓) فکر میکنه به باباش، جفتِ چشاشو بسته
(💕) قربون برم بابامو الان اگه زنده بود
(😊) صورت مهربونش حتما پر از خنده بود...
همسر شهید میگن:
وقتی تصاویر جنگــ💣 سوریه رو
از تلویزیون پخش میکرد 📺
می گفت: دیگه زنده موندن حرامه...‼️
گفتم: اگه بری محمدیاسا بی پدر میشه!😔
گفت: اگه برم یه محمدیاسا یتیم میشه،
اما اگه نروم چند تا محمدیاسا یتیم میشن؟؟؟؟😢😭
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_سید_محمدحسین_میردوستی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
•|•💔•|• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید:
«اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄
بدون معطلی گفتم :
«آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉
حرفی که کار خودش را کرد...😄
و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند.👌
رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓،
آقا مهدی به من گفت:
« من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»❣
همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢
ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪،
این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند
و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم،
آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌
اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉
من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘
وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم...😇
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_نوروزی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
💞➣ @ASHEGHANEH_HALAL
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
آقا مهدے ، نسبت بہ اطرافش ، بے
تفاوت نبود{😊}
مثلا← اگر همسایہ مشکلے داشت،
مشکلش را رفع مےڪـــرد ، حتے در
خیابان اگر براےکسے مشکلے پیش
مےآمد بےتفاوت رد نمےشد{😎}
در روز خرید عروسے{💍}صحنہاے
کہ خودم بودم و دیدم؛
براے خرید رفتہبودیم{🛍} و قصد
برگشتن داشتیم کہ یک موتور{🏍}
کہ دو نفر خانم و آقا سوارش بودند
و معلوم بود{🙂}کہ رابطہ شرعے با
یکدیگر ندارند، تصادف کرد و آقاے
موتور سوار از ترس اینکہ بلایے سر
خانم آمدهباشد فرار کرد{😰}
آقا مهـدے با دیدن این صحنہ بہ من
گفتکہدر خودرو{🚗}بنشین و درها
را قفل کن وخودش را بہ سرعت بہ
موتورسوار رساند و با منحرف کردن
موتور سوییچ را در آورد {💪} و مانع
فرار او شد تا پلیس بیاید و رسیدگے
کند{😅}
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_نوروزی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
🍀 @asheghaneh_halal 💚☘
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
قرار بود اعــزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد.
به من اینطـ|☝️ـور گفته بود.
روز سیــزدهم یا چهــاردهم تماســ|☎️ گرفت.
گفتم امین تو را به خــدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود.
دیگر نمیتــوانم تحمـ|😭ـل کنم.!
هر روز یادداشتــ|📝 میکردم که "امروز گذشت..."
واقعاً روز و شبــ|🌙ها به سختی میگذشت.
دلم نمیخــواست بجز انتظــار هیچکــاری انجام دهم.
هر شب میگفتم: خدا را شکـ|🙌ـر امروز هم گذشت.
باقیمانده روزها تا روز پانزدهــم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقی مانده بیشتر عذابـ|😓ـم میداد.
هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطــور باید تحمل کنم؟
9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید.
دیگر دارد تمـ|❌ـام میشود...
دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
امین خبــر داد: فقط 3 روز به مأموریتــم اضافه شده و 18روزه برمیگـ|🚶ـردم.
با صدایی شبیه فریاد گفتم: امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتــوانم تحمل کنم...😭
💔...دقیقاً هجدهمین روز شهید شد...💔
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_امین_کریمی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
🌺|● @Asheghaneh_halal