eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🎨]• •[ 🎈]• حرف حق❤ «ما مرده بودیم امام خمینی ما را زنده کرد.» 😅😂 😁 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . به خودم آمدم انگار تویی در من بود..😁 این کمی بیشتـر از دل به کسی بستن بود..😇 💓🌸 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهاردهم حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم دید، هول و هراسی به دلش چنگ انداخت. پدر،مادر،عمه،شوهرعمه،دخترعمه و در آخر مادربزرگ حسام، در کنار هم بی صدا و خاموش آرمیده بودند. حتی نمی دانست سینی خیرات را بر سر کدام مزار بگذارد. این قبرها، تنهایی و بی کسی حسام را یکجا به رخ حوریا و خانواده اش می کشید و باورشان می شد که وقتی حسام می گفت کسی را جز خدا ندارم، یعنی چه؟! وقتی به حوریا می گفت همه کس و کارم شده ای، زندگیم شده ای یعنی چه؟! حسام سینی خیرات را از حوریا که محزون و بغض آلود به قبرها خیره شده بود گرفت و از حاج خانم تشکری کرد و گفت: _ همیشه خیرات رو روی مزار مادربزرگ میذارم که از همه شون بزرگتره. و سینی را روی مزار مادربزرگش گذاشت و شروع کرد روی هر سنگ مزاری چند شاخه از گلایول سفید را گذاشت و فاتحه ای خواند. حوریا تحمل دیدن حسام را نداشت. چرخید و پشت به حسام قطرات اشکش را که پی در پی و بی اختیار از پلکش می افتادند پاک می کرد. خودش را حتی نمی توانست جای حسام و حجم تنهایی اش بگذارد. دیدن آن همه قبر، با تاریخ وفات یکسان دلش را داشت می ترکاند. سنگ قبر متفاوت و سفیدرنگ مادربزرگ حسام انگار آخرین کورسوی امید حسام بود که خاموش شده باشد. کمی که آرام شد چرخید و نگاه نگران حسام را روی خود احساس کرد. چشم چرخاند و نگاه حسام را شکار کرد و طولانی ترین نگاهش را به آن گره زد. حسام متوجه حال منقلب حوریا شده بود و برای اینکه او را از این حال درآورد گفت: _ حوریا خانوم زحمت می کشی گلا رو پرپر کنی؟ من میرم آب بیارم که بشورم سنگا رو. و از آنها دور شد. خودش هم بغض داشت. دوست داشت با صدای بلند حوریا را به خانواده اش معرفی کند اما از حضور پدر و مادر او شرم داشت. گالن آب را از پشت ماشینش برداشت و به آنها پیوست. حاج رسول با صوت خوش و بلندی در حال قرائت قرآن بود و حاج خانم سینی خیرات را بین مردم می چرخاند. حوریا گلها را پرپر می کرد و منتظر بود حسام کارش را انجام دهد که بتواند پره های گل را با سلیقه روی هر مزار بچیند. کم کم شروع کرد در دل خودش با پدر و مادر حسام حرف زدن. _ فکر نمی کردم انقدر پسرتون تنها باشه. می دونستم کسی رو نداره اما فقط با دیدن مزار شما این واقعیت به رخم کشیده شد. پسرتون خیلی قویه که تونسته توی این تنهایی دوام بیاره. من عروستونم، حوریا... به هم موقتی محرم شدیم و قراره بعدا عقد دائم کنیم. حسام میگه همه کس و کارش شدم. می دونم جای هیچ کدومتونو نمی تونم پر کنم اما... تنها کس و کارش شدم. قول میدم... یه قول واقعی و جانانه... مراقب پسرتون باشم و نذارم از این به بعد تنهایی بکشه. شما هم دعامون کنید زندگیمون خوب باشه. حسام متوجه بود که حوریا غرق این سنگ مزارها شده. در سکوت اجازه داد با آنها انس بگیرد و آشنا شود. بعد ازآنجا به درخواست حاج رسول به مزار شهدا رفتند و راهی منزل شدند. حسام رو به حاج رسول گفت: _ حاجی شام بریم رستوران؟ نفس حاج رسول کمی گرفته بود. گفت: _ کمی خسته م حسام جان. من و حاج خانوم رو برسونید. اگه خواستی خودت با حوریا برو. حوریا برگشت و به چهره ی رنگ پریده پدرش نگاه کرد و گفت: _ منم نمیرم. برمی گردم خونه. کپسول اکسیژنتون پره؟ حاج خانم تایید کرد و گفت که نگران نباشد. حسام گفت: _ پس با اجازه تون شام میگیرم میارم خونه شما. اگه اجازه بدید به افشین و النا هم میگم بیان. خندید و ادامه داد: _ این افشین مخ منو خورده از دیروز بسکه گفته شام نامزدیتو ندادی بهمون. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پانزدهم لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، نفس هایش را تنظیم می کرد. افشین خانه را روی سرش گذاشته بود. در حال چیدن سفره و کمک به حاج رسول که بتواند از روی مبل بلند شود و کنار سفره بنشیند، گفت: _ حاجی می فهممت. تازه فهمیدی حسام کیه و چه هیولاییه که کارت به این کپسول اکسیژن کشیده. نگران نباش حاجی... کم کم به این غول عادت میکنی. چه میشه کرد دیگه... مال بده و بیخ ریش صاحابش. حسام که صاحاب نداره پس میفته به بیخ ریش شما... و قهقهه ای زد و حاج رسول بی جان می خندید. شمرده شمرده گفت: _ اتفاقا دیدن حجم صبر و مردونگیش منو از پا درآورد. و با یادآوری مزار گفت: _ با دیدن اون سنگ مزارها واقعا ته دلم خالی شد برای این پسر. خدا رحمتشون کنه، کم داغی نکشیدی حسام جان. و حسام سر به زیر و بی صدا زوم گل های سفره شده بود. غذاها که پخش شد حاج رسول گفت: _ قبل از خوردن غذا برای خانواده حسام یه فاتحه قرائت کنید. حمدوسوره که قرائت شد حاج رسول گفت «بسم الله» افشین با لحن شوخی گفت: _ خب این غذا که خیرات شد. پس... شیرینی نامزدیت می مونه برا یه وقت دیگه. و موذیانه خندید و جمع را به خنده وا داشت. حسام می خواست به او جواب دهد که حاج رسول گفت: _ از این لحظه کسی حرف شیرینی نامزدی رو پیش بکشه با من طرفه. و دوباره همه خندیدند و افشین دستش را به حالت تسلیم بالا گرفت. بعد از شام حال حاج رسول بهتر شده بود و به پیشنهاد النا همه برای خیابان گردی حاضر شدند. حاج رسول و حاج خانم منزل ماندند و خستگی را بهانه کردند و آنها را با هم راهی خوشگذرانی کردند. به پیشنهاد حسام، همگی راهی پارک کوهستانی شدند که حسام سرگشتگی اش را آنجا جا گذاشته و با توبه ای نصوح از آنجا راهی خانه اش شده بود. به انتهای جاده که رسید دست حوریا را گرفت و دامنه ی کوه را به او نشان داد. _ اونجا بود که از خودم رها شدم. همونجا توبه کردم و از خدا کمک خواستم. فکرشم نمی کردم یه روز دستت رو بگیرم و بیارمت اینجا و بگم خدایا شکرت که خوب برام ساختی. بوسه ای نرم روی دست حوریا کاشت و با هم از ماشین پیاده شدند. بلال های کبابی که افشین خرید با هزار شوخی و مسخره بازی خورده شد و بعد از ساعتی وقت گذرانی از افشین و النا جداشدند و راهی محله ی خودشان شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . به وقتِ خانه‌تکانیِ صحن‌های حرم🌥 بخواه قلب من از گَردِ غصه پاک شود:)✨ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
💠 جشن نیمه شعبان 📌 با حضور : خانواده های معظم شهیدان آرمان علی وردی وشهید سید روح اله عجمیان 📌سخنران و مداحان: شیخ علی سرلک حاج سیدمهدی میرداماد 🗓سه‌شنبه‌ ۱۶اسفندماه ⏰️ساعت ۱۴/۳۰ 🔸️خیابان تختی سالن‌طالقانی 📍 شهرستان بروجرد ---------- http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» سلام یادش بخیر😍 این عکس برای محرمہ.. محرم بود رفتیم هیئت و ازم عکس گرفتن📷 الان هم رفتیم هیئت شادے اهل بیت توی همون مکان🌸😁 بهـبهــ😍 🏷● ↓ نداریم🤗 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ با بچه‌ها بچگے کنیم. درست مثل پیشوایان‌مون. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ ‌هزار قصّه نوشتیم📖 بر صحیفه دل❤️ هنوز عشقِ تو😘 عنوان سرمقاله ماست😌 ⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1729» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ بهتـࢪ😊 آن اسٺـ👌🏻 ڪـه غفلٺـ⚡️ نڪـنیم از بازڪن پنجـ🏞ـࢪه ࢪا صـبــ🌤ــح دمــیــــــد😍✋🏻 💐 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 💚به رسم ادب واحترام، 💚به ساحت مقدس امام رضا"ع" 💟السلام علیڪ یا امام الرئوف💟 💚ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ 💚 ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ 💚 ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ 💚 ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ 💚 ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً 💚 ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ 💚 ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ...! . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . فهیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همســرش حاضر شد، در حالی ڪہ پیراهن سفیـد پوشیــده بود و فــریاد می‌زد: ای همسـر شهیدم! شہادتت مبــارڪ!🌱 و در مراسم ختم نیز گفت: این ختم نیست، ڪہ آغـاز است ، آغاز راهی ڪہ همسرم آن را پیمود …🌷 فهیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشت کہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعی رفتہ بود باید عــزاداری می‌ڪرد. او حتی با غلامرضا خداحـافظی هم نڪرد. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 🔺دلایل درست ونادرست ازدواج‌کردن👫 هر دختر و پسری حتما باید قبل از ازدواج کردن، دلیل و علت آن را برای خود مشخص نمایند.⁉️ اگر ازدواج کردن جوانان به دلایل زیر باشد⬇️ یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین کرده است.✅  1- همراهی و هم‌صحبتی 2- ابراز محبت و عشق و صمیمیت 3- داشتن شریک حمایت کننده 4- شریک جنسی 5- والد شدن. 🔻اما اگر ازدواج کردن جوانان تنها به دلایل زیر باشد⬇️ یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین نکرده است❌ 1- تضاد با والدین 2- مستقل شدن 3- التیام یک رابطه شکست خورده 4- فشار خانواده یا اجتماع 5- دلایل اقتصادی 6- تنهایی  7- احساس کمبود اعتماد به نفس . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . ✍ اگه همسرتون بدقولے ڪرد یا دیر به خونه اومد و توضیحے نداد بعد از رفع خستگے باملایمت ازش علت تاخیرش رو بپرسید و بهش بگید ڪه نگرانش شدید.ツ😌 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. اینکه میخوام بگم سوتی‌ نیست ولی باتوجه به فضای کانالتون، گفتم بفرستم دیروز در راهیان خواهران، حاج آقا یک جمله طلایی گفتن: خدا خودتون و نیمه ی گمشدتون رو البته تا وقتی که برای شماست حفظ کنه بعدش بزنه نصف کنه😂😂😂 گفتم که برادران حواسشون باشه😁 . . ''📩'' [ 570 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_6028074474966878278.mp3
17.06M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 اگرمیخوای‌دخترحاج‌قاسم‌باشی تومسیرحاج‌قاسم‌باشی یعنی‌بایدمجاهدباشی..! -حاج‌حسین‌یکتا . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
•[🎨]• •[ 🎈]• ❏شُڪرڪِہ‌دَرپناٰه‌‌ امـٰام‌زَمانیم‌..♥️🍃 ˼العجل‌ای‌ماھِ‌زهرا🌙🌻... •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . بودنٺ خیلے قشنگه..! 🥰 حرفاٺ حرڪاٺٺ قلبٺ مهربونیاٺ... «ٺو♡» مثل رنگین ڪمون بعد از بارونے، مثل حس اولین بوسه ، بو؎ بارون روی خاڪ ؛ اولین بغل...🫂 بودنٺ ٺو؎زندگیم یه اٺفاق خیلے قشنگ بود، ڪه حٺے اگر بازم به قبل‌برگردم بازم انٺخابٺ میڪنم بازم از خدا میخوامٺ..!💙 بازم حاضرم ٺمام سخٺیارو به جون بخرم اما فقط «ٺو♡» باشے... ⦙⦙ 🫵🏻👫♥️⦙⦙ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شانزدهم حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، ن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می دانست برای این حرف خیلی زود بود و ممکن بود حوریا نسبت به او بدبین شود و گارد بگیرد. به همین دلیل زیر لب و با لحنی شوخ و غیر جدی گفت: _ کی میشه زندگیمو ببرم آپارتمانم ای خدا... حوریا صدای حسام را شنید. نمی دانست چه کند. امروز به پدر و مادر حسام قول داده بود مراقب حسام باشد و با دلش راه بیاید اما این پرده ی حیایی که بینشان بود را نمی خواست به این زودی بردارد و از طرفی دوست داشت حسام را سر ذوق بیاورد. به سختی لبخندی زد و گفت: _ خدا میگه چشم رو هم بذاری خانومتو میبری تو آپارتمانت. حسام از جواب حوریا متعجب و ذوق زده بود و حوریا خجل با چهره ای سرخ فقط رو به رو را نگاه می کرد. شیطنت حسام گل کرده بود که سر ماشین را به سمت کوچه ی خودشان کج کرد و گفت: _ قربونت برم خدا جونم تا حالا ده بار چشم رو هم گذاشتم پس دیگه وقتشه؟ حوریا نمی دانست چه کار کند و سکوت کرده بود و از اینکه حسام مجبورش کند به آپارتمانش برود به خودش می لرزید. دیدن حال حوریا برای حسام لذتبخش بود و با دیدن گونه های گل انداخته و چشمان نگران این دختر پاستوریزه توی دلش قند آب می شد. به آرامی کوچه ی خودشان را دور زد و وارد کوچه ی حاج رسول شد و ناخودآگاه، حوریا نفسی از سر آسودگی کشید. صدای قهقهه ی حسام کل ماشین را پر کرد _ الهی دورت بگردم حوریا. عاشقتم که انقدر خجالتی و پاستوریزه ای تو دختر. حوریا دستپاچه لبخندی به روی حسام زد و قصد داشت پیاده شود که با صدای حسام برگشت _ میشه نری؟ بدون حرفی نگاهش کرد. حوریا جوابی برای بی قراری و تنهایی حسام نداشت. حسام هم خودش می دانست حرفش بچگانه است. لبخند بی جانی زد و گفت: _ میدونم. نمیشه. فقط حرف دلمو گفتم. برو زندگیم. مامان بابات منتظرن. حوریا پیاده شد و گفت: _ به محضی که رسیدین زنگ بزنین. تلفنی که میتونم باهاتون حرف بزنم. اینجوری تا هر ساعتی دلتون بخواد وقتم براتون آزاده. حسام لبخند قدرشناسانه ای تحویلش داد و منتظر ماند حوریا به داخل منزل برود و بعد آنجا را ترک کرد. توی آپارتمانش از دست گرما به بالکن اتاقش پناه برد. فردا حتما باید کولر را راه بیاندازد. با حوریا تماس گرفت. _ سلام عسل بانو... _ سلام خوبین؟ _ خوبم قشنگم. لباساتو عوض کردی؟ _ آره. کجایین؟ _ توی بالکنم. _ وایسید الان میام توی ایوان _ نه نه نمی خواد. همون توی اتاقت بمون. خودت گفتی امشب زیاد حرف می زنیم. می ترسم وسط حرفامون خوابت بگیره. پس آروم توی تختت دراز بکش که وقتی صدایی ازت نیومد و جواب حرفامو ندادی بفهمم خوابت برده و تماس رو قطع کنم. دل حوریا از اینهمه توجه بی ریا و شیرین مالامال از عشق شد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal