◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تا جهان باشد نخواهم
در جهان هجران عشق..🖇
عاشقم بر عشق و هرگز
نشکنم پیمان عشق..✋💓
#عاشقتم😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هجدهم اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نوزدهم
هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و سردرگمی از سر و رویشان می بارید. حسام اجازه خواست خودش با حاج رسول حرف بزند. به داخل بخش رفت. حال حاج رسول چندان تعریفی نداشت اما به واسطه ی آن دستگاهها بهتر از وضعیت خانه اش بود که با هول و هراس او را به بیمارستان رساندند. حسام دست حاج رسول را گرفت و گفت:
_ خوب راه دلبری رو یاد گرفتین ها... دارن از حال میرن بنده خداها...
و به شیشه ای که حاج خانم و حوریا نظاره گرشان بودند اشاره کرد. حاج رسول سرش را چرخاند و با چشمانی که می خندید به سختی دستش را بالا آورد. حوریا و حاج خانم اشکشان درآمده بود. حسام شمرده شمرده ماجرا را برای حاج رسول تعریف کرد و گفت که از دکتر خواسته برگه ی معارفه را برای شیراز بنویسد و به حاج رسول گفت:
_ خودم همراهتون میام.
حاج رسول از حسام خواست حاج خانم را ببیند. حسام بیرون رفت و حاج خانم را پیش حاج رسول فرستاد. بحث و ملاقاتشان کمی طول کشید و این حوریا را بی قرار می کرد. حسام به نرمی دست حوریا را گرفت و گفت:
_ نگران نباش زندگیم. تا جایی که از دستم بر بیاد برای سلامتی پدرت کم نمیذارم. علاوه بر اینکه حاج رسول الان پدر خانوممه، من به این مرد مدیونم. هر کاری بتونم براش انجام میدم. حالا اشکاتو پاک کن. دل پدرت رو نلرزون با این گریه ها و بی طاقتیت. اون الان روحیه لازم داره.
حاج خانم بیرون آمد و گفت:
_ رسول رضایت داد. فقط تاکید کرده حوریا به امتحاناش لطمه ای نخوره.
حوریا که تا آن زمان انگار در سکوتی محض فرو رفته بود به یکباره از جایش پرید و گفت:
_ امتحان چه معنی داره وقتی اوضاع پدرم اینجوریه. یه ترمم مشروط بشم چیزی نمیشه. اصلا مرخصی میگیرم.
حسام میان صحبت حوریا آمد و گفت:
_ به حاج رسول اطمینان میدم حوریا امتحاناشو خوب میگذرونه. من خودم با حاجی میرم. شما و حوریا بمونید. خیالتون راحت باشه.
حوریا اعتراض می کرد و میگفت که یک دقیقه هم دوام نمی آورد و امتحان مهم نیست در برابر این شرایط و حسام اصرار داشت به آرام کردن حوریا و همراهی مردانه اش با حاج رسول که حاج خانم با حرفی که زد هر دوی آنها را به سکوت واداشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نوزدهم هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیستم
حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت:
_ خودم با رسول میرم. نه من طاقت دارم که بمونم و نه رسول طاقت دوریمو داره. اصلا الان خودش گفت که حوریا پیش حسام بمونه و من همراهش برم. انگار به همدلی من احتیاج داره و نمیخواد تنهاش بذارم. یه بار دیگه وقتی حوریا بچه بود بیمارستان شیراز رفتیم. خودش خوابگاه و پانسیون داره. نمیخواد نگران چیزی باشید.
و رو به حوریا گفت:
_ ترمای آخرته. خوب امتحاناتو پاس میکنی که پدرتو اذیت نکنی با عذاب وجدانش.
و رو به حسام گفت:
_ خدا رو شکر که هستی و با خیال راحت حوریامو دستت میسپرم. مراقبش باش.
انگار همه چیز داشت جدی می شد. تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصرارهای حسام به اینکه حضور یک مرد واجب است و جلز و ولز حوریا که اصلا ترک تحصیل میکنم امتحان چه معنی دارد توی این شرایط، کار ساز نشد و حاج خانم و حاج رسول به همراه معرفی نامه و آمبولانسی مجهز راهی شیراز شدند.
آمبولانس از جلوی چشم حسام و حوریا دور شد و با اشک های حوریا بدرقه شدند. حسام حسی دوگانه داشت. عذاب وجدان و استرسی که آنها را همراهی نکرده بود و شور و شعفی که قرار بود چند روز را کاملا با حوریا بگذراند. نگرانی برای حال حاج رسول بر این شور و شعف می چربید و اشک و بی قراری حوریا هم مزید بر علت شده بود و می دانست با روحیه ای که حوریا دارد نمی تواند روزگار عاشقانه ای را با او سپری کند. هر چند، همینکه قرار بود شبانه روز در کنارش باشد او را مسرور می کرد. به سمت حوریا چرخید و آرام و با تردید بازویش را حصار شانه های حوریا کرد. انگار او هم به این حمایت و آغوش شرمگین احتیاج داشت که سرش را به بازوی حسام تکیه داد و صورتش را میان چادرش پنهان کرد و از دوری پدر و مادرش مثل ابر بهار می بارید. با هم راهی خانه شدند. حوریا شرم حضور داشت که با حسام تنها سپری کند و با او به خانه برود و از طرفی دل بی قرار و پردردش مثل یک گنجشک خیس و باران خورده بال بال می زد از نگرانی. کلید را به در حیاط انداخت و در را برای حسام باز کرد که ماشینش را به داخل حیاط بیاورد. با دیدن ماشین حاج رسول آه از نهاد حوریا بلند شد و رو به حسام گفت:
_ اگه این حوض وسط حیاط نبود دوتا ماشین جا می شد. حالا چیکار کنیم؟
حسام با تردید از حضور محمدرضا در این کوچه گفت:
_ اشکالی نداره. میرم میزنمش تو پارکینگ خودم.
حوریا گفت:
_ چطوره ماشین بابا رو ببرید اونجا. اینجوری...
شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت:
_ شما که اینجایید دیگه نمی خواد مدام این کوچه به اون کوچه برید بخاطر ماشینتون.
حسام شیطنت بار خندید و گفت:
_ مرسی که به فکرمی. برو سوییچ ماشین باباتو بیار. همینکارو میکنم.
حسام ماشین خودش را داخل حیاط گذاشت و با ماشین حاج رسول به آپارتمانش رفت. حرف حوریا یعنی صدور اجازه برای سپری کردن اوقات با او. لازم بود به آپارتمانش برود لوازم شخصی و لباس راحتی و چند سری لباس برای بیرون رفتن باخودش بیاورد. سر از پا نمی شناخت و مطمئن بود با حضورش این مدت می تواند حسابی یخ حوریا را آب کند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امـام رضا ع
برای نشستن
آدابی داشتند.
ایشان:
_هیچوقت نزد کسی،
پای خود را دراز نمیکردند.💛
_هرگز روبروی کسی که نشسته بود،
تکیه نمیدادند.🕊
_تابستان روی حصیر مینشستند
و زمستان روی گلیم.🍃
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
اودا ژونم😇
شُکلِت بلای اَمه شیزای دَشَنگ تو دنیا✨
بلای میوه های اوشمَژه و مامانی و باباییِ مِهلَبونم💚
اودایا! میسِه امام زمان زودتل ژوهول تُنه؟😢
مامانی میدِه امام زمان اِ لوژ میآد تِه دُمعه باسِه
میسِه بهش بِدی فلدا بیاد؟🙁
🏷● #نےنے_لغت↓
🍩 ژوهول : ظهور
🍩 دُمعه : جمعه
🍩 بِدی : بگی
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇 چهطور کودکان را با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) آشنا کنیم؟
✨ درباره ی امام زمان بیشتر مطالعه کنید تا بتوانید به سؤالات کودک پاسخ دهید.
✨ روز های خوش ظهور امام را با موضوعاتی که برای کودکان آشناست ، تصویر سازی کنید.
✨ از کودک بخواهید برای سلامتی امام و ظهور ایشان دعا کند تا امام هم او را در کارهایش کمک کند.
✨ اجازه دهید کودکان درباره ی احساس خود به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) صحبت کنند.
✨ در نیمه ی شعبان و روز های مرتبط با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) به کودکان هدیه بدهید تا این ایام برایشان خاطره انگیز شود.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ دلی یا دلبری💚
یا جان و یا جانان💞
نمیدانم🧐
همه هستی تویی🍃
فیالجمله👌
این و آن نمیدانم...😌⌡
#عراقی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1731»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
/🌸/زندگےبوےخوشنسترناست
بوےیاسےاست
ڪهگلڪردهبهدیوار🍃
نگاهمنوتو😍
زندگےخاطرهاست🦋
زندگےخندهیڪشاپرڪاستبرگلناز
زندگےشیریناست/🌹/
#سهرابسپهرے
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
{🤲🏻} در قـنوت خود دعا ڪردمـ
{🍃} فـراموشـت ڪنـمـ
{📿} حاجتـمـ در سجـده اما
{👀} دیـدن روے تو شـد ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🕊| همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛ از من مراقبت میکرد…
☀️| یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم،
☢| رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته.
😌| بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
🙄| دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…😴
🤭| شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم…
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد….💔
🌷شـهـیـد مدافع وطن #کمیل_صفری_تبار
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
⭕️متأسفانه روابط بین پسر و دختر در جامعه ما بسیار بد جا افتاده👀
و پدر و مادرها از آن به عنوان یک کار زشت یاد مىکنند.⛔️
من به عنوان یک پسر جوان موارد زیادى از این روابط را دیده ام.♨️
اگر پسر و دختر در روابط خود، حدود را رعایت کنند، و بدون اطلاع پدر و مادرشان رابطهاى برقرار نمایند، و بین خودشان دوستى پایدارى را برنامهریزى کرده باشند، که به احتمال قریب به یقین به ازدواج آنها منتهى شود، آیا شرعاً مشکلى دارد؟⁉️
✅تجربه هاى مکرّر در مکرّر نشان داده که رابطههاى دختران و پسران دامهاى شیطان است😈
و منجر به خلاف شرع مىشود❌
بنابراین گفتگو و مراوده پسر و دختر جايز نيست مگر اينکه پسر رسماً به خواستگاری دختر برود که به مقدار نياز و با رعايت موازين شرعی و اطلاع خانواده دختر، میتواند با او سخن بگويد🗣
و او را ببيند.😇😌
#احکام
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#قبل_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 مردان معمولا نیاز خود به
محبت و توجه را بر زبان نمی آورند.🐣
📝 مردها دوست دارند تا جایی که
ممکن است وسایل راحتی فکر و جسم
آنها در خانه فراهم باشد.✌️🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. اون زمانها که تلگرام فیلتر نبود، تو
تلگرام یه گروه آشپزی داشتم با یه گروه مذهبی
که همه مسائل شرعی رو توش میذاشتن...
اومدم آموزش دمنوش به 🍈 رو تهیه کردم..
عکس دمنوشم رو گرفتم، تو فنجان ریختم
عکس گرفتم، هی ی ی، هی ی ی، بجای اینکه
بفرستم برا گروه آشپزی فرستادم برا گروه
مسائل مذهبی😁😭😭😭😭😭
البته کم نیاوردم پرسیدن این چیه؟ گفتم
وقتی نماز شب خونده میشه، برا اینکه
سرحالتر باشیم و خسته نشیم این دمنوش
رو استفاده کنین🤣
وای اگه بدونید آقایان روحانی چقدر
تشکر کردن😁 یعنی اگه براشون امکان
داشت بنامم ثبت جهانی میکردن☕
هیچی دیگه عکس دمنوشم رو برا گروه
آشپزیم هم فرستادم. هیچکی تحویل نگرفت😒
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 572 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
@donyapasazmarg1 - حجت الاسلام دارستانی.mp3
3.04M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#حجت_السلام_دارستانی🎙
فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ
عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
بگو: خدا مرا کفایت است
که جز او خدایی نیست،
من بر او توکل کردهام
و او رب عرش بزرگ است
-سورهتوبه۱۲۹-
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
تولدتون مبارک گل پسر ارباب(:
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜|🎊
#عیدانه #خادمانه
.
.
بازم امشب مولا اومده 😍
یا دوباره طاها اومده 🎊💚
یه جوون رعنا اومده 🎉😇
علی اکبر دنیا اومده 🎊 🎈
#ماه_شعبان
#علی_اکبر_علیه_السلام
.
.
گل پسر ارباب خوش اومدی..😍↯
💜|🎊 @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیستم حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ویکم
(حوریا می گوید)
سردرگمی و هول و هراسی عجیب به دلم افتاده بود. حتی از ماشین حسام که توی حیاط پارک شده بود خجالت می کشیدم. لباسهایم را عوض کردم و تونیک و شلوار گشاد و پوشیده ای را تن کردم و شال را روی سرم انداختم. به حسام محرم بودم اما حسام تا به حال بدون چادر مرا ندیده بود. حتی زمانی که به منزلمان می آمد، چادر رنگی را می پوشیدم و همیشه مادرم مرا سرزنش می کرد. تصمیم داشتم حالا که تنها بودیم با همین لباسهای گشاد و شال و روسری کمی با او راحت شوم. وسایل املت را روی میز گذاشتم و مشغول پختن شدم و با مادرم تماس گرفتم.
_ سلام حوریا جان. رفتی خونه مادر؟
_ سلام مامان. آره خونه هستم. بابا چطوره؟ اذیت نیست؟ الان کجایین؟
_ نگران نباش. فعلا که تازه از شهر بیرون زدیم. برسیم بهت زنگ میزنم. بالاخره کار پذیرش و... کمی طول میکشه.
_ تو رو خدا بیخبرم نذارید مامان. ببینید چه کارایی می کنید.
اشکم درآمد و با صدای لرزانی گفتم:
_ من الان باید کنارتون بودم. دلم داره می ترکه.
_ میخوای نگرانم کنی حوریا؟ آروم باش دخترم. برای پدرت دعا کن و امتحاناتو خوب بخون. ان شاءالله به حق امام حسین چیزی نیست و زود بر می گردیم.
مادرم با کمی شک و تردید گفت:
_ حسام پیشته؟
خجالتی شدم و گفتم:
_ نه... رفته خونه ش لوازمشو بیاره و بیاد
مادرم صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_ خیالم از بابتتون راحته. عاقلید. درسته که محرمید اما... مراقبت کنید.
نفس کم آورده بودم و مادرم را بی جواب گذاشتم که خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ البته... انقدر سفت نگیری که با چادر پیشش بشینی. بیچاره گناه داره. نامزدته. محرمته.
از شوخی مادرم قرمز شده بودم و با خنده گفتم:
_ کاری نداری مامان؟ بازم بهتون زنگ می زنم.
_ نه عزیزم مراقب خودت باش. خواب نمونی از امتحانات جابمونی...
و نگرانی های مادرانه اش که تمام شد تماس را قطع کرد. با صدای زنگ در از جا پریدم. انگار حسام آمده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ویکم (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ودوم
(حسام می گوید)
با ساک لوازمم به داخل رفتم. حوریا روی ایوان منتظرم ایستاده بود. چادرسرش ندیدم لباس پوشیده ای تنش بود که اندامش مشخص نبود اما همینکه با من داشت راحت می شد دنیایی برایم ارزش داشت. سعی کردم نگاه حریصم را از رویش بردارم که معذبش نکنم.
_ یادم رفت بپرسم نون دارید؟
نفسی عمیق کشید و شالش را درست کرد و گفت:
_ آره توی فریزر داریم. مامانم دیروز خرید.
با هم به داخل خانه رفتیم. به فاصله ی یک قدم با او، راه می رفتم و دوست داشتم او را به آغوشم بکشم. به سمت آشپزخانه رفت و من وسط هال، ساک به دست ایستادم. انگار چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و مرا با آن حال دید. ساکتونو بذارید اتاق من یا... اتاق مامان بابا... هرکدوم راحتید.
با لبخند گفتم:
_ اجازه دارم بذارمش همون اتاق خودت؟
سری تکان داد و دوباره به آشپزخانه رفت. من هم به سمت اتاق حوریا رفتم و صدایم را بلند کردم و گفتم:
_ نمی خواد با این حالت بشینی غذا درست کنی. یا نیمرو میزنیم یا میرم از بیرون می گیرم.
او هم صدایش را بلند کرد و گفت:
_ چیز قابل داری نیست. دارم املت درست می کنم.
لباسم را عوض کردم و تیشرت سورمه ای و شلوار سفیدی پوشیدم و با چند پیراهن و شلوار و چوب رختی از اتاق بیرون زدم.
_ حوریا جان. اینا رو کجا آویزون کنم؟
حوریا از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش روی من ثابت ماند. به او لبخندی زدم که خودش را جمع کرد و همراهم به اتاقش آمد و کمد را برایم باز کرد. لباسهایش را فشرده تر کرد و جا را برای لباسهایم باز کرد. بعد چرخید و روی میز توالت را خلوت کرد و گفت:
_ اگه لوازمی دارید که لازمه اینجا باشه، بچینید همینجا...
و با عجله سراغ املتش رفت. همه چیز را که چیدم به آشپزخانه رفتم. میز را چیده بود و املت را توی دو بشقاب داشت خالی می کرد. تکه نانی برداشتم و از سبزی خوراکی برای خودم لقمه گرفتم. سعی داشتم راحت برخورد کنم که حوریا هم سخت نگیرد.
_ به مامانت اینا زنگ زدی؟
_ آره... گفت وقتی برسن خودشون تماس میگیرن.
_ بهشون گفتی من میام پیشت؟ نکنه فکر کنن هرکی تو خونه خودشه. نمی خوام بی اعتماد بشن.
شرمگین روی صندلی نشست و گفت:
_ نه... مامانم پرسید که کجایی منم گفتم رفته لوازمشو بیاره و بیاد. میدونه... که... باهمیم.
از شرم و تک تک کلماتش دلم غنج می رفت. چقدر خواستنی بود. از سهم خودم لقمه ای برایش گرفتم و سمت دهانش بردم. سرش را عقب کشید و لقمه را از دستم گرفت و آنرا آرام به دهانش گذاشت و خورد. سعی کردم عادی رفتار کنم و شروع به خوردن غذایم کردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
خسته و فقیر آمده ام،
رحمی:)✨
#عیدکممبروک☁️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
عاااییی😴 تیقد دسته سُدم 😪
🧕ببخشیدا .
ولی شما چکار کردی که خسته شدی؟
🤒 سوما منُ دوژاستی مُب.
تخت بداستی.
تخت دوژاستی فَ بداستی
مَ دسته سُدم🤕
🧕 بچهم خونه تکونی داشته😊
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ تو مگر باغ بهشتی💚
که چنین مطبوعی👌
تو مگر فصل بهاری🌸
که چنین معتدلی😉⌡
#شمس_مغربی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1732»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|