eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°|🌹🍃🌹|° همہ ڪارهاش رو حسـ👌ـاب بود. وقتۍ پاوه بودیــم، هر روز صبـ🌤ـح محــوطہ را آب و جــارو مۍڪرد، اذان مۍگفت...📢 تا ما نمـ📿ـاز بخــوانیم صبحـ🍞ـانہ حاضــر بود. ڪمتــر پیش مۍآمد ڪسۍ توۍ این ڪارها از او سبقت🏃 بگیــرد. خیلۍ هم خــوش سلیـ👏ـقہ بود. یڪبــار یڪ فرشۍ داشتیــم ڪہ حاشیــہ یڪ طــرفش سفیـ⚪️ـد بود. ابراهیــم وقتۍ آمد خونہ🏠 گفت: "آخہ عــزیزمن! یہ زن وقتۍ مۍخــواد آرایہ خونہ رو عــوض ڪنہ، با مــردش صحبت👱 مۍڪنہ. اگہ از شوهــرش بپــرسہ اینو چجــورۍ بنــدازم، اونم مۍگہ اینجــورۍ☝️!" و فرش را چرخـ🔄ـاند، طــورۍ ڪہ حاشیــہ سفیــدش افتــاد بالاۍ اتاق.🙂 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇 °[💖]° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° کت و شلوار دامادی‌اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود[😌] به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»[😇] پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید[😅😊] هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند[🙈] جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به می‌رسید![😢💚] ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇 [🕊] @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° با تمام خستگی😞، وقتی می‌آمد🚶 لباس‌هایشــ👕 را خودش می‌شست. اگر وقتــ⏰ نداشت، آن‌وقت معذرت‌خواهی🙏 می‌کرد... و از من می‌خواست این کار را انجام دهم.🙂 بعد از چهلم شهادت مهدی زین‌الدین😔 بود که، رفته بودم دیدار مادر و همسرشانــ💍، وقتی برگشتم🚶♀ همه لباس‌های خودشــ👕 و مرا👗 شسته بود و از خستگی خوابشــ😴 رفته بود. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😜👇 💝|• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💠 هر چی از پشتِ درِ🚪 آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و می‌گفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه». 💠 وقتی اومد بیرون🚶 دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته💦، ظرف‌ها🍽 رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده✨ و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.💐 💠گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می‌کنی».😞 می‌گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم».😊 #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_صیاد_شیرازی🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 [°💞°] @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه همیشہ همســردارےاش[💍] خاص بود؛ وقتے مےخواستیم با هــم بیــرون برویم[🚶] لبــاس هایش[👕] را مےچیــد و از من مےخــواست تا انتخــاب[✅] کنــم. و از طـرف دیگــر توجہ خاصے[👌] بہ مادرش داشت. هیــچ وقت[❌] چیزے را بالاتر از مادرش نمےدید، تعــادل را رعایت مےکــرد[✋] بہ خاطــر دل[💘] همسرش ، دل مادرش را نمےشکست[💔] و یا بہ خاطـ[👈]ـر مادرش بہ همســرش بےاحترامے[👊] نمےکــرد. #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_مهدی_نوروزی🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal ...💚
°|🌹🍃🌹|° ﴿💍﴾ پس از ازدواج با شهيد شهــرياری ﴿👌﴾ عمــق رفتــار نمونه و متشــرع بودنش را ﴿☺️﴾ در زندگی شخــصی خودمــان ديدم. ﴿📿﴾ و نماز شب‌ خواندن همسرم را ديدم. ﴿🌙﴾ در شب اول ازدواج‌مان سجــاده نماز شب ﴿😌﴾ شهيــد شهــرياری پهن بود. ﴿🌷﴾ شهيد شهــرياری بسيار مبادی اخــلاق بود ﴿😇﴾ و ادب،‌ نگاه، صحبت، رفتار و تقدم سلامش ﴿👌﴾ هميشــه زبانــزد بود. ﴿🗓﴾ در زمانی كه قــرار بود تِز خود را ارائه دهم ﴿⏰﴾ تا ساعت۲۲ يا۲۳ در خارج از منزل حضور داشتم ﴿🙂﴾ و او در اين برهه فعاليت‌های منزل نيز كمك میكرد.   🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ❣⇨ @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° ‌ همسر شهید یزدانی در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است...☺️ به آقا می‌گوید: "من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه می‌گفت؟🤔 به نظرم تنها یک جمله می‌گفت آن هم این بود که 《آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله》😌 دو سال پیش هم به من گفت و من گفتم بسم الله!‌!!💚 آقا می‌گویند: «اگر این روحیه شما نبود، مردان‌تان اینجور به دل و سینه دشمن نمی‌رفتند❗️☝️ این روحیه‌های خوب بود که این مردان را وارد این میدان‌ها کرد. خدا ان‌شاءالله شما را حفظ کند.»💖 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 |🌸| @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم، می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم...باید بروم.[🚶] جا خوردم.[😦] حسِــ کــرختی داشتم.[😓] گفتم: کجــا می‌خــواهی بروی؟[😭] بس است دیگر، حداقل به من رحم کن...[😔] تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟[😢] خودم حس می‌‌کــردم خُرد شده‌ام.[😣] گفتم: می‌دانی من بدون تو نمی‌تـوانم نفس بکشم.[😷] دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...[☝️] گفت: زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلــم برایت تنگــ شده بود.[💔] باور کن مأموریتــم به اتمام برسد آخــرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.[✋] راست میگفت آخــرین مأموریتــش بود...[😔] 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @Asheghaneh_halal ﴾♥️﴿
°|🌹🍃🌹|° (🌈) اتل متل یه جعبه پر از مدادِ رنگی (👶) اتل متل یه بچه چه بچه زرنگی (✏️) با یک مدادِ هاش_ب توی اتاق نشسته (😓) فکر میکنه به باباش، جفتِ چشاشو بسته (💕) قربون برم بابامو الان اگه زنده بود (😊) صورت مهربونش حتما پر از خنده بود... همسر شهید میگن: وقتی تصاویر جنگــ💣 سوریه رو از تلویزیون پخش میکرد 📺 می گفت: دیگه زنده موندن حرامه...‼️ گفتم: اگه بری محمدیاسا بی پدر میشه!😔 گفت: اگه برم یه محمدیاسا یتیم میشه، اما اگه نروم چند تا محمدیاسا یتیم میشن‌؟؟؟؟😢😭 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •|•💔•|• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید: «اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄 بدون معطلی گفتم : «آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉 حرفی که کار خودش را کرد...😄 و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند.👌 رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓، آقا مهدی به من گفت: « من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»❣ همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢 ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪، این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند، تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم، آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉 من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘 وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم...😇 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💞➣ @ASHEGHANEH_HALAL
°|🌹🍃🌹|° آقا مهدے ، نسبت بہ اطرافش ، بے تفاوت نبود{😊} مثلا← اگر همسایہ مشکلے داشت، مشکلش را رفع مےڪـــرد ، حتے در خیابان اگر براےکسے مشکلے پیش مےآمد بےتفاوت رد نمےشد{😎} در روز خرید عروسے{💍}صحنہ‌اے کہ خودم بودم و دیدم؛ براے خرید رفتہ‌بودیم{🛍} و قصد برگشتن داشتیم کہ یک موتور{🏍} کہ دو نفر خانم و آقا سوارش بودند و معلوم بود{🙂}کہ رابطہ شرعے با یکدیگر ندارند، تصادف کرد و آقاے موتور سوار از ترس اینکہ بلایے سر خانم آمده‌باشد فرار کرد{😰} آقا مهـدے با دیدن این صحنہ بہ من گفت‌کہ‌در خودرو{🚗}بنشین و درها را قفل کن وخودش را بہ سرعت بہ موتورسوار رساند و با منحرف کردن موتور سوییچ را در آورد {💪} و مانع فرار او شد تا پلیس بیاید و رسیدگے کند{😅} 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🍀 @asheghaneh_halal 💚☘
°|🌹🍃🌹|° قرار بود اعــزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد. به من اینطـ|☝️ـور گفته بود. روز سیــزدهم یا چهــاردهم تماســ|☎️ گرفت. گفتم امین تو را به خــدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتــوانم تحمـ|😭ـل کنم.! هر روز یادداشتــ|📝 می‌کردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبــ|🌙ها به سختی می‌گذشت. دلم نمیخــواست بجز انتظــار هیچکــاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم: خدا را شکـ|🙌ـر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهــم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی مانده بیشتر عذابـ|😓ـم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطــور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمـ|❌ـام می‌شود... دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!» امین خبــر داد: فقط 3 روز به مأموریتــم اضافه شده و 18روزه برمیگـ|🚶ـردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم: امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتــوانم تحمل کنم...😭 💔...دقیقاً هجدهمین روز شهید شد...💔 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🌺|● @Asheghaneh_halal