عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ویک ♡﷽♡ خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_ودو
♡﷽♡
راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر کند همین فردا پس فردا برود به
خواستگاری!
راستی من حالا باید چه کار کنم؟نگاهم میرود سمت کشو میز مطالعه ام. همانجا گذاشتمش
...کشو را باز میکنم و جعبه ی حاوی اعتراف نامه ی آرمیده میان گلبرگ های یاس را بیرون
میکشم...
نگاه میکنم به برگه ی خوشبو...چه روز خاصی بود آنر روز درست اندازه ی دوست داشتنم!
حالا چطور باید لحظه ویرانی یک احساس را اعلام کرد؟ لحظه متلاشی شدن رویاهای شبانه ات
را؟یک عاشق چطور میتواند لحظه شکسته شدنش را ترسیم کند؟ راستی دلم یک جوری شد!
شکستنی بود دیگر....تقصیر خودم بود که نگذاشتمش توی جعبه ای و رویش ننوشتم مراقب
باشید شکستنی است آنوقت شاید هیچ احساسی بی هوا پا رویش نمیگذاشت که این بشود حال و
روزش!راستی چطور باید یک آرزو را به خاک سپرد؟ غسل و کفن من نمیدانم که!
تقصیر من نیست...باید یقه ی این داستان سراها را گرفت که همه پایانشان خوش میشود آدم
خیال برش میدارد که ماهم یکی از آنها! آیه تو چه خونسردی! دوستش داشتی آخر!
کاغذ را بر میدارم و میخواهم مرگ رویایم را ثبت تاریخی کنم...خودکار را به دست میگیرم و روی
کاغذ اینچنین مینویسم:
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
.......................... ..................................................
.......................... ..................................................
.................................................. ..................................................
...................... ..................................................
.................................................. ..................................................
.............................................(دقیقا باهمین لحن!)
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🌸🍃🌸
#پابوس
حضرت رسول صلےاللهعلیهوآله فرمود:
•• سه طایفه از زنان امت من عذاب و فشار قبــر ندارند و در قیامت هم با حضرت فاطمــه(س ) محشـور مےشوند.💚
طایفه اول: زنے ڪه با فقر و تنگدستے
شوهر خود بسازد و توقع بیجا از او
نداشته باشد.😌✋
طایفه دوم: زنےڪه با تندى و بداخلاقے شوهر خود صبر ڪند و بردبارى خود
را از دست ندهد.
طایفه سوم: زنےڪه براى رضاى خدا مهریه خود را به شوهر ببخشـد🌸🍃
#یکشنبههاےفاطمے
#السلامــعلیڪِیاریحانةالنبے
•💚• @asheghaneh_halal
🌸🍃🌸
••👳••
#طلبگی
|علیرضا پناهیان|
خدا مربے پینگ پُنگ است و
دین، پینگ پُنگ بازی ڪردن با خداست اگـر #خدا ببینه چپت ضعیفـه چندتا چپ میفرستـه تا چپت و تقویت ڪنه بعد چنـد تا بلند آبشــارے میفرستـه بتونے محڪم بزنے روحیت تقویت بشه..🍃
•• اگه خدا خواست تقویتت ڪنه
از #خدا دلگیر نشو..☺️👌
#ازخدادلگیرنشو👌
@asheghaneh_HALAL
••👳••
🍒•| #دردونه|•🍒
یکی از مشکلات این است که بسیاری از بچه ها به عبادت علاقه دارند، اما والدین مانع عبادت آنها می شوند و این مسأله شایع است؛
به عنوان مثال بچه ای دوست دارد روزه بگیرد، اما والدین مانع او می شوند و بچه با پاسخ منفی والدین مواجه می شود ؛
در حالی که نباید اینگونه باشد، بلکه باید او را برای سحر بیدار کنند و بگذارند در اصطلاح روزه «کله گنجشکی» بگیرد و هر موقع که میل داشت، غذا بخورد و با آنها سحری و افطار بخورد و در طول روز که می گوید من روزه هستم و آب نخوردم، او را تشویق کنند.
#استاد_شهاب_مرادے
#نڪاتریزوڪاربردےفرزندپرورے👇
👶🏻•• @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
مخاطبای خاص
هشتڪ خیلے خـــ😌ــاص
خنـــدیشهـ😎
ڪجــاااید ڪه ببینیــد چے براتـون اوردم✋
ڪولهـ باری از شادی و نشاط و طنــزهای سیاسے، اجتماعے،اقتصادی، فرهنگے راجع به ایران و جهان و صــدالبتهـ دشمـنان احمق و درجهـ یڪ جمهوری اسلامے😜
اصلا دشمـــن نــباشهـ مــا بهـ #خنـــگ
بودن ڪے بخنـــدیم😁
پــس بریم ڪه داشتهـ باشهـ خنــده هایے
ڪــر ڪننده😂😂😂
#از_نوکیا_تا_آیفون8(1)
ایشـــون👆👆 یڪے از تڪنولوژی های
نــــابِ #دهــهـ_شصتِ بــازی
مـــار نوڪیا😎 از صـــدتا تلگـــرام و ایتــا برای بچهـ های اون دهـهـ جذابتــر و سرگرم ڪننده تـــر بود😁
اصــلا وقتے تو بــازی شڪست مےخوردن انگــار طلای المــپیڪ و از دست دادن😱
ولے عجــب مارِ شیطونے بود😄
حتے خــود ســازنده این بازی
حـــریفش نــبود😂😂😂
میشهـ گفت یه جــورایے شبیه
مسئولیـــن دولتے مــا هستن
عجیب شیطنتاشون زیــاده😜
از اختلاس و رانت بازی گــرفتهـ
تـــا گـــرون ڪــردن پــیاز😉
ادامهـ دارد....
#قسمت_اول👆👆
طنــازتــرین ها فقط اینجــا👇👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
🌷🕊
🕊
#شهید_زنده
🔻| سردار سلامے درجمـع
عشایر سیلزده خوزستان:
•• افتخـار مےڪنیم از سوے ترامپ،
تروریست خوانده شویـم
🌸| سردار سلامے بیمارستان صحرایے شهــدای نیروے دریایے ندسـا را ڪه دارای بخشهـای تخصصے، اورژانس، اتاق عمل، درمانگاه زنان، بخش داخلی، آزمایشگاه و جهت خدمت رسانے رایگان به اهالے منطقه برپا شده است را افتتاح ڪرد.
🌸| احتمالا ترامپ، حماسـه شهــدای ما در تسخیــر لانه جاسوسے و اقتدار سبزقامتـان نیروی دریایے سپاه در به اسارت گرفتن نیروهــای متجــاوزش در خلیـج فارس را فراموش ڪرده است ڪه برای پاسداران انقلاب خط و نشان مےڪشد اما بداند ڪه مثل همیشه هیچ غلطے نمےتواند ڪند چراڪه ما در ادامه راه شهیدانمان، همه پاسـدار هستیم و به شما افتخار مےکنیم.
#سبـزپوشان_انقلاب😍✋
••[ @Asheghaneh_Halal ]••
🕊
🌷🕊
💍🍃
🍃
#همسفرانه
با آن همہ دلداده دلش بستہ ما شد°•😌•°
اے من بہ فداے دل ديوانہپسندش°•😍•°
#معراج_شهدا💛
#توهدیہشهداهستے😉😇
🍃 @asheghaneh_halal
💍🍃
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯
#غـــرب_تو_جیب_مــا_رو_نــزن
#ڪمڪ_صداقت_همراهے
پـــــیشڪش✋✋✋✋
بعضے از اینوری های #غربزده
لطــفااااا تاریخ مــعاصر را پـــاس ڪنید
یـــا اگــر وقت آن را نـــدارید
شخــصا براتون ڪلاس خصوصے😎
مےزارم تـــا ڪاملا #روشنتون ڪنم.✋
#غـــربزده_نباشیــم⛔️
بــا مـــا برای دوران طولانے
همـــراه بـــاشید👇👇👇
•|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ودو ♡﷽♡ راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وسه
♡﷽♡
[فصل پانزدهم]
کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش میگذارد...حیدر تعارف میکنداما
کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری
و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟
امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟
_پشت و پا زدن به دلتو میگم
حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش
_چطور دلت اینقدر قرصه؟
_یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم!
___________________
راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم
امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر!
طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر
شد!
راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند.
الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...
مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این
لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید:اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون
اخمهای زشت نیست
وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر...
راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای
خانواده غمبرک زده بودند.الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد...
گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ...
الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟
_نه
_پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها
و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم
همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟
_دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم
خونه ی آقای سعیدی بهتره!
امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید:لا اله الا الله عنان که
میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون میکنن!
طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه
راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد.
امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟
_تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام
داماد معین کنم.دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی
امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وسه ♡﷽♡ [فصل پانزدهم] کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد رو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وچهار
♡﷽♡
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟
طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به این نتایج رسیدم!
کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه
آقای سعیدی نگه میدارد. امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری
سپری میکرد اما درکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد ....
لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد:
گر خدا یار است با خاور بپیچ
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ!
______________________
[از زبان آیہ]
بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و
زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم.
مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها!
من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که دوستش دارم!
شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان!غمبرک باید بزنم قاعدتاً!!!!نزنم؟
اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم
زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین
گفت:عزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه!میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟
ولی سنت زندگیه دیگه....
مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد
میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟
زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد
_عمه خدا خیرت بده!!!من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وچهار ♡﷽♡ _خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟ طاه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وپنج
♡﷽♡
در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و
میگوید:منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن!تو اتاق من و بابات آماده کردم
همونجاست....
دل و دماغ که نداشتم همانجور کلافه راهی اتاق میشوم.... چه اتفاقاً جالبی ...وقتی دیشب مامان
پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت... دقیقا همزمان با او امشب
هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست!تنها به خاطر اصرار
و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود....
ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به
تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای
فراموشی آرزویی که قسمتم نبود.
لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم
سرعت میدهم.صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود. پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین
گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتد منکه چادری نیستم!
شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن
خانواده خواستگار......
.
.
.
دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم!اشتباه نمیکردم!خودشان بودند
آ سد امیرحیدر و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من!!
مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی.... وای من چه فکر میکردم و چه
شد؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🍀|• وقتی به کاری نزدیک میشد تا آخر ادامه میداد و به کم هم قانع نبود.
✨|° آدمی به شدت آرمانی بود ، از سوی دیگر واقعگرا هم بود ؛
🙃|• یعنی آن آرمان را میآورد در سطح واقعیتها و به طور کامل و به یک شکلی تفکیکش میکرد تا بتواند آن را مرحله به مرحله محقق کند
😎|° و از خودش مایه میگذاشت و بیشترین هزینه را میداد....
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_محمدجواد_تندگویان 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@asheghaneh_halal ..🌻..