✍•| #مغزبانے (978) |•✍
اولـــین #توئیت_گــردی📱
سال 1398 را با موضوع #همدلے
آغــاز مےڪنیم.😎
#به_توفیق_الهے_سال_فرصتهاست
اولیـــن فرصتے ڪه ایجاد شد و مــردم
بهـ خوبے از آن استقبال ڪردند و با همدلے خود اثبات ڪردند اینجــا ایران
است و با همهـ دنیا متفاوت است.🇮🇷
زنــان ترڪمنے👆👆
ڪه با پخـــت شیرینے به هموطنان
#سیل_زده خود ڪمڪ مےڪنند👆👌
•|✍|• @heiyat_majazi
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_سی_وچهار ♡﷽♡ یاد ابوذر می افتم.هول گوشی ام را بیرون میکشم و میخو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_سی_وپنج
♡﷽♡
صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم...که پیداشد همون کلیه ای که
سرش اونجوری قشرق به پا کردی؟
شوکه میخندم! پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار! بچه
گول میزدند اینها؟
_چی میگی مامان حورا! تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار.
میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه!
رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!...
_واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه
به فرحزاد و درک حرفاتون
خنده اش پررنگ تر میشود:بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی....
قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر! پا تند میکنم و میخواهم از
امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم!
برمیگردم سمت ضریح.لبخند میزنم.به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: انا اشکو
الیک آورده بودم من لی غیرک گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی!
دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم. آنقدری هول بودم که در بین راه چند
باری سکندری خوردم. رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم... بابا محمد با دیدنم
نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود!شرمنده بودم. بیست و چهارسال از خدا
عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم. نزدیکشان میروم.شرمنده و سر به
زیر. آرام سلامی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد. قهر نکن بابا . تو قهر نکن.
طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو. مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در
آغوشم میگرد و میگوید:کجایی تو دختره ی بی فکر!میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت
کجایی؟
شرمنده تنها گفتم:ببخشید...ببخشید
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_سی_وپنج ♡﷽♡ صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت ب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_سی_وشش
♡﷽♡
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاونگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟
آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند:امیر حیدر.
گنگ میپرسم:آقا سید؟
سر پایین می اندازد که آقا سید!
آقا سید امیرحیدر کلیه میخواست بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقا سید
میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الان ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند :آرووم باش الان دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز
صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آماده
سازی دارن انجام میدن!فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه...
ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش
میگویم:بابا بابا بخند اخم نکن...من غلط کردم عزیزم...آیه غلط کرد ...ببخش ... ببخش تو رو
خدا...دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری
تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل . گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند
نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارید اوضاع و احوالمان
دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را.ماسک اکسیژن به صورت داشت
و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.
دلم ریش بود و گرفته.سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را
درک کنی و از همه سخت تر باشی!دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن
خوابش کرده بودند.بمیرم ...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_سی_وشش ♡﷽♡ نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاونگاهش کردم و پرسیدم:
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_سی_وهفت
♡﷽♡
خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها
نگرانتن .زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی!خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و
نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد.
کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم:خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم
فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا...تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم .نگاهش میکنم و میگویم:میخوای برو خونه من
هستم.یه ذره خستگی در کن.
دعا خوان تنها به نشانه ی نه سر تکان میدهد. خب مادر بود....
راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود!زیر هزار جور آزمایش
و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می
اندیشم چه بامعرفت رفیقی است!عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر
را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که :حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟
اعیاذباالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند!اصلا انگار
سادات زندگی نمیکنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر.
از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم.یک جوری میشوم.اصلا هوایش سنگین است.حضور وزینی
دارد این آ سد امیرحیدر
.درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با
او.شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم
جا بدهم!امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد.با صدایی لرزان سلام
میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم
به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم:
تو رو خدا راحت باشید آقا سید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°🐝| #نےنےشو |°🐝
از اونول بِلید•👉•
اونحا آتیس گلفتہ°🔥°
+چرا،چہ جوری؟•😱•
من لَفتم ڪِبلِیت بَلداستَم بعد روسَن ڪَلدَم ڪہ مثل سَمع°🕯°
فوتِس ڪنم اما از دَشتَم افتاد•😢•
+چہ ڪار خطرناڪی ڪردی خوشگـل پسر°😰°
الان مامان و بابا ڪجان؟
اونا لَفتَن زنگ بزنن آتَس نسانی•👨🚒•
من عاسق اونام°°
+پس معلوم شد براے چی...°😅°
بہ ڪشے چیزے نگیاااا•🙁•
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
•• #ویتامینه🍹 ••
اگر از مادر شوهرتونـ👵🏻
ناراحتے اے دارید اشتباه ترینـ❌
ڪار این هستش ڪه غرغرش رو
براے همسرتونـ🍃بیارید!
و ڪار درستـ🌸اینه ڪه خودتون
مشکلتون رو باهاشون به نحوے حل
ڪنید...
#سختنیست😊👌
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
#چفیه🕊
شهــادت،
بھ خون وتیر وترڪش نیست.
آن روز ڪھ خُـدا را
باهمه چیز و درهمه چیز دیدیم،
شهید شده ایم...🍃
#اخلاصیعنے
#خالصبودنتراهمنبینند.🙂
🕊°•. @asheghaneh_halal 🕊°•.
🍃💕
💕
| #خادمانه✨|
•• کاش یه مغازه بود
آدم میرفت، مےگفت:
بےزحمت یه ڪم "خیال خوش" میخوام
ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن؟
آقـا!
این "آرامشا" لحظـه ای چند؟!
این"بےخیالیا" ڪه میپاشن رو
زندگے مُشتے چند؟
ازایـن "روزایے ڪه بےبغضن" دارین؟
ازین "سالایِ بےرنج" اندازه دل ما دارین؟!
این "شادیا" دوام دارن؟!
نه...کاش یه جایی بود میشد رفت و بگے آقا یه "زندگے" میخوام،بےزحمت جنس خوبش...
#دلتنگے
#دستنوشته
#بےنشان ..💚
• @asheghaneh_halal •
💕
🍃💕
#ریحانه
وَ آنجا دِلَمـ را بردے[👣]
ڪہ در خوابْ هاےِ شبانہ امـ ...
اشڪانَمـ را پاڪ کردے و گفٺے••⇓
هواےِ چادرٺـ را داشتہ باشـ♡
🌈| #شهید_رضا_شهباز
❤️| #چادرمراعاشقم🙃
••🌸••
@asheghaneh_halal
••🌸••
😎•| #خندیشه |•😎
بــدون مــقدمهـ
بریـــم ڪه برسیم بهـ
#پــــــــــــَڪ_خنـــده😄
امـــروز😌
اگــهـ از سیل و مهـ و باد و خورشید
بگـــــذریم ڪه این روزا توی هر مهمونے
قــبل از تحلیل #دلار و #سڪه
از #سیل حــرف مےزنند
و خیلے تاڪید دارن روی #شیراز
ڪه ظــرف ده دقیقــهـ آب همه جا رو فرا گــرفتـهـ،😎 شیــرازِ همیشه بهار😉
امــیدوارم تو تابستون
عالیجنابان تشریف نیارن و نگن ڪه
با ڪمبود آب مواجهـ هستیم
لطفا آب ڪم مصرف ڪنید✋😜
بــــزارید بعـــد از چنـــدین سال زندگانے
تابستـــون امسال یهـ
حمـــوم دوساعت بـــریم☺️ یهـ #نوستالژی شــده برامـــون این دوساعت حمــوم رفتن😅
لطــفا مــا رو درڪ ڪنید✋
شمــا #استخــر_فرح دارید
مــــا تَشـــت هم نـــداریم
چهـ برسه به #استخــر😂😂😂
هشــــدار ❌❌❌
تــو گیــر و داد #سیل
و بعضے مــوارد دولتے😊
از صحــبتهای اول سال حضرت آقا غافل نشیم ڪه ایشون همهـ سالهـ با سخنرانے خــود در روز اول مــواضع یڪ سالهـ ڪشور را تعـــیین مےڪنند، ✋
خــواب نمــانیم☺️
#بــاهم_بهـ_پـــیش✋
جـــوان ها در میدان #عــلم، #فڪر و #معرفت، #سیاست و #ڪار و باید
#تلاش خود را مضــاعف ڪنند؛💪
بهـ مسائل #فرعے و #حاشیهـ_ای نــپــردازند، بهـ مسائل اختلاف افڪن نــپـردازند، #مــرزهای با دشمن را پُررنگ ڪنند، امـــــــــــــــــــا✋✋✋
بــا خـــودی، بهـ اندازه اختلاف سلیقه ای مــرز ایجـــاد نڪنند.
مقام معظم رهبری،
امــام خامنهـ ای(حفظه الله)
1398/1/1
متــوجهـ شدید✋
یعنے اگهـ سلیقــت با رئیس جمهــور یڪے نیست دلیل نمیشه این اختلاف
سلیقه رو هــــوووووووار بزنے🗣🗣
#دشمـــن_چهــل_و_هشتِ_بیداره✋
اگــــهـ ادعای #ولایتمــداری داری!!!
جـــوونتو نمےخواد فدا ڪنے☝️
اول برو ببین معظم لهـ چهـ توقعے ازت دارن.
#غـــافل_نباشیــم✋
#سیاستِ_قشنگ_را_با_ما_تجربه_ڪنید.
جـــذابتـرینهای طنــز #سیاسے
را بــا ما دنبال ڪنید👇👇
•|😎|• @asheghaneh_halal
📖🌹
🍃
🌹 #تیڪ_تاب🌹
•| کتـــ📖ـاب |•
•| لبخــــ☺️ــند خاکے|•
°|به قلمــ:
روح الله شریفے🍃|°
|• تڪہ اے چند از ڪتاب⇩ •|
•🕊• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
📖🌹 🍃 🌹 #تیڪ_تاب🌹 •| کتـــ📖ـاب |• •| لبخــــ☺️ــند خاکے|• °|به قلمــ: روح الله شریفے🍃|°
📖🌹
🍃
🌹 #تیڪ_تاب🌹
•↓• تکه اے از کتاب لبخـ☺️ـند خاکے
(گزیده داستان دفاع مقدس- کتاب اول)
یادم تو را فراموشــ↓
مش رجب عقب ماشین؛
دیگِ غذا باد کرده بود.😋
_بیاین شام آخرتون رو بگیرین!
دارعلے نزدیک شد به ماشین
-کاش هرشب حمله بود و مرغ میدادن..
حیف این مرغاے نازنین شهید میشین.😬😂
اسرافه.
صداے حاج صلواتے توی بلندگو
بلند شد:
با نواے قابلمہ🍳
سفره رو پهن کن ننہ👵
قاشق و چنگال کمہ...🍴
•• به قلم :
روح الله شریفے✏️
•🕊• @asheghaneh_halal
#شهید_زنده
•• بـه ما تهمت نزنید|..⭕️
|..‼️ پاسخ سردار جعفری
به دروغ پردازان :
|..🔺 متأسفانه ورودیهای آب با بارشهایے ڪه رخ داد و برفابها افزایش یافت و با توجه به اینڪه ڪشش آب در منطقه و لب دریا محدود است، این امڪان فراهم نشد ڪه بتوانیم زندگے مردم را از آب تخلیه کنیم
|..🔺 اگر بقیه دستگاه هاے دولتے امڪانات خود را به اندازه نیروهای مردمے، بسیج، سپاه ارتش و سایر نیروهای مسلح، پای کار بیاورند؛
سریعتر این ڪار انجام خواهد شد.
|..🔺 امیدواریم با این ڪارهایے که انجام میشود و انفجارهایے که صورت مےگیرد دیگر به ما تهمت اینڪه آب را از این طرف به آن طرف انتقال میدهیم، نزنند؛ چون اینجا نقطه ای است ڪه آب باید خارج شود..
#سبزپوشانانقلاب❤️
#خداقوت✋🏻
•• @asheghaneh_halal ••
°•✨ #آقامونه ✨•°
تا آن زمانیکہ شور و عشقـ❤️ شهادت
در دل جوانهاے ما زنده است؛
دشمنان ماهیچ غلطے نخواهند کرد😎
و هدف اصلے مافتح قدس مقدس
استــ💪✌️
#سخن_جانانــــ😍
°•✨ @asheghaneh_halal ✨•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯
ایـــرانے متــفاوتتــر از همهـ دنیا😌
پـــیش بهـ سوی آینــده ای
#درخـــشان😎
#تمـــدن_ایرانے_اسلامے☺️
نــوجـوانای ایرانے
ڪه قراره آینـــده ڪشورمونو بسازن✋
پــس از سلام بهـ آینده ڪه
در فرودگـــاه امام خمینے(فلش مــاب)😎
ایـــن بـــار در فرودگــاه مشهد
و بــا آینده سازان آینــده😌
#فلش_ماب
#فرودگاه_مشهد
#نـــــاڪ_اوت_مےڪنیم_دنــیارو☺️
•|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_سی_وهفت ♡﷽♡ خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_سی_وهشت
♡﷽♡
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین
است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد!اویِ
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد.
دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده.
محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:شما خوب هستید؟ آقا سید هم به
روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم.
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم.ابوذر
هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف
افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکند میخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق
است.
از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟
کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که
آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکنا
خوابید.
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود: من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خانم.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃