eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[💓]اے جانـ جانـ جانانـ [☺️]از ما سلامـ برخوانـ [✋]رحمـ آر بر ضعیفانـ [😌]عشقـ تو بے‌امانستـ #موŸ [😐] @Asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬🍃 #ویتامینه اگھ پسرسالمے|👌 اومد|💍خواستگارے دخترت دامادو ردڪردے،منتظر|😑قھرخداباش #حاج_آقا_قرائتے #سخت_نگیرید_خبـ☹️ @asheghaneh_halal 🎬🍃
#پابوس ~💜~مـانند علے لحنـ{💎} فصیحے داری ~💕~در چهـرهـ{} خود نور ملیحے دارے ~❣~آقـا حرمـ الله شده دݪـ{💛}ـمانــ ~⚡️~در هـر دلِ بےتاب ضریحـ{}ـے دارے •❤️• @asheghaneh_halal
#ریحانه چـ🕊ـادر من تو با من بــزرگ شدی! با لحظـ⏰ـه های زندگیـ🌿ـم همــراه بودی با من قـ💜ـد کشیدی! رنگ مشکــی ات زیر نور آفتـ🌞ـاب رنگ باخت❗️ تا رنگ از زندگــی ام نبـــازد☝️ #چادرم_دنیاے_منے😊🐝 🌺 @asheghaneh_halal 🌺
😜°| |°😜 خواستم تلوزیونــو 🖥 خاموش ڪنم، داشتم فڪر میڪردم ڪنترل خیلے دوره ڪه یهو برق رفت...😬 هیچوقت فڪر نمیڪردم از قطعے برق خوشحال بشم😂 ڪلیڪ نڪن خطرداره حسن😃👇 |•😜•| @asheghaneh_halal
#شهید_زنده حاج قاسم سلیمانےخطاب بـه رزمنـدگان: بچه هـا اگر ڪسے✋ شوقِ شهادتــ|💚 دارد آن را فعلا طلبــ|✌️ نڪند. اینجـا(سوریه)جاے شهادتـ|💔 نیست|🍃 شهـادت را در جنگــ|⚔ با {اسرائیلْ} از خـ|❣ــدا بخواهیــد💛✋ @asheghaneh_halal
°🌙| |🌙° آیت الله بهشتے🍃 |💠|آیت الله دڪتر شهید بهشتے،چند ساعت قبل ازشهادتشان با اشاره به پیامے ڪه حضرت امام به آیت الله خامنه اے فرستاده بودند،فــرمودند: ✨| خـوشـا به حالِ آقاے خامنـه اے|❤️ ڪه وݪے امـر مسݪمینْ چنین پیامے را براے ایشــان فرستاده است و این پیام نـه برای دنیاے ایشـانــ|💫، بݪڪه براے آخِرتـ|🌾 او هم بسیـار ارزشمنـد است و مـن آرزو دارمــ|💎 با چنین پیامے|✉️ از وݪے امــر مسݪمین از دنیا بروم... ولایتیا، ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه شرطِ شبِ عقدِ [💍] منِ دیوانہ[] همین بود [💞]پیوندفقط با نظرِحضرتـِ زهــــرا[😍] آن خانہ بهشت[🌸] است ڪہ بانـــوے[😌] نجیبش داراست ڪمے[🍃] #اللهم‌الرزقنے‌حوریه‌الجنه😍 [👒] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] اَجـهـ تونســتید😌☝️ منـو پیدا بِـتُـنید🙈 [😍] وااااے😋 منـو این همه نـےنـے😘 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود . خیلی زود جواب دادم . _جانم بفرمایید یکی از بچه های سپاه بود . +سلام اقا محمد. واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟ _عههههه چراااا نهههه!!!! + خو کجایی تو پ برادر من . بچه ها فردا عازمن تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی . اضطراب گرفتم... نکنه این دفعه هم جا بمونم . _باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ. رو کردم سمت بابا و ریحانه . _من باید برم خیلی شرمنده بابا خیلی جدی پرسید +کجا؟ _تهران ریحانه با اخم نگام کرد‌ +الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟ کجا باید بری؟ _باید زود برسم تهران .فردا صبح بچه ها عازم‌میشن جنوب برا تفحص. منم باید برم حتما . شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین . ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید +برو بینم بابا . همیشه همینی! از رفتارش خیلی ناراحت شدم به روش نیاوردم پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه ‌ محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه . خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین. یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش. از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه. بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران . از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه . کلید انداختم و درو وا کردم . بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم. به ثانیه نکشید که خوابم برد. با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم . سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم . خیلی گرسنم بود ولی بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد. طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم . تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم . خدا خواهی بود تصادف نکردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم . زود رفتم سمت بچه ها بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد . ایستاد بچه ها دونه دونه واردش شدن . از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم . از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد +حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم . یه لبخند زدم و رفتم سمتش . سلام و احوال پرسی کردیم . وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم . نگاه به ساکم‌کرد و +عه عه عه اینو چرا اوردی بالا . اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین . نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. __________ با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم . به ساعتم‌نگاه کردم ‌. تقریبا ۱۱ بود . سبک شده بودم . ولی خیلی احساس ضعف داشتم . رو کردم به محسن و _چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود ‌ یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم ‌. که محسن با خنده گف +حاجی یواش تر خفه میشیا یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد +حالا چرا انقد درب و داغونی ؟ قحطی زدتت یهو؟ _اره اره . بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران . زدم زیر خنده و بلند گفتم _ اصن تو چه میدونی زندگی چیه . اونم شروع کرد به خندیدن . +عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که _نه شوهر که نه هنوز . ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون . +عهههه روح الله خودموووننن _ارههههه +ایشالله خوشبخت بشن . _ایشالله اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود. فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه . با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم . ____________ فاطمه : از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم . کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم . صدامم خیلی گرفته بود . رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم . نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار. بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم . گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم . +سلام جزوه ها رو میفرستی !؟ اصلا حال جواب دادن نداشتم . گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| امــــر با سیـــدعلــ{💚}ـے /° مأموریـتـ سیـــدحســ{😍}ــنـ °\ تَــــر ڪــ{😋}ـند لبـ بسـ! /° سلیـ{💖}ـمانے ڪه پوشیده‌ڪفـنـ °\ یاد حاج احمــ{🌹}ـد بخیـــر، /° اما! به حـــرفشـ مانـ{😉}ـده‌ایمـ °\ تا شود تڪفیـ{😒}ـر و صهیـونـ °| و سعــــودے ریشــه‌ڪـ{💪}ـنـ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(91)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
✍ خادمانه جهت همڪارے با تیم در مجموعه ے تبادلات🍃 به این آیدے مراجعه ڪنین👇👇 @yazahra_ebrahim
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] اَجـهـ تونســتید😌☝️ منـو پیدا بِـتُـنید🙈 [😍] وااااے😋 منـو این همه نـےنـے😘
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃 شپــــخیل✋😍 🎈
|°• 📖 •°| باسلام واحترام☺️✋ همانطور ڪہ مطلع شدید؛ قرار بر این است کہ بہ زودے دوره‌هاے مجازے را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین آغاز ڪنیم. ڪہ تمایل بہ ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇 🆔: @Asemanemahtab 📝 . . ─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─ 🌸🍃••| @Hefz_Majazi
#صبحونه الهـے✋ در این صبـ🌤ـح زیبا بہ زندگیمان سرسبـ🌿ـزے وخرمے ببخش از نعمتهاے بیڪرانتـ🌧ـ سیرابمان ڪن😊 به قلـ💚ـبمان مهربانے و بہ زندگیمان محبتـ و آرامش ببخش😍 #صبحتون_پربرڪت 💐 🍃⚱|| @asheghaneh_halal
#پابوس امام حسن عسڪرے (ع) فرمود : « عبـادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست... بلڪه عبـادت با تفڪر و|| اندیشه در قدرت|💪| بی منتهای خداونــد😇 در امور مختلف می‌باشد.» 🍃| @asheghaneh_halal
#همسفرانه 😌‌|° من شٻفــٺہ‌ے مٻــزهاے 💒|° ڪوچڪ ڪافـ☕️ـہ اے هسٺــم ☝️|• ڪہ بھــانہ‌ے 😉|• نزدٻڪ ٺر نشسٺنــمان مےشــود 💗|° و من روبــروے 👈|° ٺــ♥️ـو مےٺوانــم 📜|• ٺمــام شعــرهاے ناگفٺــہ‌ے 🌍|• دنٻــا را ٻڪ جا بگــوٻم #تمام_قهوه‌ها_با_تو_شیرینہ ☕️💞 ☕️||• @asheghaneh_halal
#مجردانه اگرآنـ✋ ترڪ شیرازے بھ دست آرددل مارا😌 خوشابرحال خوشبختش بدست آوردھ دنیارا نھ جانـ💖 وروح میبخشم،نھ املاڪ بخارا رامگربنگاھ🏣 املاکم؟چھ معنے دارداین ڪارا؟ #تچڪر😐 {🍃} @asheghaneh_halal
🍭🍃 🍃 شخصے عرض ڪرد: براے اینکھ امر ازدواج پسرمـ حل شود،ذکرے بفرمایید. (رھ): بھ همین نیت، زیاد صلواتــ🌸🍃 بفرستید... •| 😌 |•💓•| @asheghaneh_halal 🍃 🍭🍃
#طلبگی طلبگے یعنے : با ماهے ۷۰۰هزار تومان ،|💴| 😫اجاره خونـ🏠ــه و شهریه مدرسه و خرج خورد و خوراڪ دادن || و سرانجام در ایستگاه متـ🚆ــرو تقاص بخور بخور دیگران 🗣 😓پس دادن و رفتن...🚶♂🚶♂ | @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃{ جاے خالے عکس یک }🍃 در کمدش را که باز کردم دیدم تمامِ پشت در را با عکسهاے شهـ🕊ـدا پر کرده! و بالایشان نوشته👇 《اے سروپا، منِ بے سروپا، خودم را کنار عکس پیدا کردم.》 خوب که دقت کردم اندازه‌ے جاے یک عکس روے در کمدش خالے بود😕 گفتم عکس یکے از رو اینجا بزن، این جاے خالے قشنگ نیست💔... محمد گفت : آنجا جاے عکس خودم است😔 ...!! 🌷 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]