[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
عشق و
محبت میان
مادرشوهر و همسرتان
را بپذیرید و آن را به رسمیت
بشناسید. آنها مادر و فرزند هستند
و باید عاشقانه یڪدیگر را دوست
بدارند و این دوست داشتن
شان را ابراز
ڪنند.
#هرگلےبوےخودشوداره
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وسه سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابان
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وچهار
- هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی حس پدرانه اونو ازش بگیری حتی اگر غلط باشه
- حداقل اینقدر تحویلش نمی گرفتی
شاهرخ که از عصبانیت شروین خنده اش گرفته بود گفت:
- حتی اگر همه باورها رو کنار بذارم و کاری به هیچ اعتقادی نداشته باشم، حداقل به خاطر زحمت هائی که برام کشیده باید احترامش رو نگه دارم. اون وقتی برای من زحمت کشید که من آسیب پذیرترین حالت رو داشتم. حالا اون پیره و آسیب پذیر. فکر می کنم جاهامون عوض شده. میدونی چند بار لباسش رو خیس کردم؟ چند بار به حرفش گوش ندادم؟ چند بار عصبانیش کردم ؟ اما همه اونها باعث نشد مهر پدریش رو از من برداره. صبورانه همه چیز رو تحمل کرد. حالا من بخوام به خاطر اشتباهاتش براش شاخ و شونه بکشم؟
- اما اون موقع تو بچه بودی
- آدمها وقتی پیر میشن درست مثل بچه ها زودرنج و نق نقو میشن. خیلی باهم فرق ندارن
شروین فرمان را چرخاند:
- اما اون تو رو از ارث محروم کرد
- اون پول مال خودشه! می تونه هر کار دلش می خواد.بکنه، ازش طلب ندارم که!در ثانی شاید منو از ارث محروم کرده باشه اما هیچ وقت منو از فرزندی خودش کنار نذاشته. به خیال خودش می خواد منو ادب کنه
- اگر اینقدر دوسش داری پس چرا نموندی باهاش ناهار بخوری؟ خودت هم میدونی که چقدر دلش می خواست
شاهرخ گفت:
- منم خیلی دلم می خواست
بعد مکثی کرد آهی کشید و ادامه داد:
-من کار خونه بابام رو دیدم. حساب کتاباش رو میدونم. اکثر وقتها پول نزول می کنه. پولی که تو اون خونه است خوردن نداره
این را گفت و ساکت شد. شروین زیر چشمی نگاهش کرد و چون می دانست که ناراحت است چیزی نگفت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وچهار - هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی ح
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وپنج
•فصل بیست وچهارم•
شاهرخ برگشت و در حالیکه سعی می کرد موهایش را که باد توی صورتش می ریخت از جلوی چشمش کنار بزندرو به هادی که عقب نشسته بود گفت:
-نوشابه گرفتی؟
هادی به علی اشاره کرد و گفت:
-نذاشت! هر چی گفتم از اون مارکهای مخصوص نمی گیرم گفت نه، دوغ سالم تره!دکتر بازیش گل کرد! نباید می آوردیمش. خدا تفریح امروز رو با این مامور بهداشت به خیر کنه!
شاهرخ خندید و به طرف جلو برگشت. از ماشین که پیاده شدند علی به طرفی اشاره کرد و گفت:
- اونجا خوبه هم سایه است هم صاف و صوفه
و وقتی بقیه هم قبول کردند توپ را برداشت و به سمت محل مورد نظر راه افتاد..هادی داد زد:
-خسته نشی! می خوای من بیارمش؟
علی بدون اینکه برگردد گفت:
-نه، عیب نداره خودم میارم. بالاخره همه باید کار کنن
هادی سری تکان داد و خندید. بعد فرش را زیربغل زد، منقل را هم برداشت و راه افتاد. شاهرخ سبد ظرف ها را برداشت و دوغ را داخلش گذاشت.
- تموم شد؟ چیزی نیست که من بیارم؟
شاهرخ با لحنی جدی گفت:
-چرا! خودتو!
علی چند تا سنگ را که زیر فرش بود برداشت و هادی فرش را پهن کرد. علی که کفشهایش را که درآورده بود تا فرش پهن شد پرید روی فرش و در حالیکه به درخت تکیه می داد و پاهایش را دراز می کرد گفت:
- عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه،هادی؟ تو هم یه نگاه کن ببین سس سالاد نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن
شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت:
-می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده
علی با قیافه ای حق به جانب گفت:
-چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم!
هادی گفت:
-پس به خودت فشار نیار
- نگران نباش حواسم هست
شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت:
- من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم
- فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟
بعد از کلی تعویض جا! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند. علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود. مخصوصاً با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وپنج •فصل بیست وچهارم• شاهرخ برگشت و در حالیکه سعی می کرد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وشش
بالاخره توانست از دست هادی فرار کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازنه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت:
-آقا من دیگه خسته شدم!
و به طرف درخت رفت.
- خسته یا گرسنه؟
علی نشست، دستهایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد:
-جفتش
- ولی الان برای ناهار زوده
- تابیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم
- از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟
علی کفش هایش را کند و گفت:
- من همیشه آدم فداکاری بودم
شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت:
- سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه
- سعیم رو می کنم اما قول نمی دم
بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول زدن کبابها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زد گل بعدی را حتماً باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد. علی همانطور که با بادبزن کبابها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر کدامشان 2 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند شاهرخ از علی پرسید:
-سرآشپز غذا آماده نشد؟
علی ابروئی بالا برد و گفت:
-تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😣] عک. تو. شہ.... بشما دیجہ!!
☺️] ببخشید چے رو بشمارم؟؟
] تح، تحدادِ شناهای منو دیجہ.
☺️] آخہ الان واسہتــ زود نیستــ؟؟
] نَخِیدَم. شَدباز امام زمان(عج)
باعد عمیشہ آماده باشہ.
😣] حَباسَم پَتــ شد. خودم مےشمادم.
😚] بشمار: یکــ ، دو، سہ .....
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
..|🍃
#طلبگی
با رمز یازهرا(س) حماسه ای دیگر می آفرینیم✌️
🔶حمایت آیت الله مهدوی از اجتماع دختران
انقلاب در روز پنج شنبه بیست و هفتم تیر ماه در حسینیه رضوی اصفهان :
👌 من این اجتماع را ترویج می کنم.
#دختران_انقلاب
#خواهراےگلاصفهانےانشاءاللهامروزباحضورتونمشتمحکمےبزنیدتودهـنپولینژادوپولینژادیان☺️👊
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🌷🍃
🍃
#چفیه
چند روز پیش بچهدار شده بود..
دم سنگر ڪه دیدمش لبهے پاڪتنامه
از جیب ڪنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: هان،آقا مهدے خبرے رسیده؟!
چشمهایش برق زد...
گفت:خبر ڪه... راستش عڪسش رو فرستادن".
خیلے دوست داشتم عڪس بچهاش رو ببینم.
با عجله گفتم: "خب بده ببینم".
گفت: "خودم هنوز ندیدمش".
خورد توے ذوقم:)
قیافهام رو ڪه دید گفت:
راستش میترسم...
میترسم توے این بحبوحهے عملیات،
اگه عڪسش رو ببینم محبت پدروفرزندے
ڪار دستم بده و حواسم بره پیشش..
نگاهش ڪردم،چه مےتوانستم بگویم؟
گفتم:خیلے خب،
پس باشه هر وقت خودت دیدے،من هم میبینم"
#شهیدمهدےزینالدین
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
تو را چــادر نامیدند چون:
چ مثل ⇦ چمران
ا مثل ⇦ اندرزگو🍃
د مثل ⇦ دهقان
ر مثل ⇦ رضایی نژاد🍃
بر تــار و پــود چادرت نام شهیدی نوشته،
بهای چادرت خونــهایی است که بر زمین داغ مجنون، دهلاویه و شلمچه ریخته شده است.💔
بهــای چــادرت کوچه و خیابانهای انقلاب، غربت سوریه است؛😔
گاهی هم دلتنگی رقیه ای پشت تمام این لاله های به خون غلتیده ...🌷
بانو چادرت بهای گرانی پرداخته
ارزان نفروش❗️
#چادرت_خونبهــاے_شهــداس😭
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
سید رضا نریمانی_شب هفتم محرم 97 - هیئت فدائیان - تک - من که یه روزی میمیرم من که یه روزی خاک میشم-1537782340.mp3
10.37M
---
💙💎
---
#ثمینه
بھ تو از دور سلامـ✋••
بھ سلیمان نبۍ از طرف مور سلامـ🌹••
بھ حسین از طرفِ وصلھٔ ناجور سلامـ😔••
#شب_جمعھ💔
#سید_رضا_نریمانۍ🎤
---
💙💎 @Asheghaneh_halal
---
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😴] باسم خوابم بُلده .همیسہ
هم از کالام عبق مےدوفتم .
☺️] مثلِ توشمبہ چہ تو
هَفافِیما خوابم بُلد نلسیدم
بہ تانال عاسقانههای علال.
😅] پاسم بِلم چہ حسابے عجالتــ
مےچِسَم
😊] اختیار دارین قربان .ما
شرمندهایم ڪہ ساعتـــ واسہ شما
ڪوڪــ نڪردیم .😉
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وشش بالاخره توانست از دست هادی فرار کند. شوت کرد ولی گل نشد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وهفت
شروین جواب داد:
-وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم!
بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید:
- مگه ساعت چنده؟
و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت:
-خب، اینم از کباب. اون نونها رو بده شروین ... ممنون
کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرفها سه تا جانماز بیرون آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت:
- چرا سه تا؟
-هادی خودش مهر داره
وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورتهای خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با همان صورت خیس و ریشهای آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت:
- تقبل الله حاج آقا!
و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می تواند حاج آقا را غلیظ تلفظ کند. شاهرخ خودش را از دست علی خلاص کرد و در حالیکه صورتش را خشک می کرد همانطور که می خندید گفت:
-برو زودتر نمازت رو بخون که غذا بخوری، می ترسم وضعت وخیم بشه!
علی دردمندانه گفت:
-باز خوبه تو یکی حال منو درک می کنی. این هادی که همش ذوق منو کور می کنه
و به طرف هادی چرخید وگفت:
- ببین هادی! یکم از این یاد بگیر یه کم منو درک ...
اما هادی توی حال خودش بود. سه تایی نگاهش کردند. مثل آدم هائی که هیپنوتیزم شده باشند ازشان فاصله گرفت. زیر درخت
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒