°🐝| #نےنے_شو|🐝°
•👼 • نیدا میتُنی به تی؟!
میحوام بلم سامِلا💔
یعنی میحوام بلم لوضه 🏴
بجا اینته ندام تُنی پاسو لواسه مستی
تنم تُن پاسو لُفتَن🙏
ای به چشم، چشمدریایےشیعهزاده 💚
الان میام لباس مشکی تنتون میکنم😘
اما تو هم باید حسابی بهم دعا کنی تو روضه🌸
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نهم چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بلایی سرش ایستاده و داره روی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_دهم
-چشم
بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست ممکنه نذاره یا خیلی ناراحت بشه، اما برای آینده زندگی خودش و بچه ها هم که بود باید به سهیل تلنگری میزد. بعد از چند بوق کوتاه سهیل گوشی رو برداشت.
-جانم؟
-سلام
-سلام عزیزم
صداش خیلی خسته بود، خسته و کلافه اون نفوذ و جذابیت همیشگی رو نداشت، فاطمه گفت:
- میخواستم بهت بگم که با علی و ریحانه داریم میریم خونه مامان
-کی؟
-چند ساعت دیگه حرکت میکنی.
-چرا می خواین برین؟
....-
-داری میری قهر؟
- کی تاحالا رفتم قهر که این بار دومم باشه، دارم میرم که کم کم جفتمون به ندیدن و نبودن همدیگه عادت کنیم ،ازون مهم تر بچه هان
صدای سهیل بلند شد، تبدیل به داد شد، با خشونت زیادی از پشت گوشی فریاد زد:
- شورشو در آوردی، تا من نیومدم خونه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون، من الان راه میفتم بعدم گوشی رو قطع کرد.
فاطمه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت توی اتاق چمدون مسافرتی رو برداشت و وسایل خودش رو مرتب توش چیند، بعدم چمدون عروسکی علی و ریحانه رو پر کرد و همه رو آماده کنار در ورودی خونه چیند ، بعدم رو به علی گفت:
-علی جان، مادر برو اسباب بازی هایی که دوست داری رو بریز توی کولت و بردار که میخوایم بریم خونه مامانی
جیغ آخ جون علی و ریحانه با هم بلند شد و جفتشون دویدند به سمت اتاقشون. فاطمه مشغول جمع جور کردن خونه شد تا وقتی که میره خونه تمیز باشه که یکهو صدای چرخیدن کلید توی در رو شنید، سرش رو برگردوند که سهیل رو با اخمی عمیق و چشمایی قرمز دید، سلامی کرد و به کارش مشغول شد
سهیل جواب سلام رو نداد، نگاهی به چمدونهای آماده کرد، لحظه ای مکث کرد و در خونه رو بست و گفت:
-بچه ها کجان؟
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن
سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت:
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟ ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟ -آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کردن، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت:
بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه دو ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
...-
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_دهم -چشم بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_یازدهم
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم برگرد، تا دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد -چی می خوای فاطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفتم
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که طلاق خواستنت یک کار احمقانست، پس یک جمله احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
-کجاش احمقانست؟ این که من میخوام از همسری که بهم خیانت کرده جدا بشم؟...
صدای کشیده نخراشیده ای توی فضای خونه پیچید، سهیل به حدی محکم توی گوش فاطمه زده بود که دست خودش سوز گرفت، چه برسه به گونه فاطمه
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی...
-تو چطور به خودت اجازه اینکارا رو میدی؟
سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت
- تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی...
بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت:
-من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود ...
حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت:
-تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی برآورده کنی، من نمی دونستم و الا هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُُهره شََهره برای من غیرقابل تحمله...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
•[ #سوتے_ندید 😜•]
رفته بودیم
حرم حضرت معصومه مادرم
نذر داشت یڪ روز خادم افتخارے بشه
تو بخش ڪفش دارے...😍👌
خلاصه خیلے جدے رفت باخانم
صحبت ڪرد گفت من نذر دارم
یڪ روز به صورت افتخارے اینجا
جاڪفشے بشم...😂😐😳
منوخاله ام ازخنده پس افتاده بودیم
حالا خود خانم ڪفشدار از ما بدتر بود...🤣
آخرشم مادرم نتونست اون روز نذرشو
ادا ڪنه و جاڪفشے بشه...😆
#سوتـے(4⃣)
#ارسالے_ڪاربران
─═┅✫✰🦋✰✫┅═─
چه ــخبرہ اینجــا😁👇
[•📸•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
منظور از ڪمڪ فقط
شستن ظرف و... نیست...☺️
البته اینها هم ڪمڪ است ولے
بیشتر ڪمڪ روحے است.
ڪمڪ معنـ🍃ـوے و فڪرے است.
مرد باید ضرورتهاے زن را درڪ ڪند
احساسات او را بفهمد و نسبت به حال
او غافل نباشد...🙃👌
#مطلععشقصفحه۸۰ و۸۱
#رهبرمون😍
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° 🏴 °
#طلبگی
✨ سلاحی بالاتر از دعا نداریم!!!
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
ما الآن (دوران غیبت) بهحسب ظاهر، سلاحی بالاتر از دعا نداریم و دعای ما یقیناً مؤثر است. حتی اگر هم فرض کنیم که اثرش بالفعل نباشد، یک مقداری جلوتر میافتد؛ تأثیرش جلوتر است.
بخواهیم از خدا که دولت مفسدین را منقرض کند.
#کمیتابهـجت…
◾️ @asheghaneh_halal ◾️
° 🏴 °
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_یازدهم -چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم د
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_دوازدهم
بعدم رفت...
بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست
تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام اونجا. و تلفنو قطع کرد...
شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز کردن
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن هرزه ای رو سخت در آغوش میکشید...
مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش .
فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت:
-دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟
-خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_دوازدهم بعدم رفت... بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری تو
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_سیزدهم
فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
-پس چرا هیچی نمیگی؟
-چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟
-منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی.
فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ایشالله رفع میشه شما نگران نباشید
-تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا
-میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه
بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت:
-مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید
-میدونم، ساجده هم همینو میگفت
با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات گذشته مثل نوار رنگی فیلم های سینمایی از ذهنش رد شد، خواهر بزرگتر فاطمه که خیلی شاد و سرزنده بود، دختر بزرگ خونه که همیشه همه چیز براش فراهم بود، بیشترین امکانات زندگی، همه چی، اما خیلی زود عمر زندگیش به پایان رسید، خیلی زود از مشکلش شکست خورد، خیلی زود قافیه رو باخت
-من با ساجده فرق میکنم مامان.
-میدونم، من میدونم تو خیلی عاقل تر و صبورتر از ساجده ای، اما مادر، جان همین دو تا بچه ای که داری، نذار من داغ یک دختر دیگم رو هم ببینم، زندگیتو سر هیچ و پوچ خراب نکن مادر، من الان بدون پدرت دیگه طاقت یک غم دیگه رو نداریم، با خودت و زندگیت لج نکنی مادر.... ،
بعدم اشکهایی که ناخودآگاه از گوشه ی چشماش روون شد رو با دستمال پاک کرد، شاید اگر میدونست مشکل فاطمه چیه این حرفها رو نمیزد...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
•[ #سوتے_ندید 😜•]
آقا ما خونمون اصفهانه ولے تابستون
رفتم یه هفته خونه مادربزرگم تو یڪے
از روستاهاے لالے موندم...😬
یه شب نشسته بودم پیشش ڪاراشو
تماشا میڪردم.
مامان بزرگه خواست رو بالشتے رو
بدوزه سوزن هم نمیتونست نخ ڪنه
بعد یه ساعت تلاش به من گفت نخ ڪن
سوزنو نگاه کردم دیدم اصلا سوزن نیست...😐
سنجاق ته گرده.😂
#نعمتنبخــدا😍👌
#سوتـے(5⃣)
#ارسالے_ڪاربران
─═┅✫✰🦋✰✫┅═─
چه ــخبرہ اینجــا😁👇
[•📸•] @asheghaneh_halal
[• #مجردانه♡•]
••جلسه خواستگارے••
+ ببخشید من قبلا شما رو جایے ندیدم؟
- نه
+ میشه ازین به بعد همه جا ببینم؟
#انشــاءالله😁😍
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
#چفیه 🕊
همین الان کسانۍ در دنیا هستند
که با شهدا اُنس بیشترۍ دارند
در مشکلات زندگۍ متوسّل به شهدا
مۍشوند و شهدا جواب مۍدهند...🌸
اُنس با شهدا را امروز تجربه کن
با شهدا که انس داشتهباشۍ
یکقدمبه |خُدا| نزدیکترۍ...
#مقاممعظمرهبرۍ
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•🌷• @Asheghaneh_halal •🌷•
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
° 👼 ° املوز للاسه چیلیکی تَنَم چلدم که
به امام سَمان بِجم :
✨از همین املوز چه عیته امامتتونه تا اون بَقطی چه بزلگه بزلگ سُدم تو لاهتون سلبازَمو سَلبازی میتُنَم 💪تاااااا سَهید بسَم ✨💚
•☺️ • دورت بگردم عزیزکم سرباز آقا تبریک میگم بهت امامت آقاجانمون رو التماس دعا شیرمرد کوچکه ایران زمین😘💚🌸
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal