eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°🌙| #آقامونه |🌙° °| عـشـــقـ یعنے -{😍}- /° چشـمـ بیـنا و بصـیـر -{☺️}- °\ بـر ڪلامـے ڪه شــود -{👇}- °| از حضـــرتـ ما منجـلے -{😉}- °| عشـقـ یعنے رهبــرے داریمـ -{🌸}- °\ ڪه نامــشـ حیـــدرے استـ -{💪}- /° ذڪــر او بر هــر لبـے -{👌}- °| نامـشـ شـــده سیـد علــے -{💚}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(111)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه چہ زيباستـ صبـ🌤ـح وقتـے روے لبهايمانـ😊ـ ذڪر مهــ💕ـربانـے بہ شڪـ🌸ـوفہ مینشيند و با عشق روزمان آغاز میشود😍👌 خدايـا🙏 روز‌‌مانـ را سرشار از آرامـ💚ـش عشـ💖ـق و محبتـ ڪن #صبحتون_بخیر💐 🍃🌺|| @asheghaneh_halal
#همسفرانه 😍•تورا مثل‌دیوانه هادوست دارم ✋••زِ هَرقید و بندےرهــا 💚•••دوست دارم ✨•••هرآنڪس 🌸••ڪه باشےعزیزےو من 😌•تو راپاڪ وبےادعا دوست دارم #خلاصه‌همه‌جوره‌دوست‌دارم😘 🍊•|•• @asheghaneh_halal ‌
💚🍃 🍃 #مجردانه جوانے ڪہ نداند در یڪ محل🏢 عمومے چگونہ باید سخن بگوید و سخن گفتن او در یڪ محفل خصوصے با یڪ جمع عمومے یڪسان باشد، بہ بلوغ عقلانے نرسیده است... #ڪتاب_مطلع_مهر پ.ن: فرزندم‌بزرگ‌شوزندگےپیچ‌وخم‌داره😉 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° ممکن است همســـرتان چیزے از غصھ هاو ناراحتے هاے خود بھ شما نگوید✋ بھ علایم هشدار دهندھ‌اے کھ در رفتار آقایون بروز مےکند توجھ کنید..👌😊 بھتر است بجاے اینکھ در جواب سوال خانومتون بگید... کار دارم؛ دیر میام؛ فرصت ندارم و....😮 با لحن خوشگل ترے صحبت کنید و در جواب همسرتون بگویید... در قلب شما هستم عزیزم نزدیکتم، دارم میرسم پیش تو☺️ 😎 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🕊🌹🕊 #چفیه 🕊 بهش گفتم: مدتیه ندیدمت، دلم برات تنگ شده...[☹️] با خنده گفت: چند شب دیگه منو از تلویزیون می‌بینی[😅] چند شب بعد در تلویزیون دیدمش؛ اما در میان شعله‌های آتش[😞] #خبرنگار_شهید_اسماعیل_عمرانی🌹 #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات •○●| @Asheghaneh_Halal |●○• 🌹🕊🌹
#ریحانه با چادرٺ مانند دُرّ💎 شده‌ای ٺازگـ✨ـی ها فهمــیده‌ام با این اوصـ🌸ـاف و مقدارِ جمالِ شما فرشٺگـ👼ـانِ چادری با چادرهایٺــان قطـ👌ـعاً عــرب ها حـ✋ـق دارند به چادر میگویند"جا دُر"...💎 #مرواریدِ_چادرے🔮 |…💎…| @asheghaneh_halal
°•| 👶 |•° 🔹براےکودک چیزےبہ اسم دروغ مصلحتےمعنا ندارد:❌ 🔸کودک فقط دروغ گفتن را از شما یاد میگیرد،🔥 چون هنوز درکےاز مصلحت ندارد. درهیچ شرایطے دروغ گفتن را براےفرزندتان توجیہ نکنید. 🔹چون اگر دروغ گفتن براےاو عادےشود، ارتباط موثر با او غیرممکن خواهد شد.🔒 نکات تربیتےریز و کاربردے☺️👇 🔷🍃| @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] اوووووه اودایــا‼️ آتِـه سَلِ ظُهـل وَختـِ باگچـ💐ـه آبــ💧 دادنـه❓ [😍] تبلیغ صرفـه جویـے به اینـ😌 نـانـازے ڪجا دیده بودینـ👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه حسـِ خوبیہ...😌🍃 وقتے همون جایے هستے👌😊 ڪہ دلـ❤️ـت هست...! #فقط_میخوام_پیش_تو_باشم👫💖 🌹|° @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_دو °•○●﷽●○•° به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه. با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم: _نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه‌. ریحانه اخم کرد و گفت : +حرف نباشه زنگ بزن . _آخه... +آخه بی آخه بدو زنگ زدم به مامان. خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه. ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت : +وضو داری؟ +نه _خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم دستم رو کشید و با خودش برد داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت : +ریحانه جان ریحانه ایستاد وقتی نگاهشون رو به هم دیدم تازه تونستم محمد رو برانداز کنم چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و ازش پرسید: +کجا؟ که ریحانه گفت : _میخوایم وضو بگیریم داداش لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام. ریحانه متعجب پرسید : +مگه وضو نداری؟ محمد گفت : _دارم اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد: + شب شده اون سمت تاریکه پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...! ریحانه گفت: +بله چشم محمد کنار ریحانه راه می اومد به ریحانه نزدیک شدم و گفتم : +چیشد ؟ آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه مسیر تاریکی هم داشت محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو ریحانه منتظر موند وضو بگیرم پرسیدم : +ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟ +من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم. نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون . تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم. یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه" یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم تنم از ترس مور مورشدم نگاهم خیره موندبه نوشته از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه از ترس و هیجان این نگاه دستام یخ شد بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تازه تمام غم هام فراموش شده بود با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم چند دقیقه بعد محمد هم اومد بیرون. کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش رفتیم نشستیم تو ماشین ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد عجیب شده بود ریحانه برگشت سمتم وگفت: +فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟ بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم: +نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه ریحانه شیرین خندید برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم ادامه دادم : +مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم. هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد محمد مداحی پلی کرده بود چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟ ریحانه با خنده جواب داد: +چی همون نیستگ _این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟ ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود. لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد و دستش رو ازجلو دهنش برداشت جدی بود پرسید: +از این طرف باید برم؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal