عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_سی_وپنج ♡﷽♡ صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت ب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_سی_وشش
♡﷽♡
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاونگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟
آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند:امیر حیدر.
گنگ میپرسم:آقا سید؟
سر پایین می اندازد که آقا سید!
آقا سید امیرحیدر کلیه میخواست بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقا سید
میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الان ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند :آرووم باش الان دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز
صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آماده
سازی دارن انجام میدن!فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه...
ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش
میگویم:بابا بابا بخند اخم نکن...من غلط کردم عزیزم...آیه غلط کرد ...ببخش ... ببخش تو رو
خدا...دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری
تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل . گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند
نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارید اوضاع و احوالمان
دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را.ماسک اکسیژن به صورت داشت
و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.
دلم ریش بود و گرفته.سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را
درک کنی و از همه سخت تر باشی!دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن
خوابش کرده بودند.بمیرم ...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_سی_وشش ♡﷽♡ نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاونگاهش کردم و پرسیدم:
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_سی_وهفت
♡﷽♡
خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها
نگرانتن .زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی!خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و
نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد.
کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم:خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم
فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا...تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم .نگاهش میکنم و میگویم:میخوای برو خونه من
هستم.یه ذره خستگی در کن.
دعا خوان تنها به نشانه ی نه سر تکان میدهد. خب مادر بود....
راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود!زیر هزار جور آزمایش
و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می
اندیشم چه بامعرفت رفیقی است!عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر
را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که :حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟
اعیاذباالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند!اصلا انگار
سادات زندگی نمیکنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر.
از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم.یک جوری میشوم.اصلا هوایش سنگین است.حضور وزینی
دارد این آ سد امیرحیدر
.درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با
او.شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم
جا بدهم!امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد.با صدایی لرزان سلام
میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم
به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم:
تو رو خدا راحت باشید آقا سید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°🐝| #نےنےشو |°🐝
از اونول بِلید•👉•
اونحا آتیس گلفتہ°🔥°
+چرا،چہ جوری؟•😱•
من لَفتم ڪِبلِیت بَلداستَم بعد روسَن ڪَلدَم ڪہ مثل سَمع°🕯°
فوتِس ڪنم اما از دَشتَم افتاد•😢•
+چہ ڪار خطرناڪی ڪردی خوشگـل پسر°😰°
الان مامان و بابا ڪجان؟
اونا لَفتَن زنگ بزنن آتَس نسانی•👨🚒•
من عاسق اونام°°
+پس معلوم شد براے چی...°😅°
بہ ڪشے چیزے نگیاااا•🙁•
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
•• #ویتامینه🍹 ••
اگر از مادر شوهرتونـ👵🏻
ناراحتے اے دارید اشتباه ترینـ❌
ڪار این هستش ڪه غرغرش رو
براے همسرتونـ🍃بیارید!
و ڪار درستـ🌸اینه ڪه خودتون
مشکلتون رو باهاشون به نحوے حل
ڪنید...
#سختنیست😊👌
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
#چفیه🕊
شهــادت،
بھ خون وتیر وترڪش نیست.
آن روز ڪھ خُـدا را
باهمه چیز و درهمه چیز دیدیم،
شهید شده ایم...🍃
#اخلاصیعنے
#خالصبودنتراهمنبینند.🙂
🕊°•. @asheghaneh_halal 🕊°•.
🍃💕
💕
| #خادمانه✨|
•• کاش یه مغازه بود
آدم میرفت، مےگفت:
بےزحمت یه ڪم "خیال خوش" میخوام
ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن؟
آقـا!
این "آرامشا" لحظـه ای چند؟!
این"بےخیالیا" ڪه میپاشن رو
زندگے مُشتے چند؟
ازایـن "روزایے ڪه بےبغضن" دارین؟
ازین "سالایِ بےرنج" اندازه دل ما دارین؟!
این "شادیا" دوام دارن؟!
نه...کاش یه جایی بود میشد رفت و بگے آقا یه "زندگے" میخوام،بےزحمت جنس خوبش...
#دلتنگے
#دستنوشته
#بےنشان ..💚
• @asheghaneh_halal •
💕
🍃💕
#ریحانه
وَ آنجا دِلَمـ را بردے[👣]
ڪہ در خوابْ هاےِ شبانہ امـ ...
اشڪانَمـ را پاڪ کردے و گفٺے••⇓
هواےِ چادرٺـ را داشتہ باشـ♡
🌈| #شهید_رضا_شهباز
❤️| #چادرمراعاشقم🙃
••🌸••
@asheghaneh_halal
••🌸••