پیرمردے افتاد ڪہ در شعلہ هاے آتش جا مانده بود و ڪمڪ مےطلبید..🗣👴
دلدار ڪہ دیگر صبر را جایز نمےدانست،خود را از شعلہ هاے سوزاݧ آتش عبور داد و پیرمرد را در آغوش خود گرفت تا آتش بہ دلبرش آسیبے نرساند،
دلدار با آݧ
لباس فولادینش ڪہ از تار و پود
ایمان و ایثار و فداڪارے درست شده بود👕 از آغوش آتش بیرون آمد..
پیرمرد مدام از خدا شڪر مےڪرد و دعا براے قهرماݧ...👴
قهرماݧ پیرمرد را بہ بیروݧ ساختماݧ برد،هر چند ڪہ دیگر رمقے براے قهرماݧ باقے نمانده بود و اشڪانش برا گونہ هایش جارے مےشد،اما مگر مےشد بماند و شاهد سوختن هموطنانش باشد؟!🇮🇷
در ذهنش مدام دخترش را بہ خاطر مےآورد ڪہ چند روزے از تولدش مےگذشت و با چہ ذوق و شوقے او را در آغوش مےگرفت و قربان صدقہ اش مےرفت...👨👧
اما... او براے وطنش از دختر👧 و
حتے خودش گذشت و دوباره دلش را بہ آتش زد...
چندے بعد ساختماݧ پلاسڪو فرو ریخت😭 و
آتش نشاݧ هاے قهرماݧ زیر تیرآهن هاے چند صد هزار کیلویے دفن شدند...😭😔
براے شادے روح همہ ے قهرماناݧ سوختہ پلاسڪو👷 ڪہ
فراموششاݧ ڪردیم
اجماعا صلواتے ختم بفرمایید.
◾️اللهم صل علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم◾️
#گمنام_بقیع
🚫ڪپی بدوݧ ذڪر نام نویسنده و ڪانال جایز نیست🚫
❣@asheghaneh_halal❣👈
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
بزرگواراݧ لطفا نظرات خود را
در رابطہ با داستان قهرماݧ سوختہ
براے ما ارسال فرمایید👇
@afsar_velaee
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
🍃💍
#همسفرانه
هر چــه «به جز خيالِ او»
قصــد حريــمِ دل ڪند،
در نگشايمش بــه رو،
از درِ دل، برانمــش!
#مولانا
#ورودممنوع❌
🍃💍 @asheghaneh_halal
°🎯| #غربالگرے |🎯°
ڪـــاری از خـــبرگـزاری
دانشجــــویے مــــا، Snn😎
تــو ایــران اگـــه
پــلیس دستــش بخــوره
بــه یه نـــفر😱
وای😱😱
پــلیس ایـــران خـــشنـــه😡
بےبےسے خــودشــو مےڪشه☹️
صــدای آمـــریڪا دیـوونه مےشه😟
امــا تـــو قــلب فـرانسه
اگــــه پــلیس بـــزن طرف و
بڪشه🔪 گـــاز اشڪ آور بــزنه😄
جــیڪ هیچڪـــسے درنمــیاد
همــه مسڪــوت هســتن😞
اون مــوقعه حــس مےڪنے
همــه چے آورمــه اونــا☝️
چــقد خوشبختــن✋
اونـــا تو بهــــشتن😁😉
فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_ودو ♡﷽♡ نسرین نفسے تازه میکند و میگوید: دکتر والا داره میاد بخش همه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سی_وسه
♡﷽♡
لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره بیمارے مینا رو تشخیص دادن! واای خداے من این دکتر والا نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد
مریم هم خوشحال میگوید:خداروشکر!
آیه جرعه اے از چایش مینوشد و بعد انگار چیزے یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستے روز معارفه براے این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
جمع سه نفره به یکباره به خنده مے افتند و بعد نسرین ناامیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه اسمے پیش اومده بود!!
مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر از دستت عصبے بودم یادم رفت بهت بگم ...
آیه سرے به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو و مکر الله والله خیر الماکرین!
خوبتون شد!
جرعه اے از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابے که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقے چای گذشت و
روبه مریم گفت:قربون دستت جاے من وایستا من برم کتابے که براے نرجس جان گرفتمو بهش بدم
مریم سرے به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه برو زود بیا
صورت مریم را محکم میبوسد درحالے که از ایستگاه پرستارے خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینے به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خداها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود.نسرین هم لبخندے میزند و به صندلے اش تکیه میدهد:مریم این یه روزے خودشو از پا میندازه
میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگے اینجورے بوده خانوادگے
اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_وسه ♡﷽♡ لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره بیمارے مینا رو تشخیص د
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سی_وچهار
♡﷽♡
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستے یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره
ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟
مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکے نیستن!!بین خودمون باشه ها
نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار هاے آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده
گفت:تورو خدا؟؟واے مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور
آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟
مریم سرے به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چے با عمه اش زندگے میکنه
ولے دلیلش اینے که میگے نیست والا اونچیز که من از بچگے دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه اے پشتشه!
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانے که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود. دختر نرجس جان روے صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند.لبخندے میزند عجیب یاد مادربزرگش مےافتد وقتے نرجس جان را میبیند آرام سلامے میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند وهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.نرجس
جان از پشت عینک فرم قهوه اے اش نگاهے به آیه مے اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد
آیه کتاب را بالا مے آورد و بعد بے صدا میگوید:آدم بد قولے نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد.
نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست.
نگاهش را به گلهاے گلدان می دوزد رزهاے سفید صورتے دوست داشتنے را از نظر گذراند
بے حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را براے نرجس جانش بیاورد!فکر خوبے بود صداے آرام نرجس جان به خود مے آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابے میکنے؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدے شده...یاد برنامه هاے نقد بے مخاطب شبکه چهار مے افتد.خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچے بود عاشقانه نبود!من فقط
خودخواهے دیدم و بس!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_وچهار ♡﷽♡ نسرین آرام میخندد و میگوید: راستے یه سوال از شب تولد آیه ت
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سی_وپنج
♡﷽♡
نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تاحالا تو عمرت خود خواهے کردے؟
آیه فکر میکند...خود خواهے؟دیگر خواهے خیلے کرده بود ولے خود خواهے؟تکانے خورد سنگ سرد
انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلے جالب شد و اون یه بار؟
آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندے میزند و میگوید: #مادرم...!
نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد.چیزے این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلے زیاد.
بهتر دید ادامه ندهد. چیزے یادش آمد:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بے زحمت !
آیه در کشوے میزے که وسایل نرجس جان روے آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرگس نگاهے به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش
برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینے خاصے داشت! تعارف بےجا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:واے من اصلا راضے به
زحمت نبودم خیلے خیلے ممنون و بعد بسته را باز میکند
یک چادر مشکے خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت...نرجس جان
دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادرے نیستے ولے شما مثه خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزے لازم ندارے؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم
آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانے نرجس جان را بوسید. و بعد گفت:یکے از بزرگترین آرزوهام اینه که چادرے بشم
نرجس جان خنده اے کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙
⊙ رهبـــر منـ (💚
نـور چشمانـ منـ استـ (👀
⊙ عشـقِـ او آیینـ {👇
و ایمــانـ منـ استـ {☺️
⊙ ذوالفقار حیـدرے (🗡
در دســتـ او (👋
⊙ طاعتشـ میثاقـ {😉
و پیمـانـ مـنـ استـ {👌
⊙ سیـدے از نسلـ (🌺
پاڪ فاطـمهس (🏴
⊙ همـ ز نسـلـ شیـرِ {😎
یــزدانِـ مـنـ استـ {✋
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے
#نگاره(275)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🌺•° @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
با هرنفسے،عطـ🍾ـر همسرم رو
تو زندگیم حس مےکنم!
وقتے سر مزارشــ🕊مےرم، یادم بھ
حرفھاش میوفتھ!
کھ میگفت:
_تو بزرگترین سرمـ💚ـایھ ے زندگے منے!
_اگھ مےشد،تـ🌸ــو رو هم با خودم
سرکار مےبردم
_بزرگترین رنج و غم من این ماموریتـ
هاییھ کھ باید بدونـ😞 شما برم...
الان کھ پیش من نیستـ✋🏻
کاسھ ے آبـ🍶براے بدرقھ اش کھ
چیزے نیست!
پشت سرش آبـ💔شدم کھ برگردد...
#زندگےبه_سبڪ_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شھید_علی_شاهسنایی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
°💙° @asheghaneh_halal