eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🎨]• •[ 🎈]• . . 🌱سرو‌می‌ماند... . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "جانِ هر زنده‌دلی ، زنده به‌ جانِ دگرست!🌱" . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] افشین قرار بود به دیدنم بیاید. توپش پر بود. این چند روزه از حال و روزم بی خبر بود. از همان روزی که ‌به ویلا رفتم گوشی ام خاموش توی داشبرد ماشینم افتاده بود. انگار خیلی نگران شده و چندین بار به آپارتمانم آمده بود و کسی نبود در را به رویش باز کند. از دوستانم حالم را پرسیده و به چند تا از پاتوق های پارتی سرک کشیده بود اما اثری از من نیافته و نگران شده. کارم که تمام شد به خرید رفتم و گوشی را از داشبرد برداشتم و روشن کردم. سیل پیام و تماس های بی پاسخ افشین قبل از حضور خودش، فحش بارانم کردند. غذا گرفتم و حسابی خرید کردم و او را دعوت کردم برای صرف شام. قیافه ی گرفته و اخم آلودش توی چارچوب درب آپارتمان پیدا شد. مجبور بودم علی الحساب بگذارم هرچه دل تنگ و نگرانش می خواهد بارم کند. مجبور؟؟؟؟ حسام و اجبار؟!؟! چه شده بود؟ انگار خودم هم قبول داشتم توی حجمه ی تنهایی ام فقط افشین برایم مانده بود و بس. نمی خواستم به راحتی اورا از دست بدهم و در تنهایی مطلق دست و پا بزنم. مهربانی ام با افشین بی دلیل نبود. کنار کشیدنم از غرور و قبول اجبار، تنها برای از دست ندادن آخرین بازمانده بود... افشین... چقدر او را به خاطر خودم هم که شده دوست داشتم. _ خیلی بیشعوری... خندیدم و گفتم: _ ممنون رفیق بیشعوری از خودته. بفرما... دم در بده. _ چی بهت بگم که لایقت باشه؟ _ هر چه میخواهد دل تنگت بگو افشین ابرو بالا انداخت و بهت زده گفت: _ بسم ا... بین انگشتش را به حالتی مسخره و مثل زنهای خرافاتی گاز گرفت و با تعجب گفت: _ جن زده شدی پسر؟! الان چیکار کنم؟ چی بگم؟! _ خره... بیا شام از دهن افتاد. _ نه... نه... شام چی؟ فعلا بذار بارت کنم تا فرصت به این خوبی به دست آوردم. کدوم گوری بود خبر مرگت؟ _ افشین اون روم داره بالا میاد ها... بیا شام بخوریم مفصل برات تعریف می کنم. شام را که خوردیم برایش گفتم اما نه همه چیز را.‌.. از درد تنهایی و ترسم نگفتم. از فکرهای بیهوده و سردرگمی ام نگفتم. فقط گفتم دوست داشتم چند روزی باخودم خلوت کنم و تنها باشم. _ النا چطوره؟ اخمی کرد و چیزی نگفت _ چی شده؟ _ تو خفه... هر چی میکشم از دست توعه. _ نکنه باهاش به هم زدی؟ _ بمیر... زبونتو گاز بگیر. مگه دوست دخترمه که بهم بزنم؟ نامزدمه. پاره ی قلبمه. _خب حالا... حالمو بهم زدی. چی شده خب؟! _ بخاطر تو رفتم چند تا از پاتوق پارتی ها که پیدات کنم. گفتم لابد بازم خوره پارتی افتاده به جونت. توی یکی از پارتی ها دستگیر شدم. به فلاکت تونستم ثابت کنم من اونجا کاره ای نبودم. النا فهمید فکر کرد رفتم پارتی... الانم باهام قهره. شدید دلخوره و به این راحتی ها از موضعش پیاده نمیشه. خندیدم. از ته دل. نه برای قهر النا یا برای بلایی که سر رابطه شان آمده بود. قیافه ی افشین جلوی چشمم آمد که مأمورها او را گرفته بودند‌. روی کاناپه ولو شدم _ رو آب بخندی کثافط... بریده بریده وسط خنده گفتم: _ به جون افشین خودم با النا حرف میزنم. چی به مأمورا گفتی؟ ... _ لازم نکرده... مشکل منه و خودم حلش میکنم. فقط برا خودم متأسفم که اینقدر برا نامزدم بی اعتبارم... _ ببند بابا... دختره حق داره... از وسط پارتی کشیدنت بیرون. به من احتیاج داری روباه جان، که دمت بشم و شاهدت. و باز هم خندیدم و افشین حرص می خورد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا نزدیک نیمه شب افشین مهمانم بود. با النا تماس گرفتم. توپش حسابی پر بود. کمی هم با من سر سنگین حرف می زد. خیلی شاکی و در لفافه به من فهماند که اگر اخلاق افشین تغییر کرده و پایش به پارتی وا شده، آنرا از چشم من می بیند. در واقع خیلی شیک و مجلسی انگ رفیق ناباب بر پیشانی ام چسبانده شد. به النا حق می دادم اما عجیب پا روی غرورم گذاشته بود و با این حرف شأن و ارزشم را خیلی پایین آورد. گذشته از داغ حرف النا، به خاطر خودم و از دست ندادن افشین گفتم: _ النا، تو از بچگی منو میشناسی. می دونی تو چه شرایطی بزرگ شدم. من و افشین رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم اما همیشه نیمه ی بیشتر وجود افشین برای تو بی قرار بود. سر رفاقت چندین ساله مون اسیر این قضیه شده. خودت منو میشناسی من نه به کسی باج میدم نه برا کسی تره خرد می کنم و نه بخاطر کسی خودمو کوچیک میکنم و رو میزنم. من وابستگی افشین رو به تو میدونم و از همون بچگی که بخاطر تو دست و پاش شکست همیشه نفر سوم بین خودم و افشین دیدمت. من هرگز به افشین نگفتم همراهم باشه. نه اهل ... خوردنه و نه پارتی رفتن و ... . همیشه یه النا وجود داشته که بخاطر اون خودشو از این مسائل دور کرده و البته به منم تذکر می داد که بتونه مانعم بشه. اما زندگی من با افشین زمین تا آسمون فرق داره. الانم اگه زنگ زدم فقط و فقط بخاطر اول افشین و بعد عشقش به تو و در آخر هم خود تو بوده. نمیخوام بخاطر یه سوءتفاهم بینتون شکرآب بشه. الآنم مختاری، میدونم اونقدر افشین دوست داره که اگه بگی همین الآن قید حسامو بزن بی صدا بلند میشه میاد پیشت. صداتو رو پخش میزنم که بشنوه. بگو... تمام قلبم از حرف النا فشرده بود و بدتر نگران این بودم افشین را تا لحظاتی دیگر از دست بدهم... _ باشه... آشتی... خودت همیشه میگی حسام داداشمه. باشه... بمونین براهم ولی افشین به جون خودت فقط کافیه یه بار دیگه اینجوری اذیتم کنی... خداحافظ و تلفن را قطع کرد. گوشی را همانجا روی کاناپه گذاشتم و به آشپزخانه رفتم و خودم را با شستن میوه مشغول کردم. درست پنج ماه از فوت پدر و مادرم می گذشت. با مادربزرگم سر مزارشان رفته بودیم. عمه، شوهر عمه، نازنین دخترعمه ی پانزده ساله ام و مامان و بابا... همگی در یک ردیف توی یک قطعه از آرامستان بودند. بعد از آن زلزله مادربزرگ ترتیبی داد همه ی اجساد را به شهر خودمان بیاورند که حداقل پنجشنبه ها را در مزار با آنها سر کنیم. من مانده بودم و مادربزرگم که مقبره ششم را برای خودش خریده بود که هم ردیف آنها شود. پنجشنبه ها غروب که باز می گشتیم لحظه شماری می کردم برای هفته ی بعدی و مزارگردی با مادربزرگ و دراز کشیدن روی سنگ مزار مامان و بابا. توی کوچه افشین از دیوار منزل مادربزرگ بالا رفته بود تا از درخت آلویی که شاخه اش از دیوار افتاده بود گوجه سبز بچیند، برای النا که دختربچه ای چهارپنج ساله بود. چشمش که به ما افتاد هول کرد و از دیوار سقوط کرد و دست و پایش شکست. چند روز بعد با مادربزرگ به منزلشان رفتیم برای عیادت و از آنجا دوستی ما آغاز شد. _ النا حرف بدی زد؟ من معذرت میخوام. ظرف میوه را با خود آوردم و گفتم: _ مهم نیست. حق داشته. زودتر برین سر خونه زندگیتون کشتین ما رو... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 دریـاب روح خـستۀ مـا را کـه مـثل اشـڪ دیگر امیـد مـا ز دو عالـم گسـسته است! _غلامرضا شکوهی ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» فایی شِه من شیگَده ناژ دالم!😊° باباژونم حیلییی مَـ دوس می‌تُنه. 😌° الانم اینژولی میحوابم. بابا ناژم تُنه☺️° ـــــــــــــــــــــــــــ🖤ـــــــــــــــــــــــــ ‌ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <🧐> در عاشقي كه فكر و تخيل نياز نيست <☺️> ای نازنين ، بداهه تو را دوست دارمت 😘💚 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . ♥️/• تورا دوست دارم بدون آن که علتش را بدانم🤔 😘‌/• محبتے که علت داشـتہ باشد یا احترام است یا ریا …☝️ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: | 🖼 «1612» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ❓( | شماره 2 ): ▫️مهمترین هدف کشورهای غربی از تبلیغات علیه پهپادهای ایرانی را چه می‌دانید!؟ 🌐 EitaaBot.ir/poll/p7zyw5?eitaafly 👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️) ♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . 🌱🍵🌾 صبح شد، خیر است ... :) 🌙💛⚘ سلاااااااااااااام صبح قشنگ پاییزیتون بخیر و عافیت😍🍁💓 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ای صفـای قلـب زارم . . هرچـه دارم از تـو دارم . . تا قیامـت ای رضـا جان . . سر ز خاڪت بـر نـدارم . .🌿(: . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . \🤪\ ‏مجنـون اگـرچه چندۍسـت \💘\ دسـت از جـنون کشیـده! \😉\ لـطفا بـه او بگوییـد: لـیلـا ادامـه دارد 😌💌 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🥀°° یہ روز ڪہ خستہ از محل ڪار بہ منــزل برگشتم دیدم بچہ‌ها دعــواشون شده و صداشون تا دم در خونہ میاد! با عصبــانیت وارد خونہ شدم تا از عبـاس گلایہ ڪنم… دیدم داره نمــاز میخونہ. 🌺°° نمازش ڪہ تموم شد حســابی ازش گِلـہ ڪردم ڪہ چرا شما خونہ بودے و بچہ‌ها اینقدر شلــوغ میڪردن؟ عباس هم با مظلــومیت خاصی عـذرخـواهی ڪرد. بعد ڪہ آروم شدم فهمیـدم چقدر تنــد باهاش حرف زدم...! 🌟°° اصلا عبـاس مقصــر نبود؛ نمــاز میخوند، و بچہ‌ها هم از این فــرصت استفاده ڪرده بودن… فقط بہ این فڪر میڪردم ڪہ چقدر بزرگــوارانہ باهام برخــورد ڪرد. 🌷شـهـیـد دفـاع مقـدس عبــاس بابائی . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . زندگۍتان را خالى از آدم‌هاى نصفه و نيمه كنيد!🤗 يك نفر بايد باشد👤 كامل😌 ناب👌 هميشه...😍 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‡🎀‡ ‡ ‡ . . بانـــــوی چـــــادرے بدان‼ دامنـــــے پاڪ چون ڪعبه باید مولودی چون علـــــے(علیه السلام) در آن زاییده شود.. . پس بانو‼ به پرورش نسلے مطهر از دامن پـــــاڪ خویش بیاندیش .😌 ❣ بانو... تو با چادرت میروی تا آتش نفس خویش و آتش هوس دیگری را بنشانی!!! ✨ بوی و می دهد... ❗️ یعنی نگاه و فکـرت را کنترل کن❗️ ️ چـــــادر را بو کن 💚 و عطر زهـــ😍ــرا این ریـــحانه بهشتـے را استشمام کن... ️⚜خوش بحالت که میراث دار حجب و حیــاے فاطمـــــہ (سلام الله علیها) هستی 😇 ✅ سفیر عفت فـــــاطمـہ زین پس چـــــادرت را با نیـــــت سر کن . . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
مداحی_آنلاین_معرفی_امام_زمان_عج.mp3
929.6K
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 و او پدرِ مولاےِ من است...(: . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• . . ✨هـرچه‌داریــم‌ز‌آقـا‌ےخـراسان‌داریم(: . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . °•|😍|•° تو اگر آنِ منی °•|🙄|•° هر دوجهان °•|😌|•° آنِ مَن‌ست 😍💙 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
|💑| سلام و عشـق❤️ خدمت عاشقـانه های حلالـی!😌 همونایی که بلـدن کنار همسـفـرِ شون 👥 در مسیر عاشقـیِ خـدا قدم بذارند تا به مقصـود برسند!💙 ولی این وسط ما نیـاز به یه سری ابـزار داریم!🤨 برای شیـریـن تر کردن🍬 ڪـام دل های همسفرانمون!🍭 مثل یه سری جمله های معمولی که میتونه یه تنه خستگی رو ازشون بگیره!🙆‍♀ حالا ما میخواییم واسطه بشیم برا اونایی که در این امر تنبلی میکنن!👀 و بخواییم که از پست های کانال برای همسرانشون بفرستند و بعدش از واکنش همسرشون اسـکریـن شـات گرفته📱 و برامون ارسال کنند و تو این چالـش شرکت کنند!🤗 راستـی از طریق این آیـدی منتظـر نتیجه کارهاتونیم!🤪 🆔: @BanoyDameshgh زندگیتون همیشـه تـازه دم☕️👇🏻 |💑| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هجدهم ] تا نزدیک نیمه شب افشین مهمانم بود. ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی قبل بازگشته بود با این تفاوت که به ته قلبم هنوز ترسی که از تنهایی رسوخ کرده بود، هیچ رقمه قصد سفر از وجودم را نداشت و لحظه به لحظه چنان جایگاهش را محکمتر می کرد که گاهی مثل یک طفل بی پناه و سردرگم به فکر راه چاره و فراری بودم که هر چه فکرش را می کردم به جایی راه نداشتم. پارتی ها را از ذهنم پاک کردم و حتی طعم ... را فراموش کرده بودم. دوست داشتم مدتی در خلاء باشم. شاید همین خلاء بر این ترس مسخره و منزجر کننده پیروز شود. افشین درگیر کارهای قبل از ازدواجش بود و کمتر سراغم را می گرفت. من هم تا جایی که می توانستم دورادور به او کمک می کردم اما همیشه کارهایی در چرخه ی تدارک جشن ازدواج پیش می آید که فقط و فقط مربوط به عروس و داماد آن مجلس است و افشین درگیر همین مسائل بود و بیش از یک هفته بود اورا ندیده و خبری از او نداشتم. نزدیک ظهر بود که از مغازه بازگشتم کمی استراحت کنم و دوباره به مغازه بروم. کلید را به درب ورودی آپارتمان که انداختم برگه ی سبز رنگی که چند نوشته تبلیغاتی روی آن حک شده بود از لای در لیز خورد و به دو پله پایین تر افتاد. بی تفاوت میخواستم درب آپارتمان را ببندم که ذکر کلمه «الله» حک شده بر سر برگه، وجدانم را خراشید. برگه را برداشتم و آن را روی اپن آشپزخانه رها کردم و مغشول ناهار شدم. مابین هر قاشقی که از غذایم میخوردم نگاهی به برگه می انداختم. (به نام الله که راحت جان است) به همت نام پروردگار و اقدام خیرین مسجد ... جهیزیه ۲۰نوعروس با شرافت و رنج دیده تدارک دیده شد به این مناسبت در مسجد ... مورخ ... ساعت ۱۵ جشنی برای اهدای...) بقیه را نخواندم. ناخودآگاه ساعت را نگاه کردم که ۱۳:۵۰ را نمایش می داد. «یه ساعت دیگه وقت هست» پقی زیر خنده زدم و با خودم شروع کردم به حرف زدن _ همچین ساعت رو نگاه می کنی که انگار از تو دعوت شده... _ اگه دعوت نشدم پس این دعوتنامه لای در آپارتمان من چیکار می کنه؟ _ دیوونه شدی حسام. بخدا که تنهایی و فکر و خیال دیوونه ت کرده. قاشق را توی سینک کوبیدم و انگار که با خودم قهر کرده باشم بقیه غذا را نخوردم و روی کاناپه ولو شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نوزدهم ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سویچ به دست راهی پارکینگ شدم که به مغازه بروم. با دیدن ماشین پارک شده آقای خانی (همسایه بی ملاحظه) پشت عروسکم، آن روی سگم بالا آمد. عزمم را جزم کردم به طبقه سوم بروم برای گله و شکایت اما یاد عهدم افتادم. بدون اینکه وقفه ای ایجاد کنم استارت زدم و سپر به سپر لگنش آنرا از پارکینگ بیرون راندم. ماشینم را که جدا کردم سپر ماشین خانی به زمین افتاد و رد لاستیک ها روی سنگ فرش کف پارکینگ افتاده بود. حین بیرون راندن هم درب کناری ماشین خانی به درب پارکینگ گیر کرد و به غیر از فرو رفتگی یک خط ضحیم از رنگ درب های آن طرف و قسمت پشت ماشین کنده و خراشیده شد. دلم خنک شده بود اما برای لحظه ای از خودم ناامید شدم. کنترل اعصابم را نداشتم. بی اختیار ماشینم را توی پارکینگ، سر جای اولش پارک کردم و ریموت را زدم که درب بسته شود و ماشین خانی را همانجا رها کردم. مسیری که پیاده آمده بودم را نگاه کردم. (مگه من نمیخواستم برم مغازه چرا ماشینمو جاش گذاشتم؟) صدای مولودی خوانی مسجد به وضوح شنیده میشد. با فاصله ای کم از درب آذین بسته شده ی مسجد ایستادم. روی بنری نوشته شده بود جشن خیرین‌. نمی دانستم چه کار کنم. اصلا چرا به این سمت آمده بودم؟ چقدر تشنه بودم. سینی شربت پرتقال و بعد از آن دیس کیک یزدی جلوی من ظاهر شد. دو نوجوان حدودا ۱۶ساله که با لبخند و شرم خاصی تعارفم کردند. _بفرمایید آقا... داخل هم جشنه خوش اومدید شربت را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و با قدم هایی آرام و نامطمئن تا ورودی مسجد پیش رفتم. توی حیاط مسجد صندلی چیده بودند و یک میز تریبون هم روبروی صندلی ها بود و دو ستون دو متری گل دو طرف میز تریبون قرار داشت. به فاصله ی کمی از صندلی ها، در ضلع غربی حیاط بزرگ مسجد ۲۰ وانت آبی رنگ و نو پارک شده بود که گویا حامل همان ۲۰ جهیزیه ذکر شده بودند. وسایل اندکی از یخچال و گاز و فرش و چندین کارتن ریز و درشتی که انگار وسایل غذاخوری و آشپزخانه بودند. نه خبری از ماشین لباسشویی بود و نه ظرفشویی و مبل و تخت و... انگار خیلی ها برای شروع زندگی توان تهیه همین اقلام ضروری راهم نداشتند که حالا با کمک خیرین این چند تکه به اسم جهیزیه تهیه شده بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 🍃 🍰 🎊 |🚪| سر درِ قصربهشتیِ‌دلم‌بِنـوشتند💚 |📿| که مسلمانِ مرام‌ِ حسن‌ِ عسکری‌ ام😍 [آقای سامرای من] [یا امام حسن♥️] 🎉 🎀 Eitaa.Com/Asheghaneh_halal 🎀
💐🍃💫 ‌ 🎈 . . هر چند که رسم است بگویند تبریک پسر را به پدرها🎊😌 میلاد پدر بر تو مبارک ای آمدنت رأس خبرها...🍃✨🌸 تبریک به صاحب الزمان باید گفت 😍👇👇👇 Eitaa.Com/Asheghaneh_halal 💐🍃💫
شب ميلاد امامي مهربونه_۲۰۲۲_۱۱_۰۲_۱۷_۴۱_۲۰_۱۵۳.mp3
2.93M
''💓/🎊'' | • • میـلاد امامـۍ مهربـونـہ..😌 با‌نـۍ امشب خود صاحب زمونـہ..😍 ''🌸ولادت امام حسن عسڪرے مبارڪ باشہ🌸'' ''💓/🎊'' http://Eitaa.Com/Asheghaneh_halal