eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #شهید_زنده •] امـام جواد(ع)مظهر مبارزه‌ے بـا باطل بود،او ڪوششگر براے حڪومت‌اللہ بود. او براے خدا و مبارزه میڪرد،او از قدرت‌ها نمےترسید او در حقیقت امام و الگو و پیشاهنگ این حرڪتے بود ڪہ امــروز ملت ایــران همگے دست بہ دست آن تعقیب را تعقیب میڪند. ◾️•• #شهادت‌امام‌جواد(ع‌)تسلیت‌باد. ◾️•• #سیدعلےحسینےخامنہ‌اے. ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] نومـید نخواهـد شد و نومـید نگـردد ∞☺️∞ هرڪس ڪہ دلش را بہ درِ ڪوی تو بندد ∞💕∞ #دورم‌اماساڪن‌قلب‌من‌همین‌حرم‌است✨ هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
💓🍃 🍃 [دل با جوهرِعشقـ❤ مےنویسـ✒ـد؛ وقلم هم یارۍ‌گرے بیش نیستـ🌙] عرض سلام و خداقوت خدمت کاربران محترم. شبتون بخیر و الهےپسند.💗 از شما عزیزان ؛ خواهرے هست که دستے در نویسندگے داشته باشه و دست به قلمش خوب باشه؟!☺️☝️ 🌸| بےزحمت به این آیدی مراجعه فرماید:☺️👇 @khadem_eshgh 🍃 💓🍃
••💍•• «تــ🍃ــو» تبِ تپنــ💓ـده ترين تُنـدرے ڪه تنيده اے در تاروپودِ تَنــ😌ــم ••👤 ••😘 •• @asheghaneh_halal •• ••💍••
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 👼{ اِمـلوز لَفتَم هیدَت. ☺️|خوشـا بـہ سـعـادتت خوشگل پسر💚 دعامون که کردے ان شاءالله؟ 🙂{بـله چـہ دعا چَلدَم، دُفتَـم: یا امام جَـباد سَل بنده یا حسین مامانے بلام زده چـہ ایتالا اَلبَعینم تُما چـہ مهلَبونید لاهیه چَـربلام تُنید و هر چییَم نَلَفـتـہ چَـربَلا اونم بیات. 💚|الهـے من فدای تو بشم چه دعای قشنگی کردی گل پسر🌼. 👶{تازه یه دعایه دیجه هم چَلدَم دُفتَم: یا امام جَـباد تُما یار دوبی نداستید اما به همه عموها و خاله های من یار دوب بدید🙂. ☺️| ماشاالله به تو کـہ انقدر قشنگ دعا میکنی حاجات دل کوچولوت روا 💚 نازنیم. استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_ویک بعد سرش را بالا گرفت و منتظر جواب نرگس شد. نرگس نگاهی کو
🍃🍒 💚 - ماجرا جالب شد! - راحله شاگرد من بود. همیشه باهم مشکل داشتیم. یه بار به خاطر 25 صدم درسش رو پاس نکردم. به خاطر این اتفاق یک ترم درسش دیرتر تموم شد اما حاضر نشد التماس کنه. من آدم مغروری بودم و انتظار داشتم همه بهم احترام بذارن حتی اگر اشتباه کنم!! اونم حاضر نبود فقط به خاطراینکه استادشم حرفم روقبول کنه. بعدها بهم گفت که چون اخلاقم رو میشناخته حاضر نشده بیاد - و تغییر احساسات از کجا شروع شد؟ -دنیا عوضی میشه. بعضی چیزا اونقدر آروم اتفاق می افته که خودت هم متوجه نمیشی. خود تو! چی شد یهو از اون حالت خروس جنگی در اومدی؟ -نمی دونم! شاید به خاطر موقعیت! - می بینی؟ آدمها تجربه مشترک زیادی دارن - خب این دلیل نمی شه که من بخوام باهاش ازدواج کنم شاهرخ در اتاق را باز کرد. - می دونم و لبخند معنا داری زد. وقتی پشت میز قرار گرفت پرسید -خب؟ کتاب رو خوندی؟ -آره. جالب بود - همین؟ - از این داستان ها زیاده. قفسه های کتاب فروشی پره از این مدل قصه ها - اما این یه داستان نیست. یه زندگی واقعیه - آره. راستش اول از دستت ناراحت شدم فکر کردم برداشتی داستان زندگی منو نوشتی اما بعد که سال چاپش رو دیدم فهمیدم اشتباه کردم - زندگی تو؟ -آره. البته یه کم فرق داره. مثلاً طرف پولدار نیست یا یه سری جزئیات دیگه. اما اصل مطلب یکیه. شخصیت اصلیش با من تشابه فکری زیاده داره - اما تو که گفتی بین شما هیچ شباهتی نیست؟ - بین ما؟ منظورت چیه؟ - معلومه کتاب رو دقیق نخوندی بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_ودو - ماجرا جالب شد! - راحله شاگرد من بود. همیشه باهم مشکل د
🍃🍒 💚 - چی می خوای بگی؟ -یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خب که چی؟ شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. - به نظرت آشنا نیست؟ شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد: - غیرممکنه شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت: - می بینی که نیست - اما... اما... - اما چی؟ -ولی هادی ... چطور ممکنه؟ -من بهت گفتم اما باور نکردی شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند! - خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغیر کرد؟ - نمیدونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ... تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد... آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد! همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگهای مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_وسه - چی می خوای بگی؟ -یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین
🍃🍒 💚 فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد. - توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و نشست شروین گفت: -هنوز معلوم نیست کجا می ری؟ - چرا -خب؟ - جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟ شروین نفس عمیقی کشید. -درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟ - هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ... نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. - حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟ -هیچی - یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟ -راه بهتری داری؟ -اقلاً بده کرایه. اینجوری خراب میشه شاهرخ گفت: -اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد. - منتظر کسی بودی؟ شاهرخ نگاهی به ساعت کرد. - نه، ولی فکر کنم علیِ شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] |• آوای «تــو»💚 می آرَدَم☝️ از شــوق😌 بـه پـــرواز...!🕊 •| #فریدون_مشیری|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(462)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه /🌸/زندگےبوےخوش‌نسترن‌است بوےیاسےاست ڪه‌گل‌ڪرده‌به‌دیوار/🌿/ نگاه‌من‌وتو/😍/ زندگے‌خاطره‌است/👌/ زندگےخنده‌یڪ‌شاپرڪ‌است‌برگل‌ناز زندگےشیرین‌است/🌸/ #سهراب‌سپهرے #صبحتون_دلنواز @asheghaneh_halal •••🍃•••
‌‌ #همسفرانه °•💕 می‌خۅاهَمَتــ هنـوز °•☺️ و بہ جـــاݩِ °•💓 دوستټ دارمتـــ 💞• #فروغ_فرخزاد 💌‌• #دوستت‌دارم بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
🌿🌺 | \\از عرش اگر فرشتہ ها مے آیند بہ جشن دلِ پیامبر مے آیند زهراسٺ عروس وشاه داماد علے سٺ این دو چقدر بہ یڪدگر مے آیند\\ 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 اول ذےالحجة سالروز ازدواج امیرالمؤمنین حضرت علی علیہ السلام و حضرت زهرا سلام الله علیہا را تبریڪ عرض مے ڪنیم 💚 🌿🌺 @Asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..|💗 #طـلبگی سالگرد ازدواج دو نور✨عالم رخـــداد عظیمــے است که به تعبیر امام خمــینـــے (ره) اشـاعـــہ نور این خـانـواده عــالـم را روشن کرده است. #امام‌خـمـیـنےرحمـةالله‌عـلـیـہ💚 •• @asheghaneh_halal •• ..|💗
••🕊•• 🍃 /🌸/ شهادت را همه دوست دارند! اما زحمت ڪشیدن برای شهادت را چه؟ شهید شدن یڪ اتفاق نیست!! گلیست ڪه برای شڪوفا شدنش باید خون دل بخوری.. /🌸/ به بےدردها به بےغصه ها به عافیت طلب ها؛ شهادت نمےدهند! به آنکه یڪ شب بےخوابے برای اسلام نکشیده، یڪ روز از وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشتـه، شهادت طلب نمیگویند!! /🌸/ دغدغـہ هیئت ، بسیج ، ڪار جهادی ، دغدغـہ ی دست این و آن را گذاشتن توی دست شهدا، دغدغه ترڪ گناه ، آدم شدن ، شهادت.. /🌸/ اگر عاشق شهادتے ، اول باید سرباز خوبے باشے! خوب مبارزہ ڪنے.. مجروح شوی .. اما ڪم نیاوری!! درست مثل یاران عاشورایے حسین بن علی(ع) ..!!! /🌸/ قبل از دعای شهادت، دعا کنیم در اين دنيا شهيدباشيم.. @asheghaneh_halal ••🕊••
(😊) ضــامنــ لبخنــد مهـــدے (⚫️) چـــادر مشکــےِ (🙂) توستـــ... (😌) چهــره‌اتـ با چــادرتـ (🌸) مثــــــل گــــل (🍀) ریحـانہ شــد... (عج) بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🕊🍃 #چفیه | #خادمانه |ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| جهانگیرجعفرےنیا شهید یعنے: بہ خیر گذشت نزدیڪ بود بمیــرد ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۱۶۶۰ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗💐 #عـیـدانـہ زمان ازدواج رهبرانقلاب از زبان خودشان در مصاحبه تلویزیونے📺 انتشار به مناسبت ۱ذی‌الحجه؛ سالروز ازدواج حضرت علــے و حــضرت زهرا 😍💚 #ســالـگـردازدواج‌پـدرومـادرمـونـہ🌺❣🌺 #آقامـونـہ💚 💕 @asheghaneh_halal 💕 💗💐
4_259164850695963414.mp3
17.47M
[• #شهید_زنده •] تـا حالا عاشق شدے؟! . . عاشق "خـدا"! +ولے عشق ڪہ یہ طرفہ نمےشہ!😓 نگران نباش خودش گفتہ: مَن اَشَقَنے اَشَقتُ! هر ڪس عاشقم شہ عاشقش میشم :) چے بهتر از این ڪہ خودش تضمین بـده؟! ••[پیشنهاد دانـلود]•• #وقتشہ‌عاشق‌شے! #حاج‌حسین‌یڪتا ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] تمام زندگے را از تو دارم|🌸| مقام بندگے را از تو دارم|😇| رضا جان خادم ڪوے تو هستم|💚| من این بالندگے را از تو دارم|🕊| #اسلام‌اےهمہ‌ےعشق‌و‌مسلمانےمن هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
😍❤️😍💚😍❤️😍💚😍❤️😍💚 . . چیزے نمونده بہ یڪ ڪا برسیم. بشتابید بشتابید!📢📢📢 . .
★🍃 🍃 #همسفرانه سرلوحه ے ما اگر ڪہ قرآن باشد[•📗•] بایست ڪہ ازدواج،آسان باشد[•☝️•] از خواسته ها یڪےیڪے میگذریم[•😌•] تا عشقـ نصیب هر دو تامان باشد[•😍•] #ان‌شاءالله☺️✋ 🍃 @asheghaneh_halal ★🍃
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 👧{ بای بای بای بای چـگَد سولوغــہ😍 😁{اون جـلـو آگای نَلیمانے دالہ مـولوتے مـیخـونـہ💗 😃{ وایییییی، بابادارن سیرینیم🍰 میالندآخــجـون😋 😍{ چِگَد من حضلتے علی و زهلا لو دوس دالَم💚 خیلییییی دُشحالم چـہ سـیـعِسونم💗🌸 ☺️| قبول باشه قشنگه موخرگوشی من🐰 شیعه کوچولو تبریک میگم بهت پیوند مادر و پدرمونو💚🌸 فقط مواظب باش زیاد ورجه وورجه نکنی که از دست بابا خدایی ناکرده نیفتی زمین😘❤️ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_وچهار فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد
🍃🍒 💚 - اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم - مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره - نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن: - خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بردند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت: - به به، اینهم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم! بعد گفت: - من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جکهای بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بود. برخلاف کسانی که شروین قبلاً دیده بود او در عین آرام بودن کاملاً اجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلاً منزوی یا بی سر و صدا نبود. گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملاً عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند وارد حریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرداحترامش بگذاری و وقتی شروین همه اینها را می دید نمی توانست این شخصیت را با آنچه قبلاً بوده کنار هم قرار بدهد. بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علیچند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دستهایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت: -اوکی، قبول، می شه. تسلیم آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت: -من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم میخواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_وپنج - اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم - مگه اینکه موقع رفتن
🍃🍒 💚 شاهرخ خندید و گفت: -امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی هادی گفت: - میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمیذاشت خاکش کنیم علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت: -منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا شاهرخ سرتکان داد. - آره. اشکالی نداره بعد رو به هر دویشان گفت: -خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید.هوای این رفیق مارو هم داشته باشید علی گفت: - خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت: -تو که می مونی؟ -بمونم؟ -هرجور راحتی - اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت * صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر میرسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد. - سلام، کی اومدی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_وشش شاهرخ خندید و گفت: -امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف
🍃🍒 💚 -سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟! - اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره - اینجوری که درخت ها خشک می شه. اقلاً به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت. - چی شد تغییر عقیده دادی؟ -خب درختها گناه دارن شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت. - خب خودت بیا بهشون آب بده شروین نگاهی به کلید و دوباره نگاهی به شاهرخ کرد. -مگه نگفتی بده اجاره؟ تو که عادت داری اینجا تلپ باشی شروین که از خنده شاهرخ خنده اش گرفته بود دست دراز کرد تا کلید را بگیرد ولی شاهرخ کلید را عقب برد و گفت: -به شرطی که سوء استفاده نکنی. اینجا نشه پناهگاه برای فرار از خونه - باشه - قول؟ شروین سر تکان داد و کلید را گرفت ... وقتی به ایستگاه رسیدند، از ماشین که پیاده شدند موبایل شاهرخ زنگ زد. شروین با کمی فاصله پشت سرش حرکت می کرد. وقتی شاهرخ تلفنش تمام شد نگاهی به اطراف کرد و وقتی شروین را ندید برگشت. شروین را دید که غرق هپروت بود. دست دراز کرد، دستش را گرفت، کشید و وقتی کنارش قرار گرفت دستش را دورش انداخت بازویش را گرفت و فشار داد: -کجائی پسر؟ -نمی دونم - خیلی بهش فکر نکن. بالاخره راضی می شه. تازه حالا که دیگه یه خونه مفت و مجانی هم گیرت اومده حتماً جواب مثبت می ده - کی؟ -نرگس خانم دیگه شروین که تازه متوجه منظورش شده بود گفت: -خیلی بی مزه ای -تو می خوای زن بگیری، من بی مزه ام؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •| نظر به ساعت خود ڪَرد☺️ |• و نقشه درسر داشت✋ |• تبر به دوش ڪسے⛏ |• از نوادگان خلیل💚 |• چقدر؟ مانده از این😬 |• بیست و پنج ساله مگر😉 |• ڪه محو گردد🌫 •| از عالم نشانِ اسرائیل😎 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(463)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه دوست داشتنت هــوس نیست°|💕 ڪہ بــاشـد و نبــاشـد°|😌 نفــــس اســـت°|💑 تا بــاشـــم°|😉 تا باشی°|💗 #تا_ابد_برای_هم😍 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
☂🍃•• دخترےڪه اگه چند روز مادرش خونه نباشه، یا باید بره خونه خاله یا یڪے بیاد پیشش تا خونه رو اداره ڪنه، هنوز شرایط ازدواج رو نداره... ❗️چون نمیتونه براے دو سه روز نقش مادر رو بازی کنه... حتے اگه فوق لیسانس باشه یا مدال المپیاد داشته باشه ☂🍃•• @asheghaneh_halal