#خادمانه✍
بچـــه هاے حزبـ اللهے و انقلابے🎤
بشـــتابیـــد🗣🗣
امشبـ بحثـ سیاسے داریمـ🎙
اونمـ داغهـ داغ☕️☕️☕️
بعضیـــارو بایـــــد بشوریــم و خشڪ
ڪنیمـ و پهن ڪنیمـ یه اتو هم روش😂
چـــون زیـــادے پاشــونو از گلیمشونو
درازتــــر ڪردنـ😅😄😎
بچـــه حزب اللهے بایــد بصیرتـ
داشتهـ باشهـ😇😎
پس عجلهـ ڪنینـ👇👇👇
امشبـو از دســــت ندیــن به هیچ وجه🎤
موضوعـ⬅️ تحلیل اتفاقات پیش رو👇
#اعتراضات_مسالمت_آمیز
راسـ ساعت: 23/45
ڪاناݪ👇 دوم👈 عاشقانه هاے حـــلال
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47
عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانه✍ بچـــه هاے حزبـ اللهے و انقلابے🎤 بشـــتابیـــد🗣🗣 امشبـ بحثـ سیاسے داریمـ🎙 اونمـ داغهـ داغ
#هیئتـ_بصیرتے
.
لطفا این اطلاعیه رو هرجایے ڪه دستتون
میرسه منتشر ڪنید. با مدیریت #منافقین
فردا ساعت 11 اعتراضات ظاهرا مسالمت
آمیز در تمام مراڪز استانها برگزار میشه.
حتما باید به مردم عزیزمون بصیرت بدیم
لطفا امشب راس ساعت 23:45 در ڪانال:
🎈 @Heiyat_Majazi
حضور داشته باشید.
خیلے مهمهـ🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شبتون امام زمانے🌹
.
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــاده#ناحــلهـ😍
#پارتـ_اوݪ
°•| #دردونه👶 |•°
والدینےکہ...
هنگام عصبانیتـ😡 داد میزنند،
بہ فرزندشان این پیام رامیدهند:📩
←کہ من ضعیف و شکننده ام و تو
کنترل کامل بر من و رفتار من
دارے❗️→
بہ علاوه بہ کودکشان مےگویند:
←وقتےاوضاع مطابق میل تو پیش
نرفت🔒...
جیغ بزنـ🗣...
لجبازےکنـ💥...
و زور بگو.⛏→
بہ همین دلیل والدینےکہ داد میزنند
هر روز مجبورند بیشتر از روز قبل
داد بزنند.
آنها هر روز ضعیف تر و مغلوبتر میشوند و رفتار اشتباه کودکشان قوےتر خواهد
شد. دراین میان همہ بازنده خواهندبود.
نکات تربیتےریز و کاربردے👇
→|🔮|← @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
وعده ے ما پنجشــنبه ساعتـه1⃣1⃣
جاے همیشگے🎤
بریــم جمهـــورے اسلامیــو😜
حداڪثر تا عصــر👈 بیشتـــر نشــه ها
یه تڪونـــه اســـاسے بدیـــم
همه رو بیرون ڪنیمـ💪💪
ساعتـ 12 ظهر 👇
بےبےسے👇
مـــا پیروز شـــدیمـ نظامـ
برگشتـ محمد رضا شاه در هوایپماے
شخصے خریدارے شده توســط
بن سلمــــان دلســـوز😅
در حال پــــرواز به سمتـ ایران✈️🛫🛬
اینجـــا همه یڪ صدا 🗣🗣
به خاطــــر ڪمڪاے بے دریغ👁👁
حاجے بــــن سلمـــان👇
شعار دادن🗣🗣
بن سلمـــان تشڪر تشڪر👌
بعضے وطن دوستـــان هم اینگــونه
تشڪر ڪردند👌✊
#نه_غزه_نه_لبنان👊عشق_منی_بن_سلمان✊
خبـــر رسیـــده✍
بعضــــیا توے استخـــر 👊
شعــــار مےدادن👇
هاشـــمے هاشمے✊
روحتـــ شاد روحتـ شاد😎
•|| خندیـــــــ😜شــــه نوشتــــ✍ ||•
یعنے اون وریــــا جداَ یه تختشون
ڪه نه ڪلا تخته ندارنـ😂😂
داداشمـ توهمـ زدے😂
ساݪ 88👈 8 مـــاه مملڪتو رو👇
هــــوا نگـــه داشتـــین🗣🗣
آخــــرش با یه راهیپمـــایے👊 و یه
پخخخخخخخخ👽 لرزیـــدین😂
دفعهـــ ے دومـم✊
دے ماه 96 اینهمهـ وقتـ گذاشتینـ👊
بعضیـــا رو پولشونـــو دوشیدیـــن😂
هیچ غلطے نڪردین✊✊👊👊
حـــالا بخوایمـ خیلے حســـابتون ڪنیم
مےگیمـ یڪماه اذیتـ شدیــن😂
اما اینــــدفعهـ 3 ســـاعتهـ3⃣
اینـ مــــا هستیمـ ڪه همتونو
مےندازیمـ توے گونے حالا شما
بگیـــن ما خشونت طلب و وحشے
هستـــیمـ ڪه اظهـــار فضلتون
اصلـــا مهمـ نیــست😅😂😂
امـــا مـــا مےگیمـ
در بــــرابــر ڪسے ڪه
بخواد آرمـــان هاے انقلاب و
زیر سوال ببره یا نظامـ ما را
خرابـــ ڪنهـ گـــونے
ڪه چیـــزے نیســـت
ما مــــوشڪ به ڪار مےبریم💪💪
دارندگے و برازندگے👊👊
نمےتونے ببینے
برو ڪانادا😇😂
نبودتونــــ اصــــلا اهمیـــت😂
نداره اتفاقـــا ما خوش حـــال تریمـ😌😍
ڪلیڪ نڪنے گونــےلازمـ میشے😜😅👇
•| 😜|• @asheghaneh_halal
Panahian-Clip - EbadatAzSareSiri.mp3
2.7M
#شهید_زنده
شنیدی میگـن اگـه غـذا از سرسیرے بخورے سم میشه تو بدنت؟!
عبادت هم اینطوریـه اگـه از سـرسیرے...
🎤 #استاد_علیرضا_پناهیان
🌹:🍃 @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌙| #آقامونه |🌙°
💯| جا داره یادے ڪنیم از همـه تذڪراتے ڪه رهبــر انقلاب در مورد حل مشڪلات ڪشور دادن!
ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ
شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
#عین_میم
#فاء_دال
@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه #ناحلہ #قسمت_شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطرا
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
_______
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
#nahele_org
به قلم
#عین_میم و #فاء_دال
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهحراماست
هرشب ازڪانال☺️👇
❤️📚 | @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| تمـامـ حاڪـمـانـ غـربـ -{😄}-
/° مےداننـد و مےتـرسـنـد -{😬}-
°\ ڪه تــو با چـفیـــهاتـ -{😍}-
/° اعـلامـ ڪردے مــرد میدانے -{✋}-
°\ عزیـــز فاطـمـهـ -{💚}-
/° حڪـمـ جهـــاد از تــــو -{😎}-
°\جـهــــاد از مــــا -{💪}-
/° ڪه ماییمـ آنـ بلاجـویانـ -{😌}-
°| و یـــارانـ خــراسـانے -{😉}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(105)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
°| #ویتامینه|°🍹
بعضیا فڪر میڪنن بعد
از ازدواج همه چے درست میشه😐
ولے اشتباه مےڪنن❌
✅افراد در بیشتر مواقع همونجور
ڪه تو دوران عقد و #نامزدے رفتار
مےڪنن، بعد از ازدواج💍 هم همونطور
عمل مےڪنن...
لحظه هاے ویتامینے در
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــاده#ناحــلهـ😍
#پارتـ_اوݪ
😜•| #خندیشه|•😜
یعنے ایــن 👇
بزرگــوارانـ به عنـــوانـ نابغه هاے
قرن 21 باید به جهانیــان😏
معرفے شوند👇
#فاطمــه_سعـیدے🎤
#نماینده_مـــردمـ_تهران_در_مجلسـ
اگــر مےخواهیمـ از جانبـ مردمـ
سخنـ بگـــویمـ باید به آراے آنان
مراجعهـ ڪنیمـ🗳
در قـــانونـ اساسے رفراندومـ
به همینـ منظور ایجــاد شده است😅😂
•|| خندیـــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||•
اینجــا ڪه به نفعشونــه
دستـ به دامـــن قانونـــ اساسے
شـــدنـ😂😅😂😅
✅یعنے این #اصلاح_طلـــبا
عجیـــب آدمـــایے هستنــ😱
بابا یه الاغ🐴 وقتے میوفـــته
توے چــــاه😂 دیگــه
حواســـش هستــ👌
به اون سمـــت نره 🙊
امـــا این بزرگواران
روے اون #الـــاغ بیچاره رو هم 🙈
ڪم کردنـ😂😅😂😅😒
خبــ گــــلمـ ☹️شمــا که از#قانون_اساسے
حــرف مےزنے😒 یڪمـ جـــاهاے
دیگـه از ڪتاب قانون و مطالعهـ ڪن📖
خانمـ نماینده😏
طبق اصـݪ 84 #قانون_اساسے👇
هـــر نماینده در برابــر تمامـ ملتـ
مسئولـ استـ و حقـ دارد ⬇️
در همه ے مسائل داخلے و خارجے
ڪشور اظهـــار نظر نماید☹️
✅ اگـــر جناب عالے و بقیه ے
نمایندگان از جمله #آقاے_لاریجانے
خیلے زودتـــر به استیضــــاح🎤
جناب#روحانے رضـــایتـ مے دادید
شاید دولتـ خیلے زود⬇️
خـــودشو جمع و جور مےڪرد😒
و الـــان اینـ اوضاعمـــون نبـــود😞
ڪلیڪ نڪنے اصلاح طلبـ میشے😅👇
•| 😜 |• @asheghaneh_halal