eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🍹 |•° \\ چہ اونایے ڪہ اوایل ازدواجشون و چہ اون آقایونے ڪہ چند سال از ازدواجشون گذشتہ... همیشہ وقتے بر میگردین بہ خونہ براے همسرتون چیزاے ڪوچیڪے بیارین این ڪار نشون میده در راه اومدن بہ خونہ بہ یاد همسرتون بودید این چیزا حتما نباید گرون قیمت باشن یا شما رو بہ زحمت بندازن.. میتونید بہ این پیشنهاد ها فڪر ڪنید: •🌸•گاهے یہ شاخہ گل •☺️•گاهے یہ لبخند پر محبت •💚•گاهے گفتن جملہ ے دوست دارم نڪتہ اش اینجاست ڪہ این خوشحالے ڪہ بہ همسرتون هدیہ میدید و لبخند رو لباش مینشونید چندین برابر با انرژے بیشتر بہ خودتون برمیگرده \\ 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی از خوشبخٺـــ😍ــے مـــــن همـــ👇ــین بســـــ✋ ڪه هنـ🕔ـگام دعوت حقـــــ😊☝️ قامت ببندم 😌و با تو لبیڪـ💕ــــ بگویم #نماز_بــه_امــامــت_حضــــرت_يــــ💚ــــار #همسر_طلبه_من😍 @asheghaneh_halal
🕊🕊🕊 #چفیه دوست داشتم برای بار آخر دست‌هایش را لمس کنم، اما دست‌هایش سوخته بود...💔 #شهید_مدافع_حرم_عبدالرحیم_فیروزآبادی🕊 #شهیدرایادڪنیم_باذڪرصلواٺ👌 راوی:همسر شهید •| @Asheghaneh_Halal |• 🕊🕊🕊
#ریحانه 👩|| هـر زنـے، 🌍/• یـك سـرزمـیـن اسـت؛ 🎎|| آداب و رسـوم خـودش را دارد... ☝️/• مـثـلا آن‌هـایے ڪہ 👳♀|| مـحـجـبہ‌انـد و سـفـیـران حـیـا؛ 👀/• چـشـمـت ڪہ بـهـشـان بـیـفـتـد، ❌|| دسـت خـودت نـیـسـت؛ 😌/• سـر بہ زیـر مے‌شـوے و مـؤدب👌 #آداب_حیا_این_است💎 🌺\ @asheghaneh_halal
°•| 👶 |•° /🍃/پرسش هاےبازخواستےمثلــ: «چرا دست زدےبہ کبریت؟» «باز برادرت را هل دادے؟» و ....از کودکان کم سن و سال اشتبــــاه است. /🍃/آنها نمےتوانند دلیل منطقےبیاورند. برخےکارهاےآنها ناخودآگاه است، حاصل احساس و واکنشےندانستہ و ناگهانےاست. طرز جواب یا استدلال‌ و قانع کردن را نیاموختہ اند؛بہ همین دلیل بہ جاےپرسش هاےبازخواستے باید آنها را از نادرست بودن کارشان آگاه کرد. نڪات تربیتےریز و ڪاربردے☺️👇 •/🌺🍃/• @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 _هاےمــردم_خبر_دارم✍ ✅ جلسه استیضاح وزیـــر اقتصــاد امــروز در مجلـــس👇👇 وزیـــر🎤 از مردم خبــر دارم👌 مشڪلات اقتصـــادے به عمـــر یڪ قــــرن از زمـــان قاجاریه و پهــلوے را نمے توانم در یڪ سال حل ڪنم!!! ✅ نمــاینده مــوافق استیضـــاح✅ آقاے وزیـــر، شما از طلاق😅 مالیـــات ارزش افـــزوده مےگیرے😂 دمــت گـــرم وزیـــر جان😜 •|| خندیـــــــ😜شـــــه نوشتـــ✍||• مسعـــود خنـــدان😄 رفتــــ😢🚶🚶 چـــرا رفتے!! چـــرا من بےقرارم😭 حق مسعـــود بعـــد از این همـــه دوندگے🏃🏃 ایـــن نبـــود😁😉 دڪتر مسعـــود🎤 میفـــرمایید😄 از سفـــره هاے مــردم خــبر دارید👌 خـــب داداشم مےگے خبـــر داری و وضعمون اینـــه😅 اگـــر خبـــر نداشتے😉 قطـــعا هممون ورژن جـــدیدے از قحـــطے زده هاے ســـومالے بـــودیــم🙃🙂 دقــــت ڪن دڪتــــرجان🔎 با آوردن اسم پهــــلوے😃 رضــــا جــــونو نـــاراحـــت ڪــردے الان مےخـــواد ســـواره هواپیمــا✈️✈️ بشــــه چـــهارشنبه بیـــاد ایــران😁 از بـــــس نگــــران وضع مــــردمـــه😂 آقایــون 👴👱 داداشاے مجلسے🕵 دقیـــقا بــا اون 121 نمـــاینده اے هستـــم ڪه مخالــف رفتن مسعــود بودیـــن👣👣 شمـــاها واقـــعا نمیفهمـــین😂 یــــا خـــودتون زدیـــن به نفهمــــے👇 یڪم از اون مـــاشین هاے میلیــاردے و خـــونه هاے اعیـــونے جـُــلوس بفــــرمایید بیـــن مـــردم👌👌 تـــا از نفهمـــے دربیـــاین😅 آقاے پـــزشڪیان مخــالف😜 شمـــا واقعـــا نایب رئیسے☹️ حـــالا اینــا تڪلیغشون مشخصه✅ اون دو نــفرے ڪه ممتنـــع بودیـــن شـــام نـــرسیده بـــود بهـــتون👊 یـــا به مزاقتـــون خـــوش نیــومده بود😁 مسعــــود جان خدانگهـــدارت🙌 خنــــده هـــات 🤓 تـــا ابـــد در ذهنمـــون حڪ میشه😉😜 دڪتــر مسعــود😌 یــه زنگـــ بـــزن بـــبین📱 ربیعے و سیـــف ڪجـــان🙂 بهـــشون بپـــیوند😁 وزیـــر بعدے😄 آمـــاده اے😜 تــــا ســـه نشه، بازے نشــه😂😄 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے استیضــاح میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌙| |🌙° امام‌خامنه‌ای: به ڪورےچشم دشمن‌ها، روز به روز شهادت و شهید در ڪشور ما پررنگ‌تر شد. لحظاتےدیده نشده از حضور اخير رهبر در بهشت زهرا ولایتیا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉 🌹 @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه صـ🗣ـداٻت قوے ترٻن اسلـ🔫ـحہ‌ے دنٻاست...🌏 همــٻن ڪہ مےگــوٻے: 🍃♥️دوستت دارم♥️🍃 همہ‌ے دلهـ😥ـره‌هاے جهــان مٻمــٻرند...✋ #دوستت_دارم_تا_ابد💕 🍇|➣ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] حـالا تـِه گَـذاتـو تـامـِـل خـولــدے😋 و خَــلـ🐰ــدوشِـ تــوبـــے تُـــدے یه بــوســ😘 جایِزَتـ🎁 [😎] تربیـتِــ نےنےانـه😌👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...______😍______...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
🎉🍃 🍃 #عیدانه {🌙}هرشب از فرط عطش {💚}اے هادے گمگشتگان {🕊}میپرد مرغ دل ما {😌}تا هواے سامرا #ولادت_امام_هادے_ع_مبارڪ #بہ‌بہ😍🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🎉🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_ودو °•○●﷽●○•° _جانم مامان کجایی؟ +سلام من شیفتم تموم شد شما
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستم و دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیش و ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌ صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستم و مشت کردم بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت نگاهم کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک.. نزاشتم ادامه بده با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم +فاطمه من...! ادامه نداد دیگه به صورتم نگاه نکرداستارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بودفکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌ همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شدبهم نگاه کرد +پیاده شو _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکردحضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد دلم میخواست زودترهمچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم وبهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودم و نمیشناختم حس میکردم درمقابل فاطمه خیلی با پسر۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همچی براش بگم بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بودبا اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه باتمام ظرافتش خیلی ازمن قوی تر بوداونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیرشناختمش نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شماشده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظرجوابش موندم چنددقیقه گذشت وچیزی نگفت ناامیدشدم خب حق داشت چی باید میگفت لابد خوابید دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمداز بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بودفاطمه حرفش و زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم ازریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو بازکردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وسه °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم...
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکس و باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بودمطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش دقت کردم فرم لبخندش،نوع نگاهش عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرها راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شدبا دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کردبا لبخند جوابش و دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه یه بطری اب سرد بیارمن همینجا صورتم ومیشورم _من نمیارم میخوای بیامیخوای نیا آبروی خودت میره در ماشین و بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچارروسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشویی وپرسیدم ورفتم صورتم رو آب زدمو روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تابیشتر ازاین آبروم نره میخواستم ازپله ها بالا برم که یکی گفت:سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه روشدم تودلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید _سلام صبح بخیر باهام هم قدم شدورفتیم داخل رستوران سلام کردم وبه گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم :ریحانه ومامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی روبرداشتم و خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد وحس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن وعلی ونویدشوهرسارا از بین رفت و با خنده ازجامون بلند شدیم از رستوران بیرون رفتمو به ماشین تکیه دادم مامان چنددقیقه بعداومدو با لبخند عجیبی نگام کردبابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمدتنها شده بوددلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکارغرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما _چرابرم پایین؟! +محمدمنتظرته با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون دادو گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده توبری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش،برو با ذوق لبخند زدم وگفتم :باشه پس خداحافظ ازماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شدازش خجالت میکشیدم لبخند زدو تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد وبا تردید در صندلی کنارش و بازکردم و نشستم برگشتم سمتش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وچهار °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده با
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشیدبنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکردنمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا.. +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه..! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بودیهو زدزیر خنده خشکم زده بودخیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! ... +عه!! ... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم +بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الوسلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین +اخه حالش خیلی بده _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که.. حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبودآقا محسن بیخودی نگران شدن +اها به جاده زل زده بود گوشیم و روشن کردم۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خوردبرگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه +بگو به مادرت ،من و دعاکنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکارمیزارین اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وپنج °•○●﷽●○•° آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌: _خب؟ +خب؟ _بخونین دیگه! +چی بخونم؟ _هرچی خواستین +فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم: _بله؟ +چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟ _آرامش بخش بود! +آهاپس میشه صدام رو تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم: _صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! +عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟ +یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد +راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدم و گفتم : _ببخشید دیگه امکاناتمون کمه خندید و صداش رو صاف کردبعد یهو برگشت و گفت: _شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب! _بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم. نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند: +اشکای روضه،آبرومونه نوکریه تو،آرزومونه (بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم ) چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم، ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم حسین محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم: _خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفم و نگران نگام کرد چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد +فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام! بدون اینکه نگام کنه ادامه داد: +یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن اگه میشه ،سرسفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم دعای شما اون لحظه مستجاب میشه من ویادت نره آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم چادرسفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بودکه به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بودو هرلحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه نگام و به سمت قرآنی که تودست منو و محمد بودچرخوندم سوره نور و آورده بودشروع کردم به خوندن آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بارازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بارپرسید که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعامیکنه...! واقعاهم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین باراینطوری خوند: دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما رابه عقد دائم آقای محمد دهقان فردبامهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفربه عتبات عالیات و۱۱۴سکه بهار آزادی در بیاورم ؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکردمن گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرش و بالبخند تکون داد وآروم گفت : +بگو برگشتم طرف محمدکه داشت نگام میکرداونم با لبخندپلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخندزدم میخواستم بله روبگم که محمد کنار گوشم گفت: +یک دقیقه صبرکن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده ازاینکه پدرم مهریه روبالابرده؟ محمد به ریحانه اشاره زدریحانه یه جعبه بزرگ وشیک چوبی به محمدداد محمدآروم وبااحترام طرفم گرفت درمقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم با دیدن سکه هاباتعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش ازقبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهم واز ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم که محمد،طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره منو..! چشم هام وبستم و با تمام وجودم از خداخواستم که محمدو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده وبغض گلوم وفشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیارگفتم:بااجازه آقاامام زمان وپدرو مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شدبا اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلناخیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بودواز انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم ودیگه چیزی ازخدا نمیخوام از ته دلم خداروشکرکردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
💚•••امشب اے دل ، 🎉••مرا شب شادے اسٺ 🖐•در ڪف ما براٺ آزادے اسٺ♡ 🍃•••باب رحمٺ ز 🌸••هر طرف شد باز 😍•شب میلادحضرٺ هادے اسٺ♡ 😋🎈 🍰••| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مےرســد روزے ڪه -{Day}- /° آخـــر در رڪــابـ رهبـــرمـ -{😍}- °\ خاڪ ویــرانـ بقیـعـ را -{😔}- /° ڪـربلایـشـ مےڪنیـمـ -{🌹}- °\ مےرســد روزے ڪـه -{📆}- /° بر بامـ بقیعـ خنـده ڪنـانـ -{🙂}- °\ پرچمـ نحنـ محبیـنـ الحسنـ -{❣}- °| را مـےزنـیـمـ -{💪}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(129)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
/💕/ از عــرش خـدا 😌☝️ بانـگـ🎶ـ مــنادے آمـد یعنے ڪه زمان عــیـشـ🎉ـ وشـ😊ـادے آمد نور دل حضرتـ💚جـواد آمـده استـ😍👌 /💕/ 💖 🍃🌸|| @asheghaneh_halal
💓🍃 🍃 #همسفرانه [•🌤•]شهریور استـ بیا [•📃•]امتحانِ تمامِ عاشقانــه هاے [•📚•]تجدیــد شــده را [•👀 •]یکجــا از نگاهمـ بگیــر #عاقامن‌تسلیم😄 🍃 @asheghaneh_halal 💓🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه اگر انسان ازدواج خداپسندانہ اے داشتہ باشد، اين ازدواج بهترين عامل براے آرامش اوست بہ گونہ‌اے ڪہ خستگےها و غم‌هایے ڪہ در طول روز براے او بہ وجود مے‌آید، با ملاقات همسر پايان مےیابد #چےبهترازاین😍😃 پ.ن: مشعلہ‌اےبرفروخت‌پرتوخورشیدعشق😌 [جناب‌سعدے] 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
﷽ #پابوس سـلام مابه تو و قـبر باصفات حسین درودحق به تواے مظهرصفات حسین فداے توهمه خلق جهان زِپیر و جوان تویے بَهر توجهان کشتے نجات حسین #صل_الله_علیک_یااباعبدالله✋ #صبحم_به_نام_شما💚🌷 ❣ @asheghaneh_halal
°•| 🍹 |•° بہ همسرتان بگویید چقدر خوشبخت هستید... \\ تجربہ ثابت ڪرده خانم و آقا(هردو) دوست دارند همسرشان بہ رابطہ اے ڪہ دارند افتخار ڪنند و بہ دلیل آرامشے ڪہ در این رابطہ دارند هم از آن ها قدردانے ڪنند... \\ 😁 😉 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
✨مادرم همان گونه ڪه هر مالـے خداوند به انسان داد.... خمسش را بایــ👌ـد داد من فڪـ🤔ـر مےڪنم ڪه بهتریـن|⭐️|ثــروت شما ما فرزندان هستیم...😉 پس اگر توفیق شهــ😍ـادت پیدا ڪردمـ مرا خمس فرزندان خود حساب ڪن|😌| |🌹| از خداونـد متعال مےخواهم مرا جزءشهداے اسلام قرار بدهد... ✨خدایا شهادت را نصیبم ڪن |⁉️| زیرا مشتــاق دیدار حسینمـ😌... (🍃) @asheghaneh_halal
🕊🌷🍃🌷🕊 #چفیه شب عروسیمان(🎊) به من گفت:شمامقداری از طلاهای خودت رابه جبهه اهداکن(😊) تا درجمع مهمانان اعلام شودو سایرین تشویق به این کارشوند(👌😅) شایدامشب کمکهای خوبی برای جبهه جمع شود(😃) #شهید_احمد_محمدی🌷 #شهید_را_یاد_کنیم_باذڪر_صلوات❣ [ @Asheghaneh_Halal ] 🕊🌷🍃🌷🕊
بانو! دسٺـ👐ـانٺ بوی نجابٺ می گیــرند، وقٺی در انبــوه نگـ👀ـاه نامحــرمان، مرٺب میڪنی “چادرٺ” را . . .🌹 “سیـ⚫️ـاهِ ساده سنگینٺ را . . .” 😇 "⭐️" @asheghaneh_halal