eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #ایرانیشو •] حجت‌السلام‌سیـد‌ابراهیم‌رئـیسے: ☺️••رویڪرد دستگاه قضا را به سمت حفظ حقوق عامہ تغییر مے‌دهیم.👌 🚛•• رونـق تولیـد بدون ڪنترل قاچاق ڪالا معنا ندارد! #ڪنترل‌قاچاق‌ڪالا #رونق‌تولید ماهم ـحرفے برا گفتن داریـم😉👇 [•🇮🇷•] @asheghaneh_halal
--- 🌾🍃 --- #آقامونه😍 خانواده👨👩👧👦 در اسلام یعنی محل سکونت دو انسان، محل آرامش روانی دو انسان، محل 💚انس دو انسان با یکدیگر، محل تکامل یک نفـر به وسیله ی یک نفـر دیگر، آنجایی که در آن #صفا می یابد، راحتی روانی می یابد. این محیط خانواده 👨👩👧👦است. #سخن_جانان💚 --- 🌾🍃 ---
🌸🍃 🍃 #همسفرانه /💚/- عشـ♡ـق یَعنـی وُجـــود تـــــو (😌) /👌/- حـضـورِت یَعنی خوشــبَخـتـے (😍) /💐/- خوشبَخـتـی یَعنی با تـــ♡ـــو بــودَن‌ (💍) /😉/ باتـو بودن یَعـنی تَـنها آرزوے مَـــن (😘) #یڪےیدونه‌ے‌منے😉 🍃 @asheghaneh_halal 🌸🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° 😄] دُدُسته چه اِمدوز افّلین دوزِ تابستونِ . اما خب چیتا تُنم؟؟ 😄] این قَسفین هَل وقت باد بیاد سِمستون میشه😬 😅] بی سَحمَت اون مُتَتا و بده. قُبون دستت عِ پتو هم بنتاس لوی من. استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_ویک -مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟ -من حالم خوبه. ت
🍃🍒 💚 سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت. - هرچه باداباد بعد از چندتا بوق بالاخره گوشی را برداشت - سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درختها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگهای زرد را از درختان جدا و توی هوا پخش کرد. یکی از برگها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد. شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب میخواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود. - سلام شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد: -علیک سلام خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت: -خب؟ چه خبر؟ -خبری نیست - فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟ شروین متعجب نگاهش کرد. - سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟ شاهرخ خندید. - چطور؟ -دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده - هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه - تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی - در اینکه اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت تذکر بدم - تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا - انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟ شروین با ناراحتی گفت: -اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - گوش کن شروین... شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد: -نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالا اومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟ شاهرخ به آرامی گفت: -من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد. - هه! بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت: - اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همینکه کمک خواستم تو غیبت زد - تو کار خودت رو انداختی گردن اون - تو چه می دونی من چی خواستم؟ -همینکه اشتباه کردی معلومه درست نخواستی - بس کن شاهرخ. اینها بهانه است - چرا؟ چون تو راضی نیستی؟ -نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟ -پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_ودو سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت. - هرچ
🍃🍒 💚 شروین با تمسخر گفت: -جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟ - خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که را رفت عصبانیتش کمتر شد.گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود و شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید: -چی می خونی؟ شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت: -من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟ -نه. می خوام یه کم تنها باشم شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت: -من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت: -بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت: - خداحافظ مرد جوان و راه افتاد.شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساندو همراهش رفت... شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد: چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانیو پوستیگندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلند که حدوداً تا شانه هایش می رسید. دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشمهایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سالها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانیه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد سُکَینِه و استواری را به راحتی مشاهده کرد،چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوالهای عمرش را گرفته است. داشت به توصیفات ادامه میداد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش میشد بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وسه شروین با تمسخر گفت: -جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست دار
🍃🍒 💚 هیجانی همراه با شعف را خواند.پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد،نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کردو رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سالهاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود و تماشا می کرد. با دیدن چهره جوان یادش آمد که این همان هادی است که چند بار در اتاق کار شاهرخ دیده بودش. باز هم این چشم ها ... از دور می دید که باهم احوالپرسی می کنند. شاهرخ را دید که از پله ها بالا رفت و سرش را از در بیرون برد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت و بعد با چهره ای متعجب و نگران به داخل برگشت. روبروی جوان ایستاد. جوان چیزی گفت که به محض شنیدن آن لبخند و شادی از چهره شاهرخ رفت و با ناراحتی پرسید: - آخه چرا؟ - گفتن فعلا صلاح نیست. باید صبر کرد شاهرخ که غم در چشمهایش موج می زد به جوان نگاه کرد آهی کشید و سرش را پائین انداخت. جوان دستی روی شانه شاهرخ گذاشت: - باید تسلیم بود. درسته؟ شاهرخ سرش را بلند کرد. اشک در چشمهایش حلقه زده بود. لبخندی از سر درد زد و سری تکان داد. - البته جوان برای اینکه جو را عوض کند گفت: - اجازه نیست بیام داخل؟ شاهرخ دستی به صورتش کشید، لبخندی زد و گفت: - ببخشید و با دستش به اتاق اشاره کرد - بفرما وارد راهرو که شدند هادی نگاهی به کفش توی جا کفشی و بلوز آویزان به چوب لباسی انداخت و گفت: -انگاری تنها نیستی؟ - شاگردمه شروین توی طاقچه پنجره نشسته بود. وقتی وارد شدند بلند شد. دست داد و سلام کرد. شاهرخ به هم معرفیشان کرد. - این دوست من آقا شروین. ایشون هم آقا هادی هستند - خوش بختم آقا شروین شروین سر تکان داد..وقتی نشستند شاهرخ گفت: - این آقا هادی هم سن و و سال توئه شروین. با این تفاوت که استاده نه شاگرد شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] ↜]• بےرویِ «تـــو»💚 ↜]•گل‌هاےِ چمــــن🌺 ↜]•خــــار شمــــارمـ...😉 #عراقے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(423)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه صبحـ☀️ــ ها… یکے از خاطراتت⇩ که بیشتر از همه دوستش دارمـ🙊 برایم شعـ📜ـر جدید دم مےکند! مےنوشمـ😌 ” دوستت مےدارم ” و زندگے شروع مےشود . . ! 🍃| #صبحتون‌قشنگ ~ @Asheghaneh_halal ~ •••🍃•••
🤒]° مبتــلایــم کــــرده‌ای، 💊]° درمان نمیخــواهم که عشقــ؛ 😋]° بی‌گمــان شیــرین تــرین 😬]° بیمــاریِ دورانِ ماست... 😆 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•] او بر سر خود||☺️ همیشه چادر دارد||🍃 با چفیه ڪمے تفاخر دارد||😁 باید به وصالش برسم با زحمت||😆 چون یڪ پدر قوے و قلــــــدر دارد||😐 #حامدفرد #شاعرجواب‌مثبت‌بگیره‌صلوات😁 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] \\💞 آقایان اگر میخواهید همسرتان شیفته شما شود؛ دنبال بهانه‌اے براے تعریف ڪردن از او باشیــــد ••💐از هنرش ••از نگاهش ••💐از ظاهرش ••از رفتارش ••💐از جملاتش ••از دست پختش و... از لحاظ روانشناسے تعریف و تمجید از زن به او آرامش داده و او را براے مهربانے ڪردن با شما شارژ خواهد ڪرد. 😁 \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
🌷🍃 🍃 #چفیه همه می‌گویند: خوش به حال فلانی شهید شد🕊 امــا هیچکس حواسش نیست که فلانــی برای شهید شدن شهید بودن را یـــاد گرفت💔 #شهرا‌ر‌‌ا‌یا‌دکنیم‌با‌ذکرصلوات •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه وقتے حجــابــ{🌹} از منظــر "مــ💚ــادر" مے افتد... حجب و حیــا{😌} هم از ســر "دختــ🌼ــر" مے افتد! شــرمندہ ایم از "چــ{✨}ـادر" خاڪے زهـــرا(س) امــروز اگــــر، چــــادر زیاد از ســر می‌افتــ{😔}ــد! #شرمنده‌ایم_مــــادر😔😭 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🕊🍃 | |ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| مهدے ثامنے شُهدا وصیت‌نامہ‌نوشتند ما‌وقف‌نامہ‌بنویسیم -من‌براے‌خودم‌نیستم تمام‌وجودم‌وقف‌توست مهدے‌فاطمه(س)♥️✨ ارسال تعـداد به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۳۶۳۴ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
[• 😉 •] وضعیت وزارت نفت قرمزه😁😂 هر روز یه خبر فساد داره از ڪلیدی‌ترین وزارت خانه دوران "فنا برجام" شنیده میشه اگر ساختارِ "فساد خیز"😎 وزارت زنگنـهـ‌جان (ببخشید نفت) هر چه سریع‌تر دچار تغییرات نشود، تا سالها بعد از دولت ۱۲ باید در حال جمع ڪردن حواشےِ وزاتِ نفتِ آن باشیـــم😉 دیگه بعد از دولت روحانے✋ بعضےا نمیــتونن بگن تقصیر دولت قـــــــبله😃😅 طنــز سیاســے را با ما دنبال ڪنید👇 •|😅|• @Rasad_Nama
🍃 •چالش زندگے این است ڪه قدر همه‌چیز را بدانے و در عین حال‌ خود را وابسته به هیچ چیز نڪنے•🎈... خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •] ••🌹تـا یڪے دو ماه آینده سامانہ‌اے را در خصوص اموال مسئولین را اندازے مےشود، ••🌹 این سامانہ برخے شایعات را درباره اموال مسئولان برطرف مےڪند ضمن اینکه ویژگے بازدارندگے هم دارد. #ڪلیپ‌باز‌شود📱 #سید‌ابراهیم‌رئـیسے👌☺️ ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] امام‌رضا(ع): 🍃•• براے جبران گناهان، بسیار صلوات بفرستید زیرا صلوات فرستادن گناهان را نـابود میڪند.🍃•• #اللهم‌صل‌علےمحمد‌و‌آل‌محمدوعجل‌فرجهم #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
👔•] #همسفرانه یڪ¹ نفر [•☝️•] از جنس احساس طُ[•😘•] مےخواهد دلــم[•😌•] یڪ¹ نفر مثلِ خودت[•👌•] اصلا #طُ مےخواهد دلمـ.. [•💚•] #لجبـازم‌خودتے 👔•] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° ☺️] جودابم و نِداه تونین!!. دیدین ‌چه حوشدِل ؟؟؟ بهتون نییدم. 🙂] تاسه لفتم خلیدم.فَلی هبا از بس چه جرمه دوست ندالم بپوشم 😢خواهش می تونم تومتم تونین. مامان تُجا لفتین؟؟ 😘] خودت از پسش برمیای قویترین نےنے من 😍 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وچهار هیجانی همراه با شعف را خواند.پیراهنش را صاف کرد، آستین ها
🍃🍒 💚 - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: -دانشگاه که نه -پس چی؟ کانون زبان؟ هادی لبخند زد: -شاهرخ عادت داره شوخی کنه و رو به شاهرخ گفت: -بنده خدا رو اذیت نکن شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت: -البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط ! شروین که گیج تر شده بود گفت: -رابط؟ با کی؟ - با خوش بختی! مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروینگیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می خواست جوابش را بدهد که هادی گفت: - صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره - گوشی من؟ گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب داد. هادی آرام به شاهرخ گفت: -نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد: -فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه - هنوز زوده -می فهمم شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: - چهرتون خیلی برام آشناست. احساس می کنم قبلاً دیدمتون شاهرخ بشقاب را جلوی هادی گذاشت و رو به شروین گفت: - فکر کنم توی دفتر من دیدیش. اون روز که اومدی مسئله بپرسی شروین که این جواب راضی اش نکرده بود لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و زیر لب گفت: - نه بعد دوباره به طرف هادی برگشت: -قبلاً دیدمش هادی لبخندی زد و گفت: -این حرف رو خیلی ها بهم می زنن. همه منو یه جایی دیدن اما کجا نمی دونن بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وپنج - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: -دانشگاه که نه -پس
🍃🍒 💚 شروین عقب رفت، به صندلی تکیه داد و توی فکر رفت. شاهرخ که بلند شده بود گفت: -تا تو داری فکر می کنی برم چایی بریزم. تو هم بیکار نمون هادی. شطرنج رو بچین بعد همین طور که از در بیرون می رفت گفت: -یه روش جدید یاد گرفتم عمراً ببری هادی وسایل را روی میز جابه جا کرد و شطرنج را از زیر میز درآورد، پهن کرد و مهره ها را چید. تمام مدتی که شاهرخ و هادی بازی می کردند شروین با قیافه ای متفکرانه به هادی خیره شده بود. صدای شاهرخ افکارش را پاره کرد. - این یکی دیگه جدید بود. خدایی کم آوردم هادی قاه قاه خندید. شاهرخ رو به شروین گفت: -بیا تو باهاش بازی کن. شاید تو آبروی منو خریدی جایش را با شروین عوض کرد. هادی خوب بازی می کرد و شروین مجبور بود همه حواسش را به بازی بدهد. هادی مهره های سفید را انتخاب کرد و بازی را شروع کرد. شروین که مهره های سیاه را داشت ترجیح داد از دفاع فرانسوی استفاده کند. این روش برای مهره های سیاه موقعیت بهتری را ایجاد می کرد وو امکان باخت طرف مقابل را بیشتر می کرد و یا حداقل بخاطر پیچیده کردن بازی ظرف مقابل را خسته می کرد. هادی در حرکت دوم وزیرش را وارد بازی کرد! اتفاقی که معمولا در بازی های کلاسیک رخ نمی داد. برای همین در جواب نگاه متعجب شروین توضیح داد: - بهش می گن گشایش پارسی... عمر زیادی نداره هادی روش مخصوص خودش را داشت وشروین مجبور دقت بیشتری خرج کند. این رقیبش مثل شاهرخ نبود که بتوان با یک شروع انگلیسی ساده و یا یک دفاع سیسیلی بازی را پیش برد یا شکستش داد. بالخره موقعیتی را که منتظرش بود به دست آورد. با یک کیش دوجانبه توانست اسب هادی را که اچمز وزیر ود از میدان به در کند و بعد از آنکه هادی رفع کیش کرد با یک حرکت فیل، وزیر هادی را هم حذف کرد. یک ستون بازدر سیستم هادی نقطه ضعفش به شمار می رفت که با یک حرکت شاه قلعه بزرگ، شاه هادی به گوشه صفحه رانده شد و بعد ...شروین اسبش را کنار وزیر گذاشت و گفت : - کیش شاهرخ ادامه حرفش را گرفت: - و مات. شاگرد منه دیگه. منم همین روش رو می خواستم برم اما اشتباهی به جای اسب فیل رو گذاشتم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وشش شروین عقب رفت، به صندلی تکیه داد و توی فکر رفت. شاهرخ که ب
🍃🍒 💚 هادی نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ ابرویی بالا برد. -به جون ماهی هام و رو به شروین گفت: -مگه من این روش رو بهت یاد ندادم؟ شروین که مهره ها را جمع می کرد و در جعبه می گذاشت سری به علامت تائید تکان داد و گفت: -چرا شاهرخ رو به هادی گفت: -بیا، نگفتم و شروین ادامه داد - راست می گه. اولین بار روی این امتحان کردم و جواب داد. البته راحت تر از تو باخت هادی خندید. شاهرخ هم با حالتی بی تفاوت گفت: -یاد دادن یاد دادنه، فرقی نداره که. اگه من نبودم نمی دونستی ضریب اطمینانش چقدره شروین جعبه را زیر میز گذاشت. - دقیقاً، درست مثل مسئله ها. مسئله حل کردنت بهتره - مثلاً استاد ریاضی ام هادی پرسید: -قضیه مسئله چیه؟ شروین شروع کرد به تعریف کردن! آشنایی اش با شاهرخ و قضیه پیچ خوردن پای شاهرخ، حساسیتش به گچ، مسئله ها ، بیهوشی و ... را مفید و مختصر برای هادی تعریف کرد. شروین که گویا پس از سالها گوشی برای شنیدن حرف هایش پیدا کرده بود با شادی کودکانه ای مشغول تعریف کردن ماجراهایش با شاهرخ بود. هر از گاهی هادی چیزی می گفت وشروین قهقهه می زد. وقتی داشت ماجرای سگی را که توی کوه شاهرخ به خیال مریض بودن بهش نزدیک شده بود تا برایش غذا بیندازد و سگ خواب از صدای شاهرخ بیدار شده بود و دنبالش کرده بود را تعریف می کرد آنچنان می خندید که اشک از چشم هایش جاری شده بود. شاهرخ با دیدن خنده های شروین واقعاً خوشحال می شد. احساس می کرد وابستگی عجیبی به این پسر چشم تیله ایپیدا کرده است! پسری با چشمان خمار و موهایی که اکثر مواقع به هم ریخته بود و شانه ای جزدست های شروین به خود نمی دیدند. دماغی کشیده و دندان هایی که موقع حرف زدن از هم باز شان نمی کرد برای همین حرف زدنش شکل خاصی پیدا می کرد. .نسبتاً چهارشانه بود و هم قد شاهرخ ولی بر خلاف او با قدم هایی تند راه می رفت. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒