eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💗|• لحظه‌ای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت می‌رسد ولی، به خودم می‌گفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. 😇|° با آنکه خیلی‌ها برگشتند به من گفتند چهره داماد چقدر به شهدا می‌خورد. 👌|• ما زندگی‌مان را ساده شروع کردیم. هر دو عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد. #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_حسین_هریری 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ❤️🍃/ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌻|• مهمون ها که رفتند افتاد به جونِ ظرفها. گفت: من میشورم تو آب بکش. گفتم: بیا برو بیرون خودم میشورم ولی گوشش بدهکار نبود. 🙄|° دستشو کشیدم و از آشپزخونه بیرون کردم ولی باز راضی نشد. یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرفها. 😐|• تموم که شد رفت سراغِ اتاق ها و شروع کرد به جارو کردن و گردگیری کردن. 😌|° میگفت: من شرمنده ی تو هستم که بار زندگی روی دوشِت سنگینی میکنه. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 °•🌸🍃•° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🚶|• حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد ، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: من شرمنده تو هستم ، من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم. 🙂|° پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: خوب بود. گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: جنگ است دیگر. 💓|• با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه. 😍|° وقتی عباس به خانه میآمد ، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.... 🌷 🕊 ...⭐️ ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 [🎈] @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 😔|° از ته دلم از او دل کندم!! یک ماهی می شد که می خواستند به سوریه بروند و ساکش گوشه اتاق آماده بود، منتها جور نمی شد که برود، هر روز می گفت: که امروز می روم فردا می روم، ولی جور نمی شد...!! 3⃣|• سه روز قبل از رفتنش به من گفت : شما و مادرم به من دلبسته هستید و نمی گذارید من بروم وگرنه تاکنون رفته بودم. 😞|° من گفتم که : خدا شاهد است من از ته دل راضی هستم، مادرت هم اگر بعضاً می گوید چون جگرگوشه اش هستی و دلش نمی آید و می گوید ناراحت می شوم حرف از رفتن بزنی، وگرنه چه راهی بهتر از شهادت... 🌹|• به او گفتم : واقعاً از ته دلم می گویم که از تو دل کندم، از طرف من خیالت راحت باشد چون می دانم تو برای این دنیا و اینجا نیستی، بخاطر این هیچ وقت دوست ندارم تو را سمت خودم بکشانم، بعد از تو تنها که ماندم، حضرت زینب (س) به کمکم خواهد آمد و از خدا طلب صبرخواهم کرد. ⏰|° هر لحظه به اتفاقی که به آن فکر می کردم و به حسی که همیشه در ذهنم بود نزدیک تر میشدم و این اتفاق را در ذهنم به تعویق مینداختم. 💚|• و همیشه فکر می کردم زمانی آقا محمود شهید می شود که محمد هادی بزرگ شده باشد و چند سالی از زندگی مشترکمان گذشته باشد، 😭|° ولی چنین نشد و آقا محمود آخرین باری که سال 95 به سوریه رفت گویا به ندای : "اذا کانا المنادی فاهلا بالشهاده" (اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام برشهادت) 🕊|• لبیک گفته و عاشقانه فدایی حضرت زینب (س) شده بود. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💔|☆ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° بہ آسمانــ✨ ڪِ نِگاهـ🌸 میڪُنمــ |ٺُ| را میبینَمــ→ تویـے↫ ڪِ قول دادہ اے✋🏻 نِگاهٺــ را از زِندگـے امــ لَحظہ اے برنَدارے🌙 • ما معاملہ ڪردیمـــ☝️🏻 • • تو ڪِ پرواز ڪردے🕊• • و مَنـــ ماندمــ و 🌱 • • آسمانــے چو چشمانٺــ👀• 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ▪🌸▪ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🖥|• تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد، سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد! 😒|° با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟! حرف زدن هم بلد نیست پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم. 🙂|• چند وقت بعد، همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم! 🍭|° روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو! بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم... بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود، تا روز عقدمون 💍|• روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! ✅|° تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من محض رضاے خداست، معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت، مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ 💠|• روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن! 😳|° وقتے اومد گفتم: بفرماييد، اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن! 😍|• مرتب بود و تر و تمیز،با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal [💖]
°|🌹🍃🌹|° 💍|• روزهاے اول ازدواج یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ: "خانومـ... بیا پیشمـ بشینـ کارِٺ دارمـ..." 👂|° گفتمـ... "بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ..." گفت "ببینـ خانومے... همینـ اول بهٺ گفتہ باشمااا... ڪار خونہ رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہمـ بگے..." ☹️|• گفتمـ "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے 😐|° گفت "حرف نباشہ ،حرف آخر با منه... اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...!😂😃✋🏻 👌🏻|• واقعاً همـ بہ قولش عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ... 💗|° مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفٺ "شما بشینـ خانومـ... منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..." 👨👩👧👦|• فامیلا ڪہ ميومدنـ خونمونـ بهم میگفتنـ "خوش بہ حالٺ طاهرھ خانومـ... آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیہ..." منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸🍃 ❣|° واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهرانـ... با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرینـ بود... 💔|• سر ڪار ڪہ میرفٺ دلتنـگ میشدمـ... 🚶|° وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ... "نبینمـ خانومـ منـ... دلش گرفتہ باشہ هااا... پاشو حاضر شو بریمـ بیرونـ...😉 😍|• میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ... اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت... که همہ اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد... و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💞°• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° بارانــ✨ ڪ میبارد دنیا بوے |ٺُ| را میدهد🌬 تویـے ڪ آنــ بالا↑ دنیایـے دارے...🍃 . . بارانــ ڪ ببارد☝️🏻 بوے نم خاڪ بوے قدم هاے توسٺــ...🌙 . . {{ 🕊|ٺُ| ڪ زمینـے نبودے💔 در زمینــ ڇہ میکردے؟🙃}} 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •[💕]• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 😍|• آنقدر زندگے ام با روح‌اللہ پربار بود... كه نمے‌توانم يك لحظه احساس كمبود كنم. دلم مےخواهد اين را به همه افرادے كه مرا به عنوان عروس جوان يڪ مدافع حرم مے‌شناسد بگويم ... ✋🏻|° كه هيچ‌وقت نگويند "بيچاره" در اين جوانے بيوه شد و آه بكشند. من خوشبخت‌ترين دختر دنيا هستم. 💞|• همسرے داشتم ڪه مـرا با عملش همنشين تقوا ڪرد. در 2 سالے كه زير يك سقف بوديم بهترين و قشنگ‌ترين لحظه‌هاے زندگے را تجربه ڪردم. 😊|° آنقدر كه‌گويي 10سال با او زندگے كرده‌ام. حالا هم ناراحت نيستم. البته در خلوتم به روح‌الله مے‌گويم ڪه اگر با مرگ عادے تركم كرده بودے يك لحظه هم دوام نمے‌آوردم. 🌻|• اما شهادت سعادتت بود و من به اين سعادت و عاقبت به خيرے تو رشك مےورزم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💐\• @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💍|• سر سفره عقد نشسته بودیم 💕|° گفت: الان فقط منو تو، تو آینه مشخص هستیم... 💚|• ازت میخام بهم کمک کنی تا به شهادت و سعادت برسم... #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_محسن_حججی 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 [💛🍃] @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌙|• شبی که قرار بود خانواده آقا نويد به خواستگاری ام بيايند من به دلم افتاد عکس 《شهيد رسول خليلی》 را در اتاقم بگذارم. ☘|° آقا نويد که برای صحبت وارد اتاق من شدند، چشمشان به عکس شهيد خليلی افتاد و کلا جلسه اول صحبت های ما، درباره ارادت مان به "شهدا" مخصوصا شهيد خليلی بود. 😍|• برای هردوی ما اين عنايت يک مهر تاييد بود. 🌷 🕊 🌿:🌸| @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° سر سفره عقد...💕 اونقد ذوق زده بود...😍 که منو هم به هیجان می آورد...☺️ وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم...💑 صورتمو چرخوندم سمتش...👰 تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم...👀 اما به جای اون لبخند زیبا... اشکای شوقی رو دیدم...😂 که با عشق تو چشاش حلقه زده بود... همونجا بود که خودمو... خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...👸 محرم که شدیم...💞 دستامو گرفت💁 و خیره شد به چشام...👁 هنوزم باورم نمیشد...🙂 بازم پرسیدم:"چرا من…؟" از همون لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت... "تو قسمت من بودی و من قسمت تو..."💕 قلبم❤️ از اون همه خوشبختی... تند تند می زد و... فقط خدا رو شکر می کردم...🙏 به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖 هر روزی که از عقدمون💍 می گذشت... بیشتر به هم عادت می کردیم...💏 طوری که حتی... یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم... تا این حد مهربون و احساساتی باشه...😊😍 به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 می گرفت و... غافلگیرم می کرد...😉 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal