∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 زنان خواهان مردے شوخ طبع هستند.
زن همیشه مردے را ڪه قادر به خنداندنش باشد، دوست خواهد داشت.
📝 اگر ڪسل و بیحال باشید، خسته ڪننده خواهید بود و اگر شما خسته ڪننده شوید، زندگے هم براے شریڪتان بے نشاط میشود.
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
🎁🎈
🎈
#خادمانه | #شگفتانه
سلام و قلب💛🌱
به تک تک شماهایے ڪھ
صیقلیِ قلباتون رو به دستِ فانوسمون امانت دادین🙊
خب خب، حواستون هست ڪھ
امروز شونزدهم آذر هزاروچهارصدویکه؟!😌
اومدم بگم این فانوسی که فداییشیمٌ
و مدام ازش میگیم و با اسمش هم آشنایی دارید امروز، دقیقا امروز تولدشه🙈😍🍃
هشتمین سالگردِ تشکیلاتِ فانوسمونه امروز😍🌱
و اومدم تا همچین تولدی رو
محضر یکایک شما تبریک بگم..
اومدم تا تو این خوشحالی
سهیم و شریکتون کنم ..💓
امروز ، روز چهارشنبه
روز زیارتی آقا امام رضا
ایام، ایامِ فاطمیه
و البتھ روز دانشجو
سالگردِ تولدِ ۸ سالگی فانوسمون رو
به همتووون ویژه تبریک میگم..
و ورودِ قـوی ما به هشتمین سال تشکیلاته✌️
ما خادمین پشت صحنـــھ🎬
برای اینکه یه ۱۶ آذر دیگه هم رسید و
به قِدمت پرشڪوه تشکیلاتمون افزود
و برای اینکه امروز تولد فانوسمونھ🎂
فانوسی که باهاش خندیدیمـ🍬
گریه کردیمـ🍭
استرس کشیدیمـ🍬
بیتابی چشیدیمـ🍭
ذوق ڪردیمـ🍬
شب و روز نداشتیمـ🍭
خواب و خوراک نداشتیمـ🍬
ریسک و خطر کردیمـ🍭
خاطره ساختیمـ🍬
دوندگی کردیمـ🍭
تلاش کردیمـ🍬
عرق ریختیمـ🍭
ساعات ها برای ریزترین نکات
وقت گذاشتیمـ🍬
و سر آخـــ🍫😍ـر
بزرگے دیدیم و بزرگ شدیمـ🍭
قد ڪشیدیم و زندگے ڪردیمـ🍬
با حال بدش بد بودیم و سوختیمـ🍭
با حال خوبش خوب بودیم و ساختیمـ 🍬
حالا بسیار خوشحالیمـ😍✌️
همینجـا در جوار شما
میخوام بلند داد بزنم و بگم:
خیلی دوست داریم،
فانوسِ ۸ سالهی ما☺️😍
رزق و تقدیر یکسالِ دیگهمون رو
همینجا از محضر خود حضرت مادر ﷺ
میخواییم و از خودشون مدد میگیریم♥
شما هم میتونید
تبریکاتِ خودتون رو
روونه کنید و از دلشادیِ ما
خوشحال باشید😍👇
• @daricheh_khadem •
تولد فانوسمون مبارڪ همتون♥ツ
#هشت_سالگی✨
#سالگرد_هشت_سالگی😍🦋
#براموندعاڪنید
#یاعلیمدد💚
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
🎈
🎁🎈
•﴾🖤﴿•
•﴿ #کوثرانه ﴾•
••شوره زارے
••همه با ماست و
••باران با تو
••و نوشتيم ڪه
••يا هيچ پناهے
••یا تــ💚ـو
#حضرت_مــآدر...
﴿🦋﴾اَلْحَـمدُللّهٖ ڪھ مـٰادَرمے👇🏻
﴾ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ﴿
•﴾🖤﴿•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_اول ] خودکار را به چانه ام چسباندم، موقع
قسمت اول رمان زیباے رایحھے حضور☺️✌️
Voice 006.m4a
3.64M
{🎈}•°
{ #خادمانه | #شگفتانه }•°
ما اینجا
ابد و یڪ دلیل داریم براے موندن
ولے یه دلیلِ ڪه مارو محڪم
نگه داشته...
و اون •عشــقِ•
.
.
خادمے به ما برڪت داد •🌱•
صمیمیت داد•🤝•
نور داد•✨•
.
.
و حالا ۸سال از اولین روز عاشقیمون میگذره ڪه همیشه مصادفِ با روز دانشجو...😉🎓
#الحمدالله🌸
#تولدفانوسمونمباررررڪ
°•{بفرمـٰاییدشَربَتوشیرینےٖ🤩👇🏻
°•{🎈} Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5801153404050869253.mp3
6.61M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
محکمبگیرچادرحضرتمادررا
عطرمادر،عطرخاندانپیامبر
عجیبگرگهارادورمیکندازتو!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
وليتواونقدريخوبي . .
که'هرلحظهبودنتروشڪر':)💙
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانه
قسمت اول رمان رایحهی حضور🌸👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/58847
فصل اول رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان امنیتی نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهارم ] بالاخره شنبه عصر رسید ، اگر نمی ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پنجم ]
_ ببین بانو! راه حل اول که واضحه ،
خیلی راحت من این عکس ها رو پخش میکنم،
برا خودمم که مشکل خاصی پیش نمیاد،
پسرم دیگه!
بعد آخرین جمله اش با شیطنت نگاهم کرد،
پسر بود خب!به او که قرار نبود انگ بزنند ،پشت سر او که قرار نبود حرفی باشد،
پسر بود خب!:
و دومی؟
درون چشمانم زل زد :
زنم شو !
چشمانم گرد شدند،مسخره بود ،
خیلیییی مسخره:
می فهمی چی میگی ؟؟
تو حالت خوبه اصلا؟!
جدی گفت :
بهتر از این نمیشم،
در سلامت عقلی کامل دارم بهت میگم
" زنم شو ! "
چشمانم را بستم و باز کردم،
دوباره بستمشان به این امید که این لحظه خواب باشد،خواب که نه کابوس ،یک کابوس وحشتناک!
که بعدش بیدار می شدم،مادرم می آمد بالا سرم ، با نگرانی حالم را می پرسید و بغلم می کرد و من در آغوش گرمش زار میزدم!
چند وقت بود آن رابطه صمیمی
با مادرم را کنار گذاشته بودم؟!
دستم را بند گلویم کردم،انتظار هر چیزی را داشتم ،هر چیزی را ! الا این یکی!
که با صراحت و وقاحت تمام بگوید :
زنم شو
باز کردمشان،چشمانم را می گویم!
هنوز او جلویم بود ..
هنوز با وقاحت تمام نگاهم می کرد،بر خلاف خواسته ام این لحظه کابوس و خواب نبود،بلکه واقعیت محض بود،واقعیت محض!
با همان ضعفی که درونم نشسته بود ایستادم اما نگذاشتم ضعفم را بفهمد،بدون گفتن حرفی ، از کافه بیرون آمدم.
با مکث سرم را بلند کردم
و بعد آسمان را نگاه کردم،
گرفته بود،عین حال خودم!
بدون توجه به ماشین پارک شده ام ،
در امتداد خیابان شروع کردم به راه رفتن ،
شوک بدی بود برایم!
زل زده بودم به قدم هایم،تنهایی ترسناک بود،این تنهایی که میانش بودم ترسناک بود،
کسی را نداشتم تا پناهم باشد!
بی پناهی بد دردی بود.
دستم را مشت کردم و صدایش پژواک شد در ذهنم،سرم را بلند کردم ، به خیابانی که رسیده بودم چشم دوختم.
به ساعتم نگاه کردم ، وقت داشتم هنوز،
برای تاکسی دستم را بلند کردم و سوار شدم.
مقصد را پرسید،با حالت عجیبی گفتم :
بهشت زهرا
و بعد آرام سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم،
دلم خواب می خواست یک خواب ابدی،
با صدای راننده سرم را بلند کردم و بعد پیاده شدم.
سکوت این مکان از شهر عجیب بود!
آدم هایی که یک روز عزیز دل بودند و حالا بدون هیچ دغدغه ای زیر خروار خروار خاک خوابیده بودند و انگار نه انگار که روزی امید کسانی بودند.
آرام قدم زدم،خدا رو شکر کسی را اینجا نداشتم ،خدا رو شکر داشت مگر نه ؟!
یاد بچگی هایم جلوی چشمانم زنده شد،وقتی می آمدیم ،ناراحت می شدم از اینکه پا روی سنگ ها می گذاشتن.
خوب نبود اینکه پا روی خانه ابدی آدم هایی گذاشت که تا چند وقت پیش عین خودمان زندگی می کردند.
زود بود که به پوچی برسم ...میدانی ! اینجا خوب بود که قضاوتت نمی کردند،خوب بود که بعد رفتنت حرف پشت سرت نبود ،شنونده هایی خوبی بودند برای درد دل..
اصلا همین قضاوت ها باعث شده بود که فاصله بگیرم از ریحانه ای که مادر و پدرم ساخته بودند...همین دو رویی ها ..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجم ] _ ببین بانو! راه حل اول که واضحه ،
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_ششم]
آرام نشستم،
بدون توجه به خاکی شدن مانتوی رنگ روشنم !
شروع کردم به نجوا کردن با خودم و همه آدم هایی که حضور داشتند ، عادت داشتم وقتی تنها می شدم تحلیل بکنم اتفاق ها را،عین منتقد های سینما،فقط فرقمان این بود.آن ها تخیلات را نقد می کردند و کارشان بود و بعد انتقاد کردنشان بدون دل نگرانی راهی خانه اشان می شدند اما من ..
واقعیت های زندگیم را نقد می کردم،پولی هم بابتش نمی گرفتم و بعد مجبور بودم تصمیم بگیرم،تنهایی!
اصلا چه شد که از آن ریحانه ای که به قول مادر ، واقعا ریحانه بود به اینجا رسیدم؟!
هر چند تا به الان مشکلی نبود الا این آخری
"" دوران راهنمایی که بودم ..تفاوت ها را دیدم ،بیشتر فهمیدم ؛فهمیدم همه آدم هایی که عین مامان هستند ،آنقدر خوب نیستند که در حرف هایشان می گویند،فهمیدم زیر ظاهر موجهشان باطن خوبی وجود ندارد،با چیز هایی آشنا شدم که در چارچوب امن خانه مان نبود،چیز هایی که خارج از زندگی ما بود،همنشین شان شدم!
بعد چند وقت ،تردید میان فکرم افتاد
و بعد عوض شدم!
این تغییرات خوب بود،موقع انتخاب رشته ، آزاد بودم اما خانواده بیشتر نظرشان این بود که وارد یکی از رشته های نظری شوم اما من عاشق عکاسی بودم،عاشق این بودم که هی دنبال سوژه بگردم،بگردم
و بهترینش را انتخاب کنم برای ثبت!
زنگ خطر بود برای مادرم وارد هنرستان شدن ، اما روی حرفم پافشاری کردم زیاااد ،کوتاه آمدند!
سه سال دبیرستان را با دوستانم بیشتر خو گرفتم
و بیشتر از خانواده ام فاصله!
دیگر معنی نداشت برایم کار هایشان و بعد رشته عکاسی دانشگاه ملی هنر قبول شدم.
همیشه پدر و مادرم پشتم بودم،همیشه "
سرم را تکان دادم و به زمان حال پرت شدم ،
از این تغییر پشیمان نبودم ،اما از انتخاب او چرا ! واقعا چرا اعتماد کردم ؟!
دلم پاسخش را داد " دوسش داشتی آخر ! "
حالا میان دو راهی بودم ،دو راهی بین بد و بد تر
کدامش بهتر بود ؟!
این بازی دو سر باخت بود برایم !
پخش شدن عکس ها
و به تاراج رفتن آبروی خودم و پدر و مادرم
یا ازدواج کردن با آدمی که ذات خرابش را شناخته بودم ؟!
آن ته ته های دلم،
همان تکه تکه شده های به دست خودش ،
هنوز عاشقش بود خب .
نمیدانم ! برای اولین بار منِ ریحانه کم آوردم!
مامان فاطمه کجایی ؟!
کجایی تا آوارگی دخترت را ببینی؟!
صدای زنگ گوشیم بلند شد،
با بی حالی بالا آوردمش ،
مادرم بود،مامان فاطمه ام ...
صدایم را شنیدی مگر؟!
روی بلندگو زدم و وصل کردم تماس را :
سلام
ریحان مامان کجایی تو پس؟!
_ میام مامان
با دل نگرانی مادرانه ای گفت :
صدات چرا گرفته عزیزم ؟!
چشمانم را بستم، چه خوب بود که هنوز نگرانم میشد؟آدم گاهی اوقات نیاز داشت که کسی نگرانش شود،نیاز داشت کسی سرش داد بزند ...کاش کسی بود سرم داد می زد !
می گفت ریحانه چیکار کردی تووو؟!
کاش واقعا کسی بود..
بعد رفع نگرانی از مادرم بلند شدم ،
نگاهی به دور و اطراف کردم ..خالی شده بودم!
با تاکسی راهی خانه شدم و بی خیال ماشینی شدم که مقابل کافه پارک شده بود.
با همه فاصله ای که بینمان افتاده بود، نمی توانستم بی خیال سلامتی و آبرویشان شوم !
دوست داشتم این افکار لعنتی را یک جورایی بپیچانم،بی خیال همه چیز شوم،بدون هیچ دغدغه ای ..
امشب جدی جدی دلم یک خواب واقعی
می خواست،فردا که بیدار می شدم همه چیز بهتر بود!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃
•• #خادمانه | #پیامچه ••
بسیار زیاد پیامهای این چنینی داشتیم و
هربار بیشتر از قبل به لطف و محبت همیشگی شما ایمان میآوردیم ولی خبر خوش اینکه تا
فصل دوم نوشته بشه
با این رمان جذاب ازتون پذیرایی میکنیم😍👇
رمانخونا بفرمایید رمان رایحه حضور😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/58847
قسمت اول☝️
⇦ برای حرفهاتون:⇩
@daricheh_khadem
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
💌🍃
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
سوال میکند از خود هنوز،آهویی...
که بین دام و نگاهت،کدام صیاد است!(:
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
امسب سب اول فاطمیه هشت🖤
مامان ژونی اوردتمون پیس پشر حضرت زهرا(سلام الله علیها) دتاتنیم تا اقامون مولامون زودتر بیاد😍
🏷● #نےنے_لغت↓
🦋 دتاتنیم:دعاکنیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از صالحان دعا میکرد:
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟
ڱفت روزی را خدا برای همه
ضمانت کرده است...
اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد
(نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند .
اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند...
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
|👀| فارغُ التحصیلِ چشمانت شُدن شد آرزو
|😝| روزِ دانشجوست امّا در دبستان ماندهام
#روزتمبارکعشقم
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
{😌• نوازشم کن
دستهای تو👋
برف را❄️
آدم میکند •☺️}
#مسعود_احمدی_شامکانی /✍
| 🏴 #فاطمیه
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1647»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
🖤◾️🖤
آخـرش خـم شد به درگـاه علی،
مـاه علی
آری، آن قامـت به جز در
پـاے یکتا، تـا نشد
چشم امید یتیـمان!
چشـم را وا کن ببیـن
ناله هـم سهم یتیمان تـو
از دنیا نشـد....💔🍃
🖤◾️🖤
#قاسم_صرافان
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
{💓} مُلڪ دل
{🙃} جاے ڪدورت نیست،
{😌} جاے دلبر است...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌿|° شھـیـد حاجےزاده بےنھـایت صبــور بود.
🌟|° وقتے بحثمان مےشد
من نمےتوانستم خودم را ڪنترل ڪنم،
یڪسره غُــر مےزدم و با عصبــانیت مےگفتم:
تو مقصــر؎، تو باعث این اتفاق شد؎.
اما او اصلا حرفے نمےزد...
💖|° وقتے هم مےدید من آرام نمےشوم،
مےرفت سمت در،
چون مےدانست طاقت دور؎اش را ندارم.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #رضا_حاجیزاده
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
گاه علی فاطمہ را
اینگونہ خطاب میکرد:
اے همہ آرزوے من..🌿
#عشق_الهی
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_ششم] آرام نشستم، بدون توجه به خاکی شدن مانت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفتم]
با اشعه های نوری که از پرده حریر یاسی رنگم ، روی تخت منعکس میشد ، چشمانم را باز کردم.
صبح شده بود،صبحی که قرار بود ، تصمیم بگیرم.
نفسم را بیرون دادم و با رخوت نشستم
بعد شانه کردن موهای بلندم ، نگاه پریشانم را دور تا دور اتاق چرخاندم، هوس اتاق تکانی به سرم زده بود ، اصلا انگار وسواس گرفته بودم.
چند دقیقه بعد کل زمین و روی تخت پر شده بود
از لباس،سرم را به طرفین تکان دادم
لبخند زدم!
لبخند زدن در این حال فقط کار خودم بود،خود ریحانه ام!با حوصله لباس ها را تا کردم و دوباره از نو چیدمشان ، ایندفعه مرتب تر ،شال و روسری ها را با دقت فراوان اتو کردم و آویزشان کردم .
بعد تمام شدن کارم حالم بهتر بود،دختر بودم دیگر،عادتمان بود ؛خانه که مرتب می کردیم بعد آن فکر می کردیم می توانیم سخت ترین تصمیم ها را بگیریم، کمی میان پوشه کارم گشتم و مثل هر بار ذوق کردم از دیدنشان.
به مادرم پیام دادم که بیرون می روم ،آماده شدم
و بعد دوربین عکاسیم را هم در دست گرفتم،اول با آژانس دنبال ماشین به جا مانده جلوی کافه ام رفتم و بعد با فکری آنی راهی پارک شدم .
قدم زدم و بعد دوربینم را تنظیم کردم ، چند بار امتحانش کردم،نگاهم درگیر پروانه ای شد که با ظرافت تمام روی گلی نشسته بود ، چند ثانیه بدون پلک زدن نگاهش کردم و بعد یاد حرف های مادرم افتادم " هر کدوم از موجوداتی که کنارمون هستند ، یه نشانه از خداوندن ..
شما می تونید با دیدن شون عظمت و زیبایی بی انتهای خالق را تا حد درک خودتون ، حس کنید "
بعد کمی عکاسی راهی خانه شدم ، مادرم خانه بود و منتظر من،بعد خوردن ناهار ، کنارش نشستم..
مشغول کاغذهای زیر دستش بود :
مامان؟!
عینک مطالعه اش را جا به جا کرد:
جانم!
تردید داشتم اما باید تلاشم را می کردم
،بحث یک عمر زندگی بود خوب :
راستش ..
نگاه خیره اش، تردید ها را دوباره به جانم انداخت داشتم چه می کردم ؟! می خواستم بگویم حاج خانم دخترت گند زده به آبرویتان ؟! لبم را به دندان گرفتم ، نه نمی توانستم ! :
از خاله اینا چه خبر ؟! این ورا نمیان ؟!
کمی با تعجب نگاهم کرد ، تعجب هم داشت ..حرف عوض کردن به این ضایعی !
_ هستن دیگه ،
نمیدونم شاید هفته بعد یه سر بزنن.
ایستادم و راهی اتاقم شدم تا خود شب در کلنجار بودم،با خودم،با تصمیمم !
میان باتلاق گیر کرده بودم !
هر چه دست و پا می زدم بی فایده بود انگار !
دو روزی گذشته بود ،در این دو روز صد بار مقابل مادرم نشستم و صدایش کردم و بعد انگار روی دهانم چسب زدند و لال شدم،نشد که نشد!
بعد دانشگاه خسته و پریشان راهی خانه شدم
و بعد اتاقم،درست وسط اتاق نشستم،
نه نمی توانستم چیزی بگویم!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتم] با اشعه های نوری که از پرده حریر یاس
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هشتم]
گوشیم را در دست گرفتم ، تصویر زمینه اش عکس خودم و سارا بود ، دوست داشتنی بود لبخند روی لب هایمان،چشم هایم چه برقی می زد در عکس !!
روی شماره ای که ذخیره نشده بود
اما از برش بودم مکث کردم.
چند ماه پیش با چه ذوقی این شماره را می گرفتم..
این گوشی خودش قاتل مخوف این شهر بود،
این عکس ها، برق چشم ها، لبخند ها ، شماره ها!
می کشتند مرا ،
عزیزم های پیام های گذشته اش!
چشمانم را بستم،
دست و پا زدن بس بود جان دلم !
از تصمیمی که گرفته بودم واهمه داشتم،
اما باید کاری می کردم دیگر!
دیدم ، نه ! نمیتوانم تلفنی حرف بزنم !
صفحه پیامش را باز کردم
پیام های قبلی مان دهن کجی کردند برایم !
"" سلام ،میخواستم بگم ...قبوله
اما ..شرط دارم !""
دستانم روی دکمه ارسال می لرزید،
قلبم تند می زد ،
اگر شرطم را قبول نمی کرد ، چه ؟!
انگشت لرزانم را به دکمه رساندم و تمام !
پیام ارسال شد !
تایید ارسالش هم بلافاصله آمد.
نیم ساعتی گذشت،
نیم ساعتی که من در خودم گم شده بودم
کاش کسی بود صدایم می زد
بلند ...با فریاد ..با تشر..:
ریحانه !!!
صدای پیامش که آمد ،
انگار از خوابی طولانی بیدار شدم!
_ شرط ؟!
با این استرسی که داشتم نتوانستم روی تخت آرام بگیرم،قرار دل نداشتم!
برایش نوشتم :
باید بیایی خواستگاری رسمی ،
شرط هام رو هم همون جا میگم !
چند ثانیه نکشید که پیام دومش رسید :
چه جااالب! باشه میاییم
کف دستم عرق کرده بود ، عادتم بود،
راست می گفت جالب!
دختر باشی ، دوستش داشته باشی ، یک چیز هایی را به چشم ببینی،با پرویی بخواهد نامردی کند و عکس پخش کند،ناچار شوی تصمیم بگیری و بعد بگویی بیا خواستگاری!
ماجرای زیادی جالبی بود!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
« #نےنے_شو 👼🏻» .
.
.
سَنام سَنام👧🏻❤
داداسی جونیم خوابس میاد👦🏻🌙
ولی من دلم موخواد باهاس بازی بوتونَم☹🚶🏻♂️
هیسسس !😐
چیزی نَدید مامان ژونی نفهمه دالم اذیتس موتونَمااا🙂😂
آفلین 😌👌🏽
-داداش: اوندَهههه😭👐🏼
+آبجي: قوبونت بیشَم😘😂
🏷● #نےنے_لغت↓
بوتونَم: بکنم
نَدید: نگید
هیچي دیگه ..
چيزي نگید تا مامان جونیش نفهمه☺️😂👌🏽
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچوقت تنهایي براي فرزندانتان تصمیمي نگیرید ..
لذا با مشورت کردن با فرزند تصمیمي صحیح و بدون دغدغه و پشيماني گرفته ميشود:)
گرفتن تصمیم بدونِ مشورت و صحبت با او باعث یکدندگي و لج کردن ميشود و بسیاري از مشکلات از این راه ب وجود میآیند:)
(فرزندها عاشقِ لج کردنند😁)
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal