🎈🍃••
#قائمانه | #عیدانه
وقتی دلت براش تنگ شد بنویس:
جایِ شما کنجِ سینهی ما خالیست،
کاش که زودتر بیایی…🥲
#عیدڪم_مبروڪ🌺
#نیمه_شعبان
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🎈🍃••
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
یازده پله زمین رفت
به سمت ملکوت🌏✨
یک قدم مانده زمین
شوق تکامل دارد...🌖
عیدتون مبارک رفقا🙂❤
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ام _ خب... چی می خواستی بگی؟ کمی جا به جا شد و متمایل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ویکم
پس از چند روز نتیجه ی آزمایشات و اسکن و کمیسیون پزشکی رأی بر نمونه برداری از توده داده شد که جهت تشخیص نوع توده و روش درمان، این عمل جراحی موقتی بر ریه ی حاج رسول انجام شود. حوریا مثل مرغ سرکنده بود و حسام از بی قراری هایش، بی تاب. فشردگی امتحاناتش تا ده روز آینده او را از دیدار و حضور در کنار والدینش منع می کرد و نه می توانست روی درسش تمرکز کند و نه کاری از دستش بر می آمد که از این راه دور برای پدر و مادر مظلوم و غریب و تنهایش انجام دهد. الحق که در کنار تمام این آشفتگی ها به حضور حسام دلگرم بود و در نمازهایش، وجودش را شکر می گفت و سپاسگزار خداوند بود. حوریا کم حرف و بی حوصله شده بود و این حسام را آزار می داد که هر بار متوجه حوریا می شد چشمانش را خیس از اشک می دید. حسام دوست داشت کاری برای حوریا بکند. از مغازه که برگشت به آتلیه رفت و یکی از عکس های نامزدی شان را که می دانست حوریا از آن خیلی خوشش می آمد، به آنها سپرد که سایز بزرگ چاپ کنند و قاب بگیرند. همان عکس ناگهانی که حوریا در حال درست کردن روسری اش بود و حسام با ذوق او را تماشا می کرد. عکس را که تحویل گرفت خودش را به خانه رساند. کلید خانه ی حاج رسول را نداشت و حوریا هم به باشگاه رفته بود. ناچار با اطمینان از اینکه کسی در کوچه نیست، از در خانه بالا کشید و به سختی خودش و قاب عکس بیش از حد بزرگ را به حیاط انداخت. به اتاق حوریا رفت و قاب عکس را به دیوار رو به روی تخت حوریا نصب کرد و دوباره از خانه بیرون رفت. شب که از مغازه برگشت مطمئن بود حوریا قاب عکس را دیده اما نگران از اینکه شاید خوشش نیامده باشد، راه خانه را پیش گرفت. از غروب مدام گوشی اش را چک می کرد که پیامی یا تماسی از حوریا به او برسد و واکنش او را ببیند اما خبری نبود. دسته گل کوچکی خرید و ماشین را پشت در خانه پارک کرد. قصد داشت بعد از شام حوریا را بیرون ببرد و بگرداند و حال و هوایش را عوض کند. زنگ را فشرد. بعد از باز شدن درب، وارد حیاط شد. یکی از چراغهای حیاط روشن بود اما خانه غرق تاریکی بود. حسام نگران شد. از اینکه حوریا از کارش بدش آمده باشد یا اینکه قاب عکس به چشمش نیامده باشد و حوریا توی تاریکی خانه باز هم در حال گریه و اندوه برای پدر و مادرش باشد آشفته حال به سمت خانه پا تند کرد. روی ایوان کفش ها را درآورد و باتردید وارد شد و حوریا را صدا زد.
_ زندگیم... حوریا جان... کجایی خانوم؟ کسی نمیخواد از ما استقبال کنه؟
نور ضعیفی از اتاق حوریا توجهش را جلب کرد. وارد اتاق شد که یکباره چراغ روشن شد و افشین و النا و حوریا با شمع و کیک و جیغ و هوار از او استقبال کردند. دو طرف همان قاب عکس نصب شده به دیوار چند بادکنک قلبی شکل طلایی هلیمی که با روبان بلند و حلقه ی مهار کننده ایستاده بودند تزیین اتاق را تشکیل می دادند و حوریا که با لبخندی شعف زده و چشمان کهربایی و براق، با کیک شکلاتی در دستش به سمت حسام می آمد که خشکش زده بود. میان هیاهوی افشین و النا لب زد:
( تولدت مبارک حسام جان )
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ویکم پس از چند روز نتیجه ی آزمایشات و اسکن و کمیسیون
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ودوم
( حوریا می گوید )
توی بی حوصلگی خودم بودم و از باشگاه برمی گشتم که النا با من تماس گرفت و بعد از خوش و بش گفت:
_ افشین میگه امروز تولد آقا حسامه. گفت شاید ندونی و بهت اطلاع بدم.
ساعت از هفت عصر گذشته بود و هوای گرم و آفتاب داغی که به تن عرق کرده ام می خورد مرا بیشتر بی حال می کرد. وقت چندانی نداشتم و حسام ساعت ۹ شب به خانه می آمد. از النا تشکر کردم و تماس را قطع کردم. نمی دانم چرا بین این همه حرف و مکالمه ام با حسام، از تولد یکدیگر چیزی نپرسیده بودیم؟
فقط می دانستم پنج سال از او کوچکتر هستم. سریع به قنادی رفتم و کیک شکلاتی کوچکی خریدم و همانجا بادکنک ها را سفارش دادم. بیشتر از این برای تزئینات زمان نداشتم. هنوز کادو هم نخریده بودم و از همه بدتر نمی دانستم چه باید بخرم؟ با النا تماس گرفتم و گفتم قبل آمدن حسام به منزل ما بیایند که او را غافلگیر کنیم. وسایل پیتزا خریدم و قصد داشتم برای شام هم پیتزا درست کنم. از فکر خرید کادو بیرون آمدم و تصمیم داشتم فعلا باهمین کیک و بادکنک و شام و برنامه ای در سکوت و تاریکی به همراه النا و افشین برای او خاطره سازی کنم و بعدا با هم می رفتیم برایش کادو می خریدم. همیشه دوست داشتم وقتی متأهل شدم مثل برنامه های شاد و فانتزی که در فضای مجازی می دیدم، عشقم را غافلگیر و ذوق زده کنم اما حالا در واقعیت آنچه که دوست داشتم به تحقق نمی پیوست. با عجله به خانه رفتم و وارد اتاقم شدم. شوکه شده به دیوار رو به روی تختم خیره شدم. قاب عکسی که لحظه ی زیبا و عاشقانه مان را به رخ می کشید دیوار را پر کرده بود. تکه کاغذی به گوشه ی سمت راست تابلو چسبیده شده بود که روی آن با خطی نه چندان زیبا نوشته شده بود « برای زندگیم که نفسم به نفسش بنده. غمتو نبینم خانومم. امیدوارم خوشت بیاد » از اینهمه مهربانی اشکم درآمد. این پسر حتی روز تولدش، به فکر خوشحالی من بود. واقعا هر کاری هم می کردم محبت اش جبران نمیشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
اینجا معطر است همه روزها ولی☁️
جای تو که گل و بهاری، چه خالی است🙂
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام
این تِیتِ اوشمَجه مال تَبَلُد امام دَمان دونِمونه😍
بابایی عَلیدَن😋
بفلمایید نوسِ دان😁
🏷● #نےنے_لغت↓
اوشمَجه: خوشمزه
عَلیدَن: خریدن
نوسِ دان: نوش جان
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
امام اميرمؤمنان على عليهالسلام:
فرزندان خويش را، پيش از آنكه متولد شوند، نامگذارى كنيد.
#عـییددتـتونن_ممـببـاارکک🌸🎉
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
↲ عشق یعنے :
⌯ داشتن تُو♡
⌯ ڪًرفتن دَستات
⌯ نڪًاه ڪردن تو؎ چشماٰت
⌯ نفس ڪشیدن ڪنار تُو♡
⌯ خدا رو شڪر بہ خاطر بودَنت🫂♥️↳
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1737»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
پنج شـنبه😊🖐🏻
بوے عشـ❤️ـق
و عاشـ💕ـقےها مستدام😍
بر شما گلهاے خوشـبو💐
از دلـ💚 و قـلبم
#ســلام ☺️✌️🏻
#مهدی_اسدی
#صبح_زیباتون_بخیر
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
💉| روزے ڪه براے گرفتن جواب آزمایش رفتیم، پدرم، علی، برادر و پدرش هم بودند.
😍| پدرشوهرم به قدرے خوشحال
بود ڪه گفت: همین الان برویم حلقـه بخریم.
😁| میگفت: تا برویم دزفـول و بیاییم دیر میشود. ما هنوز مَحــرَم هم نبودیم.
💍| به طلافـروشی رفتیم. من از خجالتم اولین انگشتر را نشان علی دادم و او گفت زیباست، همان را برداشتم.
😓| هرچند به عنوان حلقه دوست داشتم انگشتر دیگرے انتخاب ڪنم، ولی رویم نشد.
💎| علی هم گفت: من انگشتر طلا نمیخواهم، همانجا انگشتر نقرهاے انتخاب ڪردم ڪه رویش نام علی
حڪ شده بود.
😅| تا امتحان ڪرد داخل دستش گیر ڪرد. فروشنده خندید و گفت:
این نشانه خوش یُمنی است.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #علی_سعد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🔺موانع و مشکلات ازدواج
ترس از مشکلات مالی در ازدواج ، بدگمانی به خدا⁉️
🎦حجت الاسلام استاد دهنوی
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
✍🏻 در زندگے، اختلاف نظر طبیعے
اما احترام به یڪدیگر واجب است.💯
حتے زمانی ڪه همسر شما💞
عڪس العملے نسبت به رفتارتان
نشان نمےدهد، از احترام به او
دست نڪشید.😌✌️
#پ.ن:اگهمابههمتوزندگیاحترامگذاشتیم
دیگرانهمبهحریمزندگیمشترکمااحترام
میذارن
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. پسر من بچه که بود به تخمه
میگفت پسته😄 ما هم تو خونه خیلی
تخمه میشکوندیم، پسرم هر جایی
میرفتیم میگفت پسته خوردیم😕
خلاصه خیلی آبروداری میکرد برامون😁
حالا که فکرش میکنم میگم خوبه حالا
اینطوری نیست وگرنه بقیه چه فکرایی
برامون میکردند؛ میگفتند طرف تو
پرایدش پسته میخوره! شاید یکی از
همون اختلاسگرهاست🤦♀😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 578 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
سلام فرمانده 2.mp3
18.07M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#حاج_ابوذر_روحی🎙
اِیسَروِنآزِحُسنڪهخوشمیرَویبہنآز
روزیفَرارِسَدڪهتومیآییاَزحِجآز…
.
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
دلگیر نباش!
دلت که گیر باشد رها نمیشوی!
یادت باشد؛
خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بستهاند میآزماید...!
#سالروزشهادت
#شهیدمحمدابراهیمهمـت♥️🕊
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست
مثل آرامش بعد از یک غم😌
مثل پیدا شدن یک لبخند😊
مثل بوی نم بعد از باران🌧
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست..
من به آن محتاجم💚🌙 ..!
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ودوم ( حوریا می گوید ) توی بی حوصلگی خودم بودم و از ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وسوم
کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف قاب عکس قرار دادم و سریع مشغول پختن پتزا شدم. پیراهن بلندی پوشیدم که نسکافه ای رنگ بود و با روسری قهوه ای شکلاتی به زیبایی خودش را نشان میداد. کمی آرایش ملایم صورتم را از رنگ پریدگی درآورد. افشین و النا که رسیدند خیالم راحت شد. چیزی به آمدن حسام نمانده بود که خانه را غرق تاریکی کردیم و به انتظار حسام نشستیم.
به خاطر افشین چادر کرمی رنگم را که گلهای درشت قهوه ای داشت پوشیده بودم و با ذوق به چشمان متعجب حسام چشم دوخته بودم که گفتم « تولدت مبارک حسام جان » النا فیلم می گرفت و من از خدا می خواستم همه چیز آنطور که شایسته بود پیش برود. افشین به جای حسام شمع را فوت کرد و او را اذیت می کرد و می گفت:
_ آرزو نکن دیگه... به منتهای آرزوت رسیدی.
و اشاره ای به من داد و گفت:
_ ایناهاش. حی و حاضر...
و با النا قهقهه زدند. کیک که بریده شد آنرا در یخچال گذاشتم که اول شام بخوریم بعد کیک را با چای بیاورم. حسام پر از شور و شوق بود و مدام تشکر می کرد و از اینکه خودم را به زحمت انداخته بودم قدردانی می کرد. من هم بابت قاب عکس زیبایی که برایم گرفته بود تشکر کردم و از او عذرخواهی کردم که فرصت خرید کادو را نداشتم. افشین و النا این سبک از حرف زدنمان را مسخره می کردند که انقدر رسمی و عصا قورت داده از هم تشکر می کنیم و افشین شاکی تر از قبل رو به حسام گفت:
_ از وقتی مادربزرگت فوت شد دیگه جشن تولد نگرفتی. حتی یه بار که من برات جشن گرفتم زدی تو پَرم. الان چیه هی راه به راه تشکر و سپاسگزاریت به راهه برای حوریا خانوم؟!
حسام حق به جانب به افشین گفت:
_ خودتو با حوریا مقایسه می کنی؟ حوریا زندگیمه ها... ولی واقعا امروز یادم نبود که تولدمه. خیلی زحمت کشیدین بچه ها
و رو به من گفت:
_ مخصوصا شما خانومم.
شب خوبی در کنار هم داشتیم. افشین و النا سکه ی پارسیان هدیه شان را به حسام دادند و ما را تنها گذاشتند. من ماندم و حسامی که چشم هایش برق می زد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وسوم کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف ق
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وچهارم
(حسام می گوید)
ساعت که از زمان بازگشت حوریا به خانه گذشته بود مدام گوشی ام را چک می کردم که پیامی یا تماسی از جانب او داشته باشم. دوست داشتم بدانم واکنشش چه می تواند باشد بعد از دیدن عکس روی دیوار اتاقش. کمی هم نگران شده بودم از این سکوت و بی خبری. آنقدر مغازه شلوغ بود و مشتری ها یکی پس از دیگری مراجعه می کردند که نمی توانستم تعطیل کنم. چند باری هم که سرسری تماس گرفته بودم، حوریا جواب نداده بود. حتی نگران بودم از این کارم خوشش نیامده باشد و قهر کرده باشد یا اتفاقی... خدا نکند... طبق ساعت همیشگی بازگشتم. زنگ را فشردم و بلافاصله در برایم باز شد. خانه تاریک بود و فقط یکی از چراغهای حیاط روشن بود. با تردید پله های ایوان را بالا رفتم و حوریا را صدا زدم.
_ خانومم... حوریا جان. کجایی؟
به سمت اتاقش رفتم و در اتاق را باز کردم که میان تاریکی با حوریا و افشین و النا مواجه شدم. نور زرد رنگ شمع و فشفشه به صورت خسته اش می خورد و او را مثل فرشته ها زیبا می کرد. میان حجم سر و صدای افشین و النا لب زد ( تولدت مبارک حسام جان ) و جانی دوباره به وجودم تزریق کرد.
بعد از اینکه افشین و النا را راهی کردم به خانه بازگشتم. حوریا چادرش را برداشته و مشغول جمع کردن ظزف ها و وسایل پذیرایی شد. گره روسری را باز کرده بود و با خستگی کارش را انجام می داد. گردن کج کردم وگفتم:
_ نمی خوای این روسری رو برداری از رو سرت؟ به خامه ی ته بشقابا میخوره کثیف میشه ها...
آرام و خجول روسری را برداشت و روی دسته ی مبل انداخت و ظرف ها را برداشت. من هم کمکش کردم و سعی داشتم زیاد محو صورت و موهایش نشوم که ماهرانه آن را با گیره جمع کرده بود. روی مبل ولو شدم و صدایم را بلند کردم:
_ بیام کمکت؟
همانطور با صدای بلند از آشپزخانه جوابم را داد:
_ نمی خواد... تو هم خسته ای. ظرفا رو میشورم الان تموم میشه.
از این لحن صمیمانه که از امشب آغاز کرده بود مسرور بودم و شیطنتم گل کرد.
_ باشه پس من منتظرتم.
انگار از این جمله نگران شده بود که شستشوی ظرفها را بیش از حد طول داد و وقتی دید نگاه منتظرم به آشپزخانه است توی چارچوب ورودی آشپزخانه بی صدا ماند. دیدن چهره ی نگران و پر هیاهویش دلم را به تب و تاب انداخت و دیگر تحمل نداشتم که بلند شدم و با دو گام خودم را به او رساندم و تمامش را به آغوشم کشیدم. نفسش بریده بریده و پر هیجان به سینه ام می خورد و از شرم سرش را میان بازوانم پنهان کرده بود. روی سرش را بوسیدم و گیره را از موهایش باز کردم و موها روی دستم ریخت. کم کم یخش آب شد و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را عقب گرفت و به چشمم زل زد. گفتم:
_ امروز رو هیچوقت فراموش نمی کنم. خیلی زحمت افتادی.
پلک زد و لب ورچید و گفت:
_ چه فایده کادو نخریدم.
تحمل این هیجان را نداشتم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
_ خودت، وجودت، حضورت، داشتنت بهترین کادو هستین. الانم تا کار دست جفتمون ندادم لطف کن برو اتاقت بخواب و کم دلبری کن.
با خنده ی ریزی شب بخیر گفت و مرا تنها گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
در محضر خواهرِ امام رضا،
دعاگوی همه عاشقانه حلالی ها🌸
#خادمانه
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
من و میمویی موژ🍌🍌•
عیلی دوش دالیم .😍😍•
الانم اونژا تو آپشزعونه عیلی موژه
تشمامون بق میژنه🤩🤩•
مامام عواشش نیش🤪•
🏷● #نےنے_لغت↓
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
☝️اصرار بر كنترل کودک براي اينكه
دقیقاً "همانی بشود كه ما می خواهيم”
✌️دو نتيجه در پی خواهد داشت:
👆يا يك رُبات حرف گوش کن و
همیشه تسلیم خواهیم داشت
✌️و یا یک آشوبگر و یاغی که هر
مرزی را در می شکند.
👌نتیجه وسواسها و اصرارهای
بیمورد والدین بر آنچه الگوی از
پیش ساخته تربیتی خود ساختهاند،
این دو مورد است و حد وسطی هم ندارد!
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
↲ قــســـم به✋
أَشْــہــــدُ أَنْ لا إِلَـــهَ إِلاَّ اللهُ🌱
که دوست دارمَـت🥰
بِینـی و بِیـنُ الله😉 ↳
#یلدا_کولیوند /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1738»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
رحمت به روح صائب شیرین سخن که گفت:
عالم پر است از تو و خالی ست جای تو😢
#امام_زمان 💫
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🍂 شاید اینڪه بین هر زن و شوهر؎ بحث و جــدل پیش بیاید و عصبانیت باشد، طبیعی به نظــر برسد.
🌼 اما علی هیچگاه نمیگذاشت ناراحتیاش آنقــدر زیاد شود ڪه بخواهد به شدت عصبــانی شود.
🍶 تا میدید این حالت در او به وجود آمده یا یڪ لیوان آب میخورد یا شربت آب لیمــو میخورد، سپس دوش میگرفت.
📿 بعد از آن یا میخوابیــد یا نمــاز میخواند و به مسجــد میرفت. همیشه و در همه حال عڪسالعملش همین بود.
🌸 علی مشڪلات را با صبور؎ حل میڪرد.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #علی_سعد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1