عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ودو - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وسه
از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند تایش را برداشت و انداخت روی تخت. نشست جلوی آینه . موهایش را ژل زد. کمی ادکلن به صورت اصلاح شده اش زد و با خودش اتفاقات را مرور کرد:
- خب وقتی شاهرخ نیومده، وقتی همه چیز جوره یعنی خودش می خواد دیگه
بعد درحالیکه به خودش توی آینه خیره شده بودگفت:
-خیلی هم بد ریخت نیستم ها!
چندتایی از لباس ها را جلوی آینه قدی جلوی خودش گرفت. بالاخره شلوار و پیراهن قهوه ای اش را انتخاب کرد و پوشید. همین جور که آستین هایش را بالا می زد از پله ها پائین آمد و رفت دم اتاق پدرش. در زد:
-بیاتو
- بابا؟
-چیه؟
-می شه چند ساعت ماشینت رو قرض بگیرم؟
-برای چی؟
-می خوام برم بگردم
- مگه ماشین خودت چشه؟ خراب شده؟
-نه ولی این بهتره
پدرش سر بلند کرد و با دیدن شروین که به سر و وضعش رسیده بود گفت:
-خبریه؟
-با بچه ها قرار دارم
- پس روکم کنیه؟
- ای ، تقریباً
پدرش لبخندی زد، ابرویی بالا برد و درحالی که سر می گرداند گفت:
-سوئیچ توی جیب کتمه. فقط حواست باشه
سوئیچ را از جیب پدرش برداشت ، باشه ای گفت و از اتاق پرید بیرون. ساعت 5 بود. سر کوچه ایستاد. ساعتش را دستش بست. کمی با ضبطش ور رفت. صدای موبایلش درآمد. پیامک بود. از طرف شاهرخ.
- من فردا نمی تونم بیام
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وسه از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وچهار
نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستاده بود. با دیدن اسم شاهرخ دوباره توی فکر رفت. سرش را به طرف پنجره چرخاند و رو به آسمان گفت:
-من دیشب ازت خواستم. اگر مخالف بودی اینجوری نمی کردی. تازه مگه من می خوام چه کار کنم؟
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اواسط کوچه دختر را دید. جلوی پایش ترمز کرد. شیشه را پائین داد. دختر خم شد.
- شروین خان؟
از صورت نقاشی شده اش حالش بد شد. رویش را برگرداند و با علامت سر تائید کرد. دختر می خواست سوار شود که دید در قفل است. سر خم کرد و با لبخند خاصی گفت:
-اجازه نمیدید سوار شم؟
شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد:
-عقب ، اینجا دردسر می شه
دختر سوار شد. توی آینه نگاهی به هم انداختند و شروین راه افتاد. کمی که گذشت دختر نگاهی به آینه دستی اش که از کیفش درآورده بود انداخت و گفت:
-همیشه اینقدر آروم رانندگی می کنی؟
و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد.
- شما سرعت رو دوست دارید؟
دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
-با این ماشین ها حیفه یواش بری
بعد سر را به طرف شروین برگرداند.
- نه؟
شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد. با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختررا می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید:
-خوبه؟
-بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن
شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید.
- جریمه که چیزی نیست. می پردازم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وچهار نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وپنج
بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد.
- معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد
شروین خوشحالی اش را پنهان کرد:
- خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید
- رسمی حرف می زنی . با من راحت باش
- با غریبه ها رسمی باشم بهتره
دختر با ناز گفت::
- بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای!
- مثلاً؟
-نمی خوای از خودت چیزی بگی؟
شروین نگاهی به آینه بغل انداخت:
-فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته
دختر خندید.
- یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟
-به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه
- منظورت منم؟
شروین ابروهایش را بالا برد:
-مگه تو پرویی؟
-گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی
- بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟
-من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید
- اعتماد به نفست هم که زیاده
- چرا نباشه؟
-از لوازم مخ زدنه؟
دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد:
-فعلاً که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن
- بچه کجایی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
\\👒
#نڪات_خواستگاࢪے😁💐
خیلے زود
بله نگید خیلے
زود نه نگید،حداقل
دو جلسه حضورا همدیگر
رو در حضور خانواده ببینید و بعد
تصمیم به ادامه دادن یا رد
ڪردن بگیرید و از سر
دلسوزے ادامه
ندهید...
#عجــولنباشید
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
|| اگر همسرتان روے یڪ موضع با شما جدل میڪند، هر چہ پاسخ دهید، دعوا بدتر میشود، بهتر است ڪہ شما موضوع را بہ طور ظریفے عوض ڪنید
البتہ این فقط یڪ تڪنیڪ "موقت" براے ڪاهش مجادلہ و تنش است و یڪ تڪنیڪ اساسے نیست ||
[آقا👱🏻]: این چہ وضع زندگیہ، صبح تا شب اعصاب خوردے، صبح تا شب غر، آخہ من چقدر حقوق میگیرم اونجا هم خونہ مادرم ڪہ یہ احوالپرسے درستے با خواهرم نڪردے
[پ.ن:
نبینم با هم اینجورے حرف بزنیدا😒
اینا مثالہ....😐]
[خانم👩🏻]: راسے گفتے اعصاب خوردے یادم اومد باید داروهای مادرت هم بگیرے یادت نره ها بنده خدا سپرده بهت..
[خانم👩🏻]: چہ ترافیڪ سنگینے، خوبیش اینہ بیشتر ڪنار همیم و میتونیم راحت این چند دقیقہ رو باهم حرف بزنیم...
|| و....
ازین قبیل ڪارا ڪہ یڪم سیاست میخواد ||
#چہ_ژذابـ
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..| تُپُق
..|👤خطیبے در شهرضا بود که سر منبر بسیار تند و شتاب آلود سخن می گفت و به همین علت
، گاه به طور ناخواسته، کلمات یا جملاتــے نابجا بر زبانش جاری می شد.
مثلا یک بار در شرح خصائل حضرت لقمان گفته بود: «بله! جناب لقمان خیلی آدم خوبی بود. او همیشه اذان می گفت و شب ها نماز شبش ترک نمی شد!»🙄
همچنین یک بار که مے خواست در مورد
گوستاو لوبون فرانسوی حرف بزند به اشتباه گفته بود: «گل گاوزبون فرانسوی…».😊😬
#برگرفتهازکتابهاےشوخطبعیهاےطلبگے
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
🌷🍃
🍃
#چفیه
شفاعتت میڪند
آن شهیدے ڪه هنگام گناه
میتونستے گناه ڪنے
ولے به خاطر او گذشتے...
#ازشهدامددبگیریم
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
پله پله تا سقوط⛔️
💠⚜💠⚜💠
رهبر انقلاب:
سوق دادن به تجمل و آرایش های بیهوده
و مخارج سنگین و تبدیل شدن به یک وسیله ی مصرف، ستمِ بزرگی بر زن است.
شاید هیچ ظلمی بالاتر از این نباشد؛ چون او را از آرمانها و اهداف تکاملی خودش غافل و منصرف می کند و به چیزهای کوچک و حقیر سرگرم می نماید.
💠⚜💠⚜💠
#زنان_سرمایههای_باارزشی_هستند👌🏻
بانــوے ـخاصــ😇👇🏻
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
[ #خندیشه 😜 ]
بعـد از منهدم ڪردن پهبادشون✌️
جمیعـــا ڪاسه و کوزشونو جمع ڪردن
و رفتن ڪه رفتن😄
اول ڪه گفتن دیگه هواپیماهای مسافربریشون
روی هوای خلیج فارس به پرواز درنمیان😉
بعدشم ڪه گفتن ورودمون به منطقه ڪلا
اشتباه بوده😁
میریم ڪه بریم😂
خــداروشڪر بازم فهمیدن
ڪلا حضورشون همه جا
اشتباهِ محضِ👊😄😂
نابترین طنزهاےسیاسے👇
~°😜~° @asheghaneh_halal
[• #تیڪ_تاب📚 •]
.•°زندگےنامه شهید حسینعلمالهدے.•°
راننده شنےتانڪ را به سمت پیڪر چندین شهید هدایت ڪرده و از روے آن ها عبور ڪرد.😞
حسین پاورچین،پاورچین سنگر عوض ڪرد.
بوے باروت چنگ مےانداخت به سینه اش.
لباسش پر بود از لڪه هاے خون شهدا...💔
دود و آتش دشت هویزه را فرا گرفت.🌪
هوا خفه و خاڪ آلود بود ؛
شبیه روز عاشوراے کربلا.✨
با 🌸الله اڪبر🌸جان گرفت
و ردیفے از عراقےها را به رگبار بست.☺️
←🌱تنهایے در دشتے ڪه پر از تانڪ دشمن است،
با تنهایے در شبے ڪه در سنگر با خدا خلوت ڪرده بودم،چه تفاوتے دارد؟
آیا خدا مرا مےپذیرد؟
این تانڪ ها مرا یاد شبے میاندازند ڪه مقابل منزل تیمسار شمس تبریزے دستگیر شدم.
تانڪ همیشه مےخواهد
هیبت خود را به رخ نظام بکشد🌱→
یڪهو مثل پلنگ از جا ڪنده شد.🐯
تانڪے ڪه جلو ڪشیده بود،شلیڪ ڪرد.💥
با موج انفجار،
پیڪر حسین پرت شد هوا و افتاد ڪنار سنگر...😥
نور آتشے ڪه از تانڪ عراقے زبانه میکشید،
تا سنگر حسین قد کشیده بود.🔥
اڪنون چهره حسین و یارانش
ڪاملا نورانی شده بودند.✨
سڪوت دشت هویزه را فرا گرفت.
شب،صحنه نبرد را در سیاهے خود جاے داد،
جز سنگر حسین و یارانش...🌌
••کتاب ســفر ســرخ♥️
بہ قلم: نصرت الله محمود زاده😍
درخدمت ـباشیم😉👇
[•📖•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
🎊| راه رسیدن به نشاط دائمے😍
⚠️| این ڪلیپ دیدگاه شما درباره
لذتهاے زندگے را تغییر مےدهد!☺️
🍃| ارتباط ماده #دوپامین با لـذت!
#نشـاطدائـمے
#استـادپـناهیـان
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
•••🕊
#چفیه | #خادمانه
..|🗣امام گفته بود مثل
چمران بمیرید،
اگه قراره مثل چمران بمیریم
و شھید بشیم
باید مثل چمران زندگے ڪنیم
چمران تو یه لحظه شھید نشد
یه عمر شهید زندگے ڪرد...
..|💛 #چمراندلھــا
..|🌷 #سالــروزشھادت
[ @asheghaneh_halal ]
•••🕊
🐝°| #نےنے_شو |°🐝
تِلامپـ ڪوشولو[😜 ]
دیدے سِه سُلے نابودتون ڪلدیم [ 😜 ]
بلو بلاے دوشتات تحلیف تُن [ 😜 ]
بِهِسون ســـلام بِلوسون [ 😜 ]
بِجو مَن عودم یه تنـه علیفتونم [ 😜 ]
{ شجـاعڪےبودےشماااا😉 }
استودیو نےنےشو
آب قنــــــــــــ🍭ـــــد فراموش نشه 👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وپنج بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وشش
-مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم
شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت.
- فکر می کنی دروغ می گم؟
-آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه
دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت:
- اعتماد به نفس تو که بیشتره
- ولی خرج هرکسی نمی کنم
- اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن
- خونتون کجاست؟
-وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه
- گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی
دختر خندید:
-بهت نمیاد غیرتی باشی
- غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ارزشش رو داشته باشه. بین ما چیزی نیست که بخوام به خاطرش ناراحت بشم. اونجا هفته پیش خونه یکی از اقواممون بود. اینطور که معلومه از اونجا رفتن
دختر سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند:
-فکر کنم خونه رو اشتباه گرفتی
- شاید. مهم نیست. اون جا هم پارتی هست؟
-نمی دونم. چون مدت زیادی آلمان نبودم. فرانسه هم سنم کم بود. به پارتی و این حرفها نرسیدم
- پس کجا با هم آشنا می شدید؟
-مدرسه، خیابون! کلاس رقص
دختر که داشت با شالش ور می رفت گفت:
- سعید گفته بود مشکل پسندی و از آرایش خوشت نمیاد.حالا این مدلی باب طبعت هست؟
-من کلاً از دختر جماعت خوشم نمیاد. با صافکاری یا بدون صافکاری. فرقی نداره
- بداخلاقی بهت نمیاد
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وشش -مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایران
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وهفت
شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شروین شیفته اش شده خندید.
- دوست دارم به فرانسه چی میشه؟
دختر ابرویی بالا برد.
- شما به فارسی هم بگی ما قبول می کنیم
شروین صدای ضبط را کم کرد و گفت:
-فکرام رو بکنم ببینم چی میشه
دختر شالش را دور گردنش انداخت و گفت:
-نمی خوای بیام جلو بشینم. اینجوری ضایع است
- چرا؟
-یه موقع ممکنه فکر کنن راننده منی
- تو که باید خوشت بیاد
دختر گفت:
- به خاطر خودت می گم
بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:
- خونه پویا جون همین جاهاست
- با همه اینقدر خودمونی هستی؟
-دوست دارم راحت باشم. تو دوست نداری؟
-با همه نه!
دختر خنده پرنازی تحویل داد و گفت:
-با من چی؟
شروین خنده ای کرد و حرفی نزد. دختر که احساس موفقیت می کرد گفت:
-اونقدرها هم سعید می گفت رام کردنت سخت نیست. همتون اول ناز می کنید و بعد هم موس موس. نمی تونید یه کم بهتر باشید؟
یکدفعه شروین فرمان را پیچید و ماشین را کنار خیابان برد و ایستاد.
- چرا اینجوری می کنی؟ دیوونه
شروین به طرف دختر برگشت، دستش را روی صندلی گذاشت و درحالی که عصبانیت از چهره اش می بارید گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وهفت شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شرو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وهشت
-نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق نیستم که یکی مثل تو بخواد رامم کنه و بهش التماس کنم
دختر که هنوز سعی داشت شروین را به قول خودش رام کند خودش را خونسرد نشان داد و با لحنی بی تفاوت گفت:
-زود بهت بر می خوره. سعید گفته بود با جنبه ای
شروین رویش را برگرداند و گفت:
-به منم گفته بود با یه خانم محترم قرار گذاشته نه یه احمق خالی بند. برو پائین
دختر که شاکی شده بود با عصبانیت زیپ کیفش را کشید و گفت:
-این رفتارت برات گرون تموم میشه
پیاده شد و همان جا کنار خیابان راه افتاد. شروین همان طور که می رفت نگاهی توی آینه کرد و بعد دنده عقب گرفت. جلوی پایش ایستاد، بوقی زد و پنجره را پائین داد. دختر خم شد وگفت:
-پشیمون شدی؟
شروین نگاهی کرد و گفت:
-دوست دارم به فرانسه می شه ژو تم . یاد بگیر دفعه بعد لو نره داری لاف می زنی
و قبل از اینکه دختر حرفی بزند پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت دور شد. هوای ماشین داشت خفه اش می کرد. تمام پنجره ها را داد پائین. بوی ادکلنی که توی ماشین پیچیده بود داشت حالش را بهم میزد. سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد. کلافه بود. نمی دانست چه کار کند بی هدف در خیابانها می چرخید. خودش هم نفهمید که چطور از تپه همیشگی اش سردرآورد. ماشینش را پارک کرد و روی کاپوت نشست و به دور دست ها خیره شد. صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرن کشید. سعید بود. حوصله اش را نداشت. گوشی را خاموش کرد. پاهایش را جمع کرد. دستش را دورشان حلقه کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به غروب خیره شد...
دو روز آخر هفته را ماند خانه. حوصله هیچ کس را نداشت. گوشی اش را خاموش کرده بود تا از شر تماس های سعید راحت باشه. گاهی به شاهرخ زنگ می زد که همچنان خاموش بود. شنبه اولین جایی که رفت اتاق شاهرخ بود. هنوز نیامده بود. توی حیاط نشسته بود و شماره سعید را می گرفت. یا جواب نمیداد یا رد تماس می کرد. اطراف را نگاه می کرد که از دور جوان قد بلند و لاغر اندامی را دید که آهسته قدم برمیداشت و با تلفنش حرف می زد. با دیدنش لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒