فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
‖↵ همہ گویند👥
چرا سر بہ هوائے امشب☺️
‖↵ بـہ ڪہ گویم😌
ڪہ در ماه تـو را میبینم🌙
✍/ #مجید_نیکروش
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1704»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
در این صبـ🌤ـح زیبــا
از خداوند میخواهمـ🙏
آنچہ را #شایستہے توستـ بدهد☺️
نہ آنچـہ را ڪـہ
آرزویتـ هستـ👌
#روزتون_سرشاراز_موفقیت_وآرامش♥️
🍃💐:)
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🍃🌸 واسطه ازدواج ڪه استاد مشترڪشان بود، در معرفی جـلال به خانواده عــروس گفت: او از مال دنیا چیز؎ ندارد، اما در آخــرت خیلی چیزها دارد. 🍃🌸
🍃🌸 مراسم سادهشان در روزنامه جمهور؎ اسلامی منعڪس شد. مهــریه مورد تقاضا؎ عروس مهــریه حضرت زهــرا(س) بود، اما داماد مهــریه بیشتر را پشنهاد ڪرد. 🍃🌸
🍃🌸 تمام مهریه در قالب یڪ فقــره چڪ، فی المجلس دریافت شد. عروس خانم، همه مهــریه را به فرمانده سپــاه پاسداران انقلاب، جهت مخــارج پاســداران اهــدا ڪرد. 🍃🌸
🍃🌸 خــرید ازدواج آنها عبارت بود از یڪ حلقـه، قــرآن، نهج البلاغه، یڪ دوره تفسیــر المیــزان و سفــره عقــدشان فقط قــرآن بود و سجــاده نمـاز. 🍃🌸
🍃🌸 او زندگی را با وسایل ساده شرو؏ ڪرد: یڪ یخچال، قفسه ڪتاب و یڪ موڪت به جا؎ فــرش.🍃🌸
🍃🌸 در شب عــروسی، جلال گفت: اول باید نمــاز جماعت بخوانیم. همه به صف جماعت ایستادند و بعد از پذیــرایی، دوستان جلال یڪ نمایشنامه طنــز اجرا ڪردند.🍃🌸
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #جلال_افشار
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
ازبدشانسیمادخترا؛💔😔
همینبسکهنمیتونیمدستآقارو
ببوسیم...((:🖐🏻
شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند
مرابہآسمانھاببرد
و اما🧕🏻♥️
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
<
`
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
✍استاد فاطمی نیا:
زمانی كه ازدواج كردم كادوی ازدواجم تابلويی بود كه پدر با دست خود نوشته بودند به عربی با اين مضمون كه :⬇️
بپرهيز از ظلم به كسی كه ياوری جز خدا ندارد.😇
اين جملهای است كه اباعبدالله(ع) در لحظه آخر زندگی بر لب آوردند.💚
یکی از علما وقتی اين تابلو را ديدند، گفتند اين را حاج آقا به خاطر همسرشان نوشتهاند كه هميشه در ذهنشان باشد چون يك زن در منزل شوهر همه داشتهاش را میآورد و بايد بدانيم جز خدا پناهی ندارد و نبايد به اين زن بگوييم بالای چشمت ابروست و اگرنه مستقيم وارد جنگ با خدا شدهايم.💔
خداوند در هيچ چيزی شتاب نمیكند مگر ياری به مظلومان.✨
#آرامش
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
بعد از ازدواج همچون روزهاۍ
اول اشنایۍنسبت به ظاهر و
رفتارتان حساس باشید🙂✌️
#پ.ن:گماننکنیدهمهچیزتمامشده😉
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 11سالم بود پاشدم با دختر همسایمون
رفتم اعتکاف... روز آخر روحانی داشت روضه
میخوند، من بلنددد ببین باصدای بلندد فکر کنم
صدبار گفتم خدایااا منو ببخش توروخدا...😩😀
بعد چشام باز کردم دیدم همه یجوری نگام میکنن..
آخه چکاری کردم تو اون سن مگهههه 😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 548 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - تو اعتکافم توی میخونه - کریمی.mp3
11.05M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حاج_محمود_کریمی🎙
ای یارم علی
خوش به حالم که تو رو دارم علی
غمخوارم علی
اسم بچه هامو میذارم علی💚
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در دلم جایی برای
هیچ کس غیر تو نیست
گاه دنیا فقط با یک نفر
پُر میشود..💓🌿
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوبیستوچهار] کنار کارون چشم نواز قدم می
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_صدوبیستوپنج ]
یادم رفته بود معجزه هایش را !
یادم رفته بود حجم مهربانی و رحمتش را !
که همان شب خود خدا
خوب رخ نمایی کرد این از یاد رفته ها را !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
دستش را روی فرمان گذاشت و خیره روبرو شد
این چند روز کمی روال عادی زندگیش تغییر کرده بود
مهمان چند روزه عمویش ، شده بود مهمان آنها اصلا!
افکارش به شدت درهم بود
و در ظاهر باید نقش امیر علی همیشه آرام را بازی می کرد!
اصرار های مادرش توان می گرفت از او
زیادی تردید داشت
و این تردید باعث انکار مقابل مادر بود !
اما به مادر انگار وحی شده بود
که الا بالله همین دختر!
نه اینکه کلا راضی نباشد
ولی با خودش که خلوت می کرد
می دید
در این سی سالی که از خدا عمر گرفته بود
فقط یکبار در حد چند روز فکرش پی دختری رفته بود
آن هم نه از عشق
دخترک همکلاسیش بود
و مبنی بر چادری بودنش بدون اطلاعاتی دیگر
می خواست عطیه را با او آشنا کند
که خبر دار شد نامزد دارد !
در سه دوره زندگیش همین بود و همین
کلا به فکر ازدواج نبود
هم کفو پیدا کردن در این زمانه سخت بود !
کم تر دختری پیدا میشد
که با شرایط متفاوت او کنار بیایید !
زندگی در یک روستای دور افتاده
شاید اصلا خوشایند نبود
برای یک دختر
و تردید اصلی اش همان بود
و مادر روی چه دختری هم دست گذاشته بود!
خدا به خیر کند امشب مهمانی را !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوبیستوپنج ] یادم رفته بود معجزه هایش ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_صدوبیستوشش ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
با توقف ماشین سرم را بلند کردم
امیر علی پیاده شد و خب من هم در ماشین را باز کردم
که با صدای عطیه در جایم میخکوب شدم :
کجا ریحانه جان ؟!
با تعجب به آن دو که ریلکس نشسته بودند نگاه کردم :
مگه نرسیدیم؟!
زهرا خندید:
تو کجا ها سیر میکنی عکاس جانُم؟؟
ایجا خونه ای میبینی ؟!
کاکام ایجا کار داره
لبم را به دندان گرفتم
و با بهت خندیدم
راستی کجا سیر می کردم ؟؟
در خیال نواب ؟!
یا در محالات؟!
به سمت مغازه ای که نواب رفته بود برگشتم
که آمد
بستنی های قیفی در دستش را یکی یکی به دستمان داد
خودش هم داخل ماشین نشست :
پیش زمینه برای شامه این
اگه میخوایین بریم تو پارک بخوریم
عطیه گفت که فرقی نمیکند
و زهرا به طرف من برگشت:
برا منم فرقی نمیکنه
زهرا رو به نواب کرد :
خو پس تو ماشین بخوریم
نگاهی به بستنی کاکائو در دستم انداختم
عشق شکلات بودم
_ بستنیت آب شد که ریحانه !
با صدای زهرا به بستنی
که شکلات رویش آب شده بود نگاهی کردم و سرم را تکان دادم
این افکار داشت کار دستم می داد
دوباره نگاهی به بستنی کردم
وا رفته بود کاکائوی رویش
و خوب من هم مثل بستنی وا رفته بودم امشب !
مخاطب صدای پر شیطنت عطیه من بودم :
اتم می شکافی خواهر ؟؟
و زهرا همانطور که مشغول تایپ در گوشی اش بود گفت :
یا خبرش میاد یا نامش !
بستنیت رو بخور
و من مانده بودم میان جفت آدم ریز بین و پر شیطنت !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal