عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سیزدهم -از کجا می دونی؟ -دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد ش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهاردهم
- اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه
- به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره
- تا کی؟
- خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟
- اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم...
سعید نذاشت حرفش تمام شود.
- پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاً تعطیل می شه
- کلاس نمیام. حوصلشو ندارم
سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت:
-خودم یه فکری برات می کنم
- نمیخواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم
- خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی
شروین گفت:
-من با هیچی حال نمی کنم
کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد:
-توبرو، منم میام
سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت. سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشمهایش را بست و سرش را پائین انداخت.
-ببخشید؟
سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش.
-میشه رد شم؟
کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش را برداشت که وارد اتاق
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهاردهم - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_پانزدهم
شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت.
-حالتون خوبه؟
- بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم
کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند.
-مشکلی نیست؟
- نه، خیلی ممنون
.می خواست برود که ...
-ببخشید؟
استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد
-شما این آدرس رو بلدید؟
کاغذ را گرفت و نگاه کرد.
- بله، نزدیک امیدیه است!
استاد گفت:
-ممنون می شم راهنمائی کنید
و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتبشان می کرد گفت:
-بلد نیستم چطوری برم
و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت:
-ببخشید. چند لحظه
با عجله به طرف آموزش رفت.
- ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم
آقای نعمتی که داشت در را قفل می کردگفت:
-چه کاری؟
-یه برگ انصراف می خواستم
آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد:
-متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا
-ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
•💚•
#پابوس
سر در
قصر بهشتے
دلــــم بنوشتند
ڪه مسلمان مــرام
حســن عســڪرے ام
#پنجشنبہهاےسامرا
#السلامعلیڪیاحسنالعسڪرے
@asheghaneh_halal
•💚•
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
💍|• مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
📹|° جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
|• میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : اِن شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
💕|° من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویی دارید؟
☺️|• گفت : همین که خانم گفت.
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_رضا_حاجیزاده 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻
•↯💛↯• @Asheghaneh_halal
✍🏻🍃
#خادمانه
«من معلّم هستم»🌸🍃
هرشب از آينه ها میپرسم:
به ڪدامين شيوه؟
وسعتِ يادِ خـ✨ـدا را
بڪشــانم به ڪلاس؟
بچه ها را ببرم تا لبِ
درياچه ے عشـ♥️ـق؟
غرقِ دریاے تفڪر بڪنم؟
با تبسّم يا اخم؟
«من معلّم هستم»...🌸🍃
#سایه_تون_برقرار😍👌
پ.ن:
این روز رو به خادمانِ معلم ڪانال و
تمامے ڪسانے ڪه حق استادے به
گردن ما دارند،تبریڪ میگیم😌🎈
[• @asheghaneh_halal •]
✍🏻🍃
..|🍃
#طلبگی
..|🕊عمرے ما تو را نگہ داشتیم
حاج آقا فخر تهرانے مےگوید:
|✨یڪ روز من و یڪے از دوستانم به نام آقاے انشایے در خدمت آقا شیخ مرتضے زاهد بودیم.
|✨آقا شیخ مرتضے تسبیحش را گم ڪرده بود و با نگاه و ڪشیدن دستش به اطراف، دنبال تسبیحش میگشت و از ما هم پرسید:
«شما این تسبیح مرا ندیدید؟»
با این سخن، ما نیز براے یافتن تسبیح ایشان شروع به گشتن ڪردیم.
|✨پس از دقایقے، آقا شیخ مرتضے با چشمانے اشڪ آلود و با بغض فرمود:
"ببینید! این امر میتواند به این معنا باشد ڪه خداوند میخواهد به من بفرماید اے مرتضے!
عمرے است ما تو را نگه داشته ایم وگرنه تو حتے تسبیحت را نیز نمیتوانے نگه دارے".
#درمحضرعلما
#آقاشیخمرتضےزاهــد
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
🌸🍃
🍃
#ویتانژی
سلام علیڪم دوست دارانِ عاشقانہ حلال😍🌸
حالتون خوبہ؟ رو بہ راهید؟!😌🌺
رو بہ ڪدوم راهید؟!🔨😐
آ باریڪلا😬 رو بہ راهِ رسیدن بہ ماه رمضان😊
زیاد وقتتون رو نمیگیرم
چهار پنج روز دیگہ بیشتر
بہ ما پربرڪت و فضیلت
#رمضان نمونده😍✌️
بچہ ها توے این ماه
زیاد #استغفار ڪنید.
زیاد #دعا ڪنید.🙏
ماه پربرڪتیہ حتما
ازش استفاده ڪنید..💚
توے این ماه بزرگ با دعا
از شما دفع بلا میشہ و
با استغفار گناهانتون مےریزه..😉💕
من نمیگما... امام علے؏ جانمون
گفتن توے ڪتاب ڪافے هم هست☺️👌
توے دعاهاتون من و بقیہ
خادمان رو فراموش نڪنید😊💚
یڪ فنجان معنویجات همراه انرجے😍👇
°|🍃|° @asheghaneh_halal
🍃
🌸🍃
#ریحانه
بعضیا میگن اسلام به زن هیچ توجهی نداشته و اصلا زن تو اسلام جایگاه نداره⁉️😏
باید بگم که اسلام توی کتاب📚 خودش قرآن،
که هیچ انحرافی در اون راه نداره✋
وقتی می خواهد یه الگو به همه مؤمنین چه زن و چه مرد ارایه بدهد می فرماید:
﴿وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ ﴾
(خداوند برای کسانی که ایمان آوردند زن فرعون را مثال می زند)۱
قابل توجه👆 کسانی که آزادی و پیشرفت زنان رو حضور در استادیوم🏟 و... می دانند
و هیچ الگویی برای زن ارایه نمی دهند‼️
اسلام پیشرفت یک فرد رو در ایمان✨ دانسته و زن ها هم در این زمینه پیشگام بودن.😌
#پیشگامان_راه_اسلام😇
#خداقوت✋
┅═══🍃🌸🍃═══┅
@Asheghaneh_halal
🍒•| #دردونه|•🍒
🍃به پسرانتان مسولیت بدهید🍃
مثلا به پسرهاے ده سالتون
پول بدین بگویید امشب مسولیت
شام خونه باشماست🙃
با توجه به بودجه اے ڪه در
زندگیتون دارین پول بدین ممڪن
شما براےشام سه هزارتومان بودجه داشته باشین ممکن است سے تومن بودجه داشته باشین
بگویید پسرم شما ده سالته امشب
شام خونه با تو چیزهاے ڪه توخونست
رو نمیتونے استفاده ڪنےبگویید این مثلا سه هزارتومن برو باهاش شام بخر
مثلا پسر پول رو میگیره میره سه
تا پفک میخره شما نباید سرکوفت
بزنین ڪه چرا سه تا پفک خریدی.
بهش اعتماد به نفس بدین بعدا یڪے
دو هفته بعد بگویید راستے پسرم بیا
یڪ صحبتے بڪنیم ببینیم با سه تومن
کار بهتری هم میشد کرد.و ڪار درست
رو بهش یاد بدین
(دکتر شاهین فرهنگ)
#نکاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
😁•• @asheghaneh_halal
10-nemidonam ta be key.mp3
12.14M
✨
#ثمینه
نمیدونم تا به کے ،
باید آقا بمونمــــ😞
رفیقام شهید بشن ،
ولی من جا بمونمـ💔
#التماسدعایشهادت🙏🕊
#سید_رضا_نریمانے🎤
✨ @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
هــیچڪس فڪرشو نمیڪرد
یهـ روز بشینهـ و راجع بهـ☺️
پـــادشاه سبــزیجات😄
یعـــنے #پــیاز جان حــرف بزنهـ
الان نقل هــر محفلے قیمت ایشونهـ✋
آهاااے سلطـــان #پــیاز
هــر ڪجا هستے زود بـــاش خودت و
بهـ مـــا نشـون بده😁😃😉
اگهـ خودمون پــیدات ڪنیم✋
قطعـــا برات گرون تمـوم میشهـ😜
دیگهـ بهـ اعدام راضے نمیشیم😌
بـــا هیجــده چرخ از روت رد میشیم✋
و هــرچے نگــرانے از جنــاب روحانے داریم یڪ جـــا سرتو خالے میڪنیم😉
پـــس خودت و بهـ ما بنمــاے😄
راستے روز معــلم و باید خــدمت
جــناب روحانے تبریڪ بگــیم
ڪهـ بهـ همون یاد داد پــیاز هم
مےتونهـ #پـــادشاه👑 باشهـ.
•|😜|• @asheghaneh_halal
🔍•| #شهید_زنده |•🔎
ســـردار سرلشڪری#سلامے
در قابے دیگــر☝️
🔅روز چهارشنبهـ سردار سلامے
فــرمانده ڪل سپــاه از نمایشگـاه
بین المللے ڪتاب دیدن ڪردند.☺️
حضــور ایشان در غــرفهـ #روایت_فتح.
وقتےمقدایــت سیدعلے باشد
پــشت بهـ پــشت او حرڪت خواهے ڪرد نه یڪ قدم جلوتر نه یڪ قدم عقبتــر✋
ســایتان از سر مــا ڪم نشود.
•|🔍|• @asheghaneh_halal
🍫🍃
🌸| #موقتانهـ(:|•#شگفت_انگیزانهـ🌸
در بےخبرتـــرین حالت ممڪن
از مــــا بهـ سر مےبرید.😉
آیـــا بهتـــون خوش مےگــذره؟؟😁
مـــدیونید اگهـ تنهــا تنهــا
با پـــرنسس پــیاز خوشگــذرونےڪنید😉
بـــریم بهـ ســراغ اصل موضوع
یــا هنوز زوده!!!!!
حــامل یڪ پیــــڪ شادے
درجـــهـ یڪ هستم براتون☺️
ولے بــاید صــبوری ڪنید
تــــا این #پیڪ_جان
از پــستِ #شگفت_انگیزانهـ🍫
واقع در ڪانال های
(عاشقانهـ های حلال و هیئت مجازے) تحویل گــرفتهـ بــشهـ
تــا ازش رونمایےڪنیم.☺️
فقط یهـ ڪوچولو بهتون
تقلب برسونم ڪه قراره
خیلےبهمون خوش بگــذره😉
اونم از اون خوش گذشتنایےڪه هیچ وقت
فراموش نمیڪنید😋
قراره ڪلے هیجانزدتون ڪنیم✋
پـــس بےصبرانهـ منــتظر خبرهاے
بعـــدے چشـــم بهـ راه بنشیدنید✌️
تـــو را من چشــم در راهـــم😌
•|🍬|• @asheghaneh_halal
🍫🍃
°🐝| #نےنے_شو |°🐝
اخ اخ
چه آینــته گشنگی دَل اِنتظالمه [😅]
بابا دُفته معلمی سُعل انبیاس
عه لاستی املوز لوز معلم بود[😍]
بهم تبلیک بدین[😌]
.
.
.
زیاد دَلس خوندم لویایی سدم
حب مده چیه ...(☹️)
یتمی بایت استلاحت تونم
دوباله سلوع تونم()
فسقل جان
مراقب باش زیاد فسفرنسوزونے
روزت مبارک 😘
استودیو نےنےشو؛
آبـ قنــــ🍭ـد فراموش نشه 👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پانزدهم شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی ز
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_شانزدهم
- من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده
و رفت.
- اَه! لعنتی
دستی روی شانه اش احساس کرد.
- مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم
شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند.
-مهم نیست
این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت.
-اینجائی؟
چشم هایش را باز کرد.
-منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟
- حوصلم نشد
-خب می رفتی خونه آیکیو
شروین لباسش را تکاند
- برم خونه بگم چند منه؟
بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد:
-اونجا کسی منتظر من نیست
سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت:
-ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟
شروین غرق در خیالات گفت:
- رفتم فرم انصراف بگیرم نشد
- از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟
-استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت
سعید خندید و گفت:
-فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ...
بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت:
-نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه!
-فیلم هندی زیاد می بینی؟
-شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟
-خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت
-مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه
-شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد
این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شانزدهم - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هفدهم
-چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دستهایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
-تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
-تو دیوونه ای
-نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
-حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
-به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
-ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
-راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفدهم -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هجدهم
فعلا خداحافظ
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
-سلام. بقیه کجان؟
-مادرتون ...
-ولش. مهم نیست
-چشم. ناهار می خورید؟
-بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
-وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
-بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
-با من کاری ندارید؟
- نه
نگاهی به غذا کرد. اصلاً میل نداشت. پشت پیانو نشست. در چوبی اش را باز کرد. چندتائی از دکمه ها را فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت.ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کردو نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
-آقا؟
سرش را برگرداند.
-لطفاً از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدمهائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
-سلام داداشی
بغلش کرد.
-کجا بودی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒