°•| #ویتامینه🍹 |•°
•|☺️|• هیچ حرفے بہ اندازه ے جملہ
« دوستتـ دارم»
بہ خانمها انرژے نمیده
•|😉|• هیچ حرفے بہ اندازه ے جملہ
« بہ تو افتخار میڪنم»
بہ آقایون انرژے نمیده
•|😌|• چون مردان اقتدار طلبِ
و خانمها محبت طلبِ هستند
#براے_بار_صدم_اینو_گفتم
#گوش_بدید😐
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد مهدے نوروزے" جمع صلوات گذشتھ 🌷۱۸۳۴🌷
🕊🌷
🌷
#خادمانه | #چفیه
#وصیتشهیدمهدےنوروزےبهفرزندش
{اگر ما یڪ روزے شھید شدیم؛آقا محمدمهدے ان شاءالله منتقم خون #امامحسین(ع) است🍃
ان شاءالله آمده است انتقام #حضرتزهرا(س) را بگیرد،ان شاءالله یار #امامزمان(عج)،یار #رهبر و یار #آقاےسیدعلےخامنهاے باشد.
ان شاءالله همیشھ مدافع نظام باشد👌
مدافع انقلاب باشد☺️
تهدید👊
بزرگے براے دشمنان نظام،انقلاب و اهل بیت(ع) باشد .
وجودش خود تهدید [ #براےدشمنان ] باشد.}
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۲۰
محل شهادت: #العوینات #سامرا #عراق
#شهیدمهدےنوروزے
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
🌷
🕊🌷
😜•| #خندیشه |•😜
#دستــــور_شـــبانه😅✍
بلــیط هواپیمـــا گران شد👌
واڪنش هاے # عالیجناب _آخـــوندے همیشــــه
خستــــه و جــــناب روحانے #پــــرڪار💪
واقعا هم به مثل یک عالیجناب عهدار مسئولیت هستند😅😂
جـــناب آخـــوندے فـــرمودند👇
حفـــظ صنـــعت هوایے مهمتـــر از خود
بلیط اســــت😅
از اون طــــرف جنـــاب#روحـــانے
شبــــانه😉 بــــه وزیــــر صنـــعت
بـــراے ڪاهـــش نرخ بلیط هوایپــما
دستــــور دادند🎤
•||خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتــ✍||•
آقــــاے آخـــوندے اگــــر خستـــه
نبـــودین👌 و دوس داشتین👌
یــــه ذره ام به فڪـــر مسئولیت
و وظیفه اے ڪه بهـــتون محـــول شده
بــــاشید😂😅 جاے دورے نمےره
حـــالا داداش زیــــادم نمےخـــواد سخــت
بگیــــرے توے ڪار نڪردن😜
جنـــاب روحانے از دستـــورات🎤
#روزانـــــه خیـــرے ندیدن😄
گفتـــــن یه شبـــانه رو تســـت ڪنیم😂
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪڪانال⛔️
ڪلیڪ نڪنے #شبانه حمله میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😊] آاااااخ ژوووونـ😍
دوشتِـ🍗ـ قولبونے
خولدَنـ😋 دالـه
ولے به من ندادنـ☹️
میگن تو باید بُـزُگتر سے
هنوز دندون ندالے😐
[😎] دلَمـ به حالتـ سوختـ😕
غصه نخور✋
سهمـ شما محفوظه😘
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
••✾...😍...✾••
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وشش °•○●﷽●○•° مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمی
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهفت
°•○●﷽●○•°
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
| @asheghaneh_halal