eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه نمےارزیــد... دنیـا خلــق شــود که چــادر زهــرا خـاکی شـود!💔 نمےارزیــد... دنیـا خلــق شــود که بهتــرین بانــوی عــالم پشت در...😔😭 #بعدازتو_خاک_برسر_دنیـا😭💔 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @Asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
[• #تیڪ_تاب📚 •] ••کتابِ فاطمه؛ علی است•• || داستان‌هایی کوتاه از بلندای سبک زندگی حضرت صدیقه طاهره(س) و امیرمؤمنان(ع)🌸🍃 💓|داستان‌های این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است. فصل اول «تولد دو نور» به داستان ولادت و بالندگی آن دو معصوم می‌پردازد.|💓 💐|در فصل دوم به نام «پیوند دو دریا» ماجراهای شورانگیز وصلت آن دو نور را می‌خوانیم.|💐 🦋|در سومین فصل که «داستان زندگی» نام دارد کاممان با داستانک‌هایی از زندگی و سلوک آن دو چراغ هدایت شیرین می‌شود.|🦋 🕊|فصل آخر حین و بعد از شهادت مظلومانه حضرت زهرا (س) را روایت می‌کند و «در فراق یار» نام دارد.|🕊 ••192صفحه•• درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• •] ••حاج حسین یکتا•• زمان جنگ بچه یتیم‌هــا دنبال سربنــــد یافاطمه‌زهرا(س) بودند😭 ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
🕌🍃 ؟! ! بشنو از دݪِ من! مثل همیشه بیقـــرار... آن هم بیقـرارتر از همیشـه! خوش دارم بنشینم و صحن طلایش ولوله ای برپاڪند در دلم... گنبد کبوتران این حوالے بدجور مرا دلباخته‌ے رضاے دلشکستگان کرد... امام رضایم؟ طاقچه ی قلبم پنجره ای سوی تو دارد.. همیشه نسیمِ کوی تو معطوفِ [دلم] میشود!💔 حَق بده هوای تو در سر داشته باشم.. حق بده دلم گوشه ای دنج؛ از حرمت را بخواهد.. حق بده دلم گره زده ی پنجره ی فولادت باشد.. اینروزها زائرین کوی تو از من خداحافظی میکنند.. به شاهدانِ نگاهِ شفایت قسم نمیتوانم این خداحافظی هارا شاهد باشم.. ✏️ @asheghaneh_halal 🕌🍃
°🐝| |🐝° الان چه دهه فاطمیس◾️ اومَتیم حَلَم امام حُشین💚 تا هم عزادالی تونیم همم باسه فَلَج امام زمان زیر گُبه🕌 دعا تونیم این پَلچَمَم جلفتم دستم چه هرچی بهم نیدا میتونه چشماس🏳 به پلچم بیفته و بجه: اللهم عجل الولیڪ الفرج🙏 دعا و زیارتت قبول باشه ان شاءالله نازنینم💚 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_نه بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از بالای عینکش نگاهی به
💐•• 💚 سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد. سها و آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سلام کردند. محسن هم جواب سلامشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت: -بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟ -بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون تصادف کردند. محسن ابرویی بالا انداخت و گفت: تصادف؟ با چی؟ کِِی؟ -دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد روی ماشینشون. -چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟ -نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ داد. محسن سری به تایید تکون داد و گفت: خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن حضور داشته باشن. سلام من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره ،بفرستند. -باشه، چشم. محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت: ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟ محسن که تعجب کرده بود، گفت: نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟ سها که حرسش گرفته بود گفت: نخیر من مشکلی دارم. -متاسفانه حضور شما ضروریه. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن چاره ای نبود،
💐•• 💚 سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه. محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت: نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟ -نخیر ،با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم محسن خنیدید وگفت: منظورتون کیه؟ -هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید. بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه. آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای بالا انداختند. کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سایقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تلاشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت: اه، این خانی هم عجب آدم گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت. شیدا که از دور سها رو میدید با دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با لبخندی گفت: سلام سها جان -سلام عزیزم، خوبی؟ -ممنون، تو کجا اینجا کجا سها که کلافه بود پوفی کرد و گفت: متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟ شیدا ابروی تکون داد و گفت: خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت: فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 🍀\• ‌‌بـه خــدا 👇|• ‌‌گُل ز تــو آموخت ☺️/• ‌‌شِڪَر خندیدن.. ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #مولانا /✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(641)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ جمهـــورے اسلامے دنـــیا رو زیــــر رو ڪرده✊ تا یڪسال پــــیش همه دنـــیا از آمـــریڪا مےترسیدند✊✊✊✊✊ هیچڪس جرئت نداشت بگــــه جنــــاب آمریڪاے بالاے چشمت ابروعه!👊 پـــارسال دقیقاااا مثل این روزهااا همه داشتن بدووو بدووو مےڪردند ڪه جمهورے اسلامے چــــهل سالگے انقلابشو جشن نگیره😁 امـــا امساااال همه دست به دست هم دادنـــد تـــا آمــــریڪاے گــــورش رو از منطقه گـــم ڪنه!✋ اینـــــه✌️ منـــــطق ✌️🇮🇷 برای اطلاع از ریزتـــــرین جزئیات اتفاقات پیش رو به این ڪانال مراجعه ڪنید👇👇👇👇👇 ❇️ @Rasad_Nama بـــا ما در عاشقــانه ها بمــــانید😉👇 @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] خوبیش‌اینہ‌توي‌ایــݩ‌دنیا هرچــےنداریــم؛ چایےتازه‌دَم داریــم:)☕️🌱 #صبحـتون‌رنگآرنڱ•💓• #بفرمآچاۍ•😁•☕️• [•♡•] @asheghaneh_halal
قهربودیم😞 درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شد؛ هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت📖 و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن😍 ولے من باز باهاش قهربودم!! کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام؛ نمازش تمام؛ دنیـا مـات؛ سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد! بازهم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید : عاشقمے؟؟؟ سکوت کردم؛ گفت : عاشقم گر نیستے لطفی بکن نفرت بورز بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند دوباره با لبخند پرسید:😊 عاشقمــــے مگه نه؟؟!!! گفتم:نـــــه!!! گفت: لبت نه گوید و پیداست مے گوید دلت آری که این سان دشمنے یعنے که خیـلے دوستـم دارے" زدم زیرخنده😅 و روبروش نشستم؛ دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستے😍😌💞 🕊🌷 [💝:🍃] @Asheghaneh_halal
[• ღ •] "گفتـن اَسـرار مـجردی بعـد از ازدواج؟!!!" 🍀هرگز نباید از اشتباهات و لغزش‌هایی که در دوران مجردی انجام داده‌اید و کسی هم از آن باخبر نیست و شما نیز توبه کرده‌اید و یقیناً بعد از ازدواج هم همسرتان متوجه آن نخواهد شد، سخنی به میان بیاورید...! 💞 زیرا گناهان و خطاها، امری مابین ما و خدای ماست، و هیچ کس اجازه ندارد آبروی خود را جلوی دیگران ببرد. 🍀 علاوه بر این هرگز از فرد مقابل نخواهید كه به مسائل گذشته خود اشاره کند. 💞 ولی اگر مسئله‌ای قبل از ازدواج برای شما پیش آمده و شما مرتکب جرم وخطایی شده‌اید و امکان بر ملاشدن آن را پس از ازدواج وجود دارد، باید حتماً به نحوی آن را برای فرد مقابل بیان کنید. 💎 😎 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
غذای مادی، برزخی و اخروی .mp3
1.95M
°•🖤•° 🎧 : جسم دنیوی، برزخی و اخروی خودت را چگونه می‌سازی؟ حجة الاسلام و المسلمین فـخـریـان °•🖤•° @asheghaneh_halal
🌷🍃 🍃 #چفیه #تلنگــــر و بترسیم از روزۍ ڪه صفحه‌ۍ مجازیمون رنگِ #خدا و #شهدا رو بگیره ؛ ولۍ زندگیامون نه...!! #اخلاص‌یعنے #روےِغیرِخداحساب‌نڪنے #شهدا‌را‌یاد‌کنیم‌باذکرصلوات •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🍃 🌷🍃
هرگاه مایل به گنـ🚫ـاه بودی، این سه نکتــه را فراموش مکـ☝️ـن: 👀⇦ خـــــدا می ‌بیند ✍️⇦ مـــلائک می‌ نویسد 🚶⇦ در هر حال مـــرگ می ‌آید. ؟! 👈شهدا حواسشون به اعمالشون بود...😔 💜🍃 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @Asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
🍃🕊🍃 | 📿|ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| اسماعیل‌دقایقے ارسال تعـداد به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۴۵۰۰ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃 🍃 شاید از... حادثه می‌ترسیدیم ؛ تو به ما جرأت طوفان دادی [ @asheghaneh_halal ] 🍃 💐🍃
🍃🕌 صحنت مدینه،••|💚 مڪه،نجف؛ڪربلاےماست آرے؛🖐|•• تمام هستے ما مشهدالرضاست... 🍃🕌 @asheghaneh_halal
👑🍃 از نگاه روے تو[••☺️••] [••💚••]دل سیر میگردد مگر؟ آخر آدم با تو باشد، پیر میگردد مگر؟[••☹️••] 👑🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 😁] من چه دیجه آماتم. ☺️ کجا به سلامتی؟؟ 😁] قوسی مو📱 بَلداستم. نےنےمو توی عالسه دوذاستم. ☺️ ولی نفرمودین کجا تشریف می‌بریناا؟؟ 😁] بلیم لاهپیماهییی دیجه. لادت لفته ؟؟ ☺️] یادم نرفته. فقط،یه کم زوده. استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_یک سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه.
💐•• 💚 سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم. شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت: عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه. با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، بالاخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم میدونست و فقط منتظر بود... +++ نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده. اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاد دنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد. قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد .سهیل گوشی رو برداشت و گفت: سلام -سلام، سهیل میدونی ساعت چنده؟ -نه، چنده؟ -6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم -آخ، یادم رفت. الان میام در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه الان نرو، کار داریم. سهیل فورا گفت: لباس بپوش میام الان ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_دو سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با
💐•• 💚 فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت ایستاده بود. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: بیا پایین. فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سلام کرد سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند گفت: شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن. فاطمه لبخندی زد و گفت: این خانومها خونه زندگی ندارن -نمیدونم والا، حتما ندارن دیگه . -مرضیه هم توی پروژتون هست؟ -همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه. -دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه -زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته. فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی. بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: الان دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه... سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟ -چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••