#ایرانیشو
🔸کاش این راه سد شود روزی...😔
پ.ن:
و مےشود😍
بَـــلــــہ ما با حمایــــــت ڪــــــردن از
{ #ڪالاے_ایرانے }
مــــےتونیــــــم ایـــن راه رو ســـد ڪنیم
و با تــــڪیہ بر نـــــیروے خودمــــون💪
در پــــــیش چشـــــم همہ ے ڪشور ها بدرخشـــــــیم✌️✨
{👇ოムde ɨŋ ɨraŋ🇮🇷}
(🛍) @asheghaneh_halal
📷💣
📋•| #ڪارنامه_سیاه_پهلوی |•📋
محمــدرضـا دلبنــد عربستانــه😱
همــین ایشون یه جوری خودشو
مظلــوم مےگــیره😉
ڪه آدم فڪر مےڪنه چقد بدبختن😐
ولے غافـل از اینڪه
پــدر همــین ایشون موقعه فــرار از
ایــران👊 ده ها میلیــارد دلار
همــراه خــود به انــور آب برده😱
سـال 57 ده ها میلیــارد دلار😱
تـــا قــرن ها تــامین مــالے شدن❌
بدبخــت ڪے بودیــن شماها‼️
#خاندان_فاسد❌
#جیب_ما_و_مردم_نداره💯
•|📋|• @asheghaneh_halal
📷💣
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💙💠
💠
#آقامونه
📹 روایت رهبرانقلاب در دیدار اخیر 👥 شتاب حرکت علمی کشور ، به هیچ وجه کُند یا متوقف نشود
🔍 مرورے بر روند شتاب حرڪت علمے ڪشور در سالهاے اخیر 🗓
💠 @asheghaneh_halal
💙💠
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وسه ♡﷽♡ صادقے بزرگ لبخند با وقارے زد و گفت: اولا اینکه قابلتو ندا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وچهار
♡﷽♡
ابوذر خسته لبخندے زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جورے ننه من غریبم بازے در میارے
هرکے ندونه فکر میکنه گشنگے میدیم بهش!!
آیه نیز خندید و گفت: آره بهم پسش میدے! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است
نمیخوام بهم پول پس بدے چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!!
ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویے؟
خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید:
احوال آبجے خانم ما چطوره؟
آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهه اے نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود!
_خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم
کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن
خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد
کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت:
آبجی خودمه
کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو!
بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو
داداش دیگه ای هم داریا!
ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم
رو صورتت حسودی میکنی!
سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند!
محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وچهار ♡﷽♡ ابوذر خسته لبخندے زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جورے ن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وپنج
♡﷽♡
پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت
به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری
مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم
گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!!چیکار داری با من ؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هرکاری میکنی فقط
اینجا نباش
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت
ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف
نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود!
اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش
باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وپنج ♡﷽♡ پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد ه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وشش
♡﷽♡
بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش
پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد!او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها
زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است
...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذراما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته
بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز
در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم
باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف
بیارید عرض میکنم خدمتتون
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله
تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃