eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] حـالا تـِه گَـذاتـو تـامـِـل خـولــدے😋 و خَــلـ🐰ــدوشِـ تــوبـــے تُـــدے یه بــوســ😘 جایِزَتـ🎁 [😎] تربیـتِــ نےنےانـه😌👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...______😍______...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
🎉🍃 🍃 #عیدانه {🌙}هرشب از فرط عطش {💚}اے هادے گمگشتگان {🕊}میپرد مرغ دل ما {😌}تا هواے سامرا #ولادت_امام_هادے_ع_مبارڪ #بہ‌بہ😍🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🎉🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_ودو °•○●﷽●○•° _جانم مامان کجایی؟ +سلام من شیفتم تموم شد شما
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستم و دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیش و ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌ صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستم و مشت کردم بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت نگاهم کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک.. نزاشتم ادامه بده با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم +فاطمه من...! ادامه نداد دیگه به صورتم نگاه نکرداستارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بودفکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌ همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شدبهم نگاه کرد +پیاده شو _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکردحضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد دلم میخواست زودترهمچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم وبهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودم و نمیشناختم حس میکردم درمقابل فاطمه خیلی با پسر۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همچی براش بگم بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بودبا اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه باتمام ظرافتش خیلی ازمن قوی تر بوداونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیرشناختمش نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شماشده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظرجوابش موندم چنددقیقه گذشت وچیزی نگفت ناامیدشدم خب حق داشت چی باید میگفت لابد خوابید دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمداز بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بودفاطمه حرفش و زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم ازریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو بازکردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وسه °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم...
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکس و باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بودمطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش دقت کردم فرم لبخندش،نوع نگاهش عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرها راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شدبا دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کردبا لبخند جوابش و دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه یه بطری اب سرد بیارمن همینجا صورتم ومیشورم _من نمیارم میخوای بیامیخوای نیا آبروی خودت میره در ماشین و بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچارروسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشویی وپرسیدم ورفتم صورتم رو آب زدمو روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تابیشتر ازاین آبروم نره میخواستم ازپله ها بالا برم که یکی گفت:سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه روشدم تودلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید _سلام صبح بخیر باهام هم قدم شدورفتیم داخل رستوران سلام کردم وبه گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم :ریحانه ومامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی روبرداشتم و خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد وحس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن وعلی ونویدشوهرسارا از بین رفت و با خنده ازجامون بلند شدیم از رستوران بیرون رفتمو به ماشین تکیه دادم مامان چنددقیقه بعداومدو با لبخند عجیبی نگام کردبابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمدتنها شده بوددلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکارغرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما _چرابرم پایین؟! +محمدمنتظرته با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون دادو گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده توبری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش،برو با ذوق لبخند زدم وگفتم :باشه پس خداحافظ ازماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شدازش خجالت میکشیدم لبخند زدو تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد وبا تردید در صندلی کنارش و بازکردم و نشستم برگشتم سمتش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وچهار °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده با
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشیدبنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکردنمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا.. +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه..! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بودیهو زدزیر خنده خشکم زده بودخیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! ... +عه!! ... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم +بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الوسلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین +اخه حالش خیلی بده _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که.. حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبودآقا محسن بیخودی نگران شدن +اها به جاده زل زده بود گوشیم و روشن کردم۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خوردبرگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه +بگو به مادرت ،من و دعاکنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکارمیزارین اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وپنج °•○●﷽●○•° آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌: _خب؟ +خب؟ _بخونین دیگه! +چی بخونم؟ _هرچی خواستین +فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم: _بله؟ +چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟ _آرامش بخش بود! +آهاپس میشه صدام رو تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم: _صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! +عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟ +یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد +راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدم و گفتم : _ببخشید دیگه امکاناتمون کمه خندید و صداش رو صاف کردبعد یهو برگشت و گفت: _شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب! _بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم. نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند: +اشکای روضه،آبرومونه نوکریه تو،آرزومونه (بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم ) چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم، ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم حسین محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم: _خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفم و نگران نگام کرد چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد +فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام! بدون اینکه نگام کنه ادامه داد: +یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن اگه میشه ،سرسفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم دعای شما اون لحظه مستجاب میشه من ویادت نره آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم چادرسفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بودکه به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بودو هرلحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه نگام و به سمت قرآنی که تودست منو و محمد بودچرخوندم سوره نور و آورده بودشروع کردم به خوندن آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بارازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بارپرسید که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعامیکنه...! واقعاهم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین باراینطوری خوند: دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما رابه عقد دائم آقای محمد دهقان فردبامهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفربه عتبات عالیات و۱۱۴سکه بهار آزادی در بیاورم ؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکردمن گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرش و بالبخند تکون داد وآروم گفت : +بگو برگشتم طرف محمدکه داشت نگام میکرداونم با لبخندپلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخندزدم میخواستم بله روبگم که محمد کنار گوشم گفت: +یک دقیقه صبرکن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده ازاینکه پدرم مهریه روبالابرده؟ محمد به ریحانه اشاره زدریحانه یه جعبه بزرگ وشیک چوبی به محمدداد محمدآروم وبااحترام طرفم گرفت درمقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم با دیدن سکه هاباتعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش ازقبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهم واز ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم که محمد،طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره منو..! چشم هام وبستم و با تمام وجودم از خداخواستم که محمدو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده وبغض گلوم وفشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیارگفتم:بااجازه آقاامام زمان وپدرو مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شدبا اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلناخیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بودواز انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم ودیگه چیزی ازخدا نمیخوام از ته دلم خداروشکرکردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
💚•••امشب اے دل ، 🎉••مرا شب شادے اسٺ 🖐•در ڪف ما براٺ آزادے اسٺ♡ 🍃•••باب رحمٺ ز 🌸••هر طرف شد باز 😍•شب میلادحضرٺ هادے اسٺ♡ 😋🎈 🍰••| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مےرســد روزے ڪه -{Day}- /° آخـــر در رڪــابـ رهبـــرمـ -{😍}- °\ خاڪ ویــرانـ بقیـعـ را -{😔}- /° ڪـربلایـشـ مےڪنیـمـ -{🌹}- °\ مےرســد روزے ڪـه -{📆}- /° بر بامـ بقیعـ خنـده ڪنـانـ -{🙂}- °\ پرچمـ نحنـ محبیـنـ الحسنـ -{❣}- °| را مـےزنـیـمـ -{💪}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(129)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
/💕/ از عــرش خـدا 😌☝️ بانـگـ🎶ـ مــنادے آمـد یعنے ڪه زمان عــیـشـ🎉ـ وشـ😊ـادے آمد نور دل حضرتـ💚جـواد آمـده استـ😍👌 /💕/ 💖 🍃🌸|| @asheghaneh_halal
💓🍃 🍃 #همسفرانه [•🌤•]شهریور استـ بیا [•📃•]امتحانِ تمامِ عاشقانــه هاے [•📚•]تجدیــد شــده را [•👀 •]یکجــا از نگاهمـ بگیــر #عاقامن‌تسلیم😄 🍃 @asheghaneh_halal 💓🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه اگر انسان ازدواج خداپسندانہ اے داشتہ باشد، اين ازدواج بهترين عامل براے آرامش اوست بہ گونہ‌اے ڪہ خستگےها و غم‌هایے ڪہ در طول روز براے او بہ وجود مے‌آید، با ملاقات همسر پايان مےیابد #چےبهترازاین😍😃 پ.ن: مشعلہ‌اےبرفروخت‌پرتوخورشیدعشق😌 [جناب‌سعدے] 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
﷽ #پابوس سـلام مابه تو و قـبر باصفات حسین درودحق به تواے مظهرصفات حسین فداے توهمه خلق جهان زِپیر و جوان تویے بَهر توجهان کشتے نجات حسین #صل_الله_علیک_یااباعبدالله✋ #صبحم_به_نام_شما💚🌷 ❣ @asheghaneh_halal
°•| 🍹 |•° بہ همسرتان بگویید چقدر خوشبخت هستید... \\ تجربہ ثابت ڪرده خانم و آقا(هردو) دوست دارند همسرشان بہ رابطہ اے ڪہ دارند افتخار ڪنند و بہ دلیل آرامشے ڪہ در این رابطہ دارند هم از آن ها قدردانے ڪنند... \\ 😁 😉 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
✨مادرم همان گونه ڪه هر مالـے خداوند به انسان داد.... خمسش را بایــ👌ـد داد من فڪـ🤔ـر مےڪنم ڪه بهتریـن|⭐️|ثــروت شما ما فرزندان هستیم...😉 پس اگر توفیق شهــ😍ـادت پیدا ڪردمـ مرا خمس فرزندان خود حساب ڪن|😌| |🌹| از خداونـد متعال مےخواهم مرا جزءشهداے اسلام قرار بدهد... ✨خدایا شهادت را نصیبم ڪن |⁉️| زیرا مشتــاق دیدار حسینمـ😌... (🍃) @asheghaneh_halal
🕊🌷🍃🌷🕊 #چفیه شب عروسیمان(🎊) به من گفت:شمامقداری از طلاهای خودت رابه جبهه اهداکن(😊) تا درجمع مهمانان اعلام شودو سایرین تشویق به این کارشوند(👌😅) شایدامشب کمکهای خوبی برای جبهه جمع شود(😃) #شهید_احمد_محمدی🌷 #شهید_را_یاد_کنیم_باذڪر_صلوات❣ [ @Asheghaneh_Halal ] 🕊🌷🍃🌷🕊
بانو! دسٺـ👐ـانٺ بوی نجابٺ می گیــرند، وقٺی در انبــوه نگـ👀ـاه نامحــرمان، مرٺب میڪنی “چادرٺ” را . . .🌹 “سیـ⚫️ـاهِ ساده سنگینٺ را . . .” 😇 "⭐️" @asheghaneh_halal
#ســـوپـرایــز🎉😍 #رمـاݧ‌نیـمه‌ےپنهــاݧ‌عشــق سهـا دختـر روستایـےڪه با ورودش به دانشگاه عاشق استادجـووݧ ومغرورے میشه ولے بعدأ میفهمه ڪه استاد..😱👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C98338a2315 #دنبـال‌ڪنیدلطفــا😍
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد سیداحمد پلارڪ" جمع صلوات گذشتھ 🌷۲۲۱۵🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد سیداحمد پلارڪ" جمع صلوات گذشتھ 🌷۲۲۱۵🌷
🕊🌷 🌷 | خدایا عملے ندارم ڪه بخواهم بھ آن ببالم... جز معصیت چیزے ندارم😔 والله اگر تو ڪمڪ نمے ڪردے و تو یاریم نمےڪردے بھ اینجا نمےآمدم و اگر تو را بر مےداشتے میدانم ڪه هیچ ڪدام از مردم پیش من نمےآمدند. هیچ بلڪه از من فرار مےڪردند حتے پدر و مادرم ... خدایا بھ ڪرمت و مهربانیت آن گناهانیڪه مانع از رسیدن بنده بھ تو مےشود. ...😭💔 🍃{بر روے قبرم فقط و فقط بنویسید ڪه میدانم بر سر قبرم مےآید}🍃 تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۱/۲۲ محل شهادت: 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] 🌷 🕊🌷
😜•| |😜 ✍ تــاســف بارتــرین خـبر دیـــروز👇 درگذشــت جنــاب جــان مڪ بــود👌 جــان مڪ ڪین سنــاتور آمریڪایے🇺🇸 دیشب نــه پـــریشب در ســـن 81 سالگے درگذشت😔😭 •|| خندیـــــــ😜شـــــه نوشتــــ✍||• ایشـــون عجیب به خون مــا😅👇 منظـــورم ملت ایــران🇮🇷 تشنـــه بودن ڪه در انتخابــات 2008 وقتے ازش مےپرسن🎤 با ایـــران چه ڪنیم😄 بـــا آوازے سرخوشــانه😜😅 فـــرمودند🎙📽 bom iran_bom iran🇮🇷 چقـــدم تاڪید ڪرده😂😅 حــالا خــوبه توے همــون انتخابات📪 بـــارڪ اوبـــاما جان راے اورد😁 وگـــــرنه این مڪ با عقـــل ناقصش خـــودشونو به ڪشتن مےداد😌😂 حـــالا اینقـــد ڪه بعضے از افــــراد جنبش رنــــگ سبـــز✅ به به چـــه رنـــگ قشنگے😜😄 شـــومــا به خودت نگــیر👇 داشتم مےفرمـــودم🎤 اینقـــد ڪه اینـــا نـــاراحت😔 شـــدن اونــــا ناراحـــت نشدن😄😃 اونـــا همــون مـــریم رجوے جـــانه😅 خــلاصه نگــــم بـــراتون ڪه چقـــد جـــان مڪ بـــه ایـــران ارادت داشتــه☺️ گذرے به ۶ ســـال قـــبل ایشــون فــرمودند🔃 قذافے رفـــت🚶🚶 نفر بعدے بشـــار اسد اســت👊 ولے خـــب داداشــم این آرزو رو به گـــور بردے👊 پے نوشت✍ آرزو داشت چهــل سالگے انقلاب را نبیند ڪه رفــــت🚶🚶🚶 و به آرزویش رسیـــد👌 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے بمبے میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
🎉🍃 🍃 #عیدانه حضرتِ نباتـ|⭐️ برگِ گل، قندانِ کائناتـ! پیغمبرِ اعجازهاے بِڪر و نابـ! ابن الرضا، هادےِ جانـ|💚... جونم فدات، علےِ سوم از نسلِ طہ پدربزرگِ موعود،... #ولادتتون_مبارڪ|😌🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🎉🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: اینکه یک آقایے در یڪ گوشه‌اےعبایش‌رابڪشد به‌ڪول‌خودش،بگویدمن‌به‌ڪارهاےڪشورڪارندارم،من‌به‌نظام‌ڪارندارم،افتخار نیست؛این ننگ‌است. ولایتیا؛ڪلیڪ‌رنجه‌لدفا😉👇 🌹 @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه جرعہ بہ جرعہ میدهم//🍷 شعر بہ نوش دلبــرم//💑 دل ڪہ نڪرد اثر بہ او،//😢 شعــر مگر اثر ڪند !//✊ #آخہ_تو_دلبــرے💞 [💜] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] میـجَـمــ داداســے😀 تـو تِــیـــــلے چـااااگـے😏 نَـخـیــلـ☹️ اووودِتـــ چــاااگـے😒 [😎] دعـوا نڪنید😅🖐 شمـا چــــاق نیســتید😌 شما فقـط تـوپــــولــیـنـ😍😉 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾..._____😍_____...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وشش °•○●﷽●○•° _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام رو داخل دستم کرد حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد. همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم. همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد سرم کردم چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید وآروم کنار هم قدم برمیداشتیم . حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم. +سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! _آره ،عجیبه +نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدم و گفتم: _خوبه،حرف بزنیم +خب یچیزی بگو دیگه _چی بگم ؟ +مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم! به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و لبخندی رولبم نشست. همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟ +آره صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن. محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم. با آرامش نمازمون و خوندیم. نماز که تموم شد کفشم و پوشیدم‌و ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟ _بقیه کجا رفتن؟ گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد +محسن،پنج بار زنگ زد شمارش و گرفت و بهش زنگ زد. با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم. بعد چند لحظه گفت : +سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم .... عه چه زود!شما میخواین برین؟ .... خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه .... خندید و گفت : +محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت: +باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم تعجبم بیشتر شدمنظورش و نفهمیده بودم +عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و... چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم : _وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟ با خنده گفت: _فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبم و گزیدم و گفتم : _ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟ +خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟ _بله؟ +مجبور نیستی من و جمع ببندی ها! جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم : _راستی آقا محسن گفت کجان ؟ +رفتن هتل واسه شام. _ما هم میریم هتل؟ +نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت: +بریم‌شهربازی ؟ با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟ +آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده. فکرم و بلند گفتم: _ وای باورم نمیشه ! +چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟ _راستش و بگم ؟ +همیشه راستش و بگو _خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت +این بده یا خوب؟ _خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوچهل_وهفت °•○●﷽●○•° حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وق
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم : _خدا رحم کنه که شنید و گفت: +ان شالله یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم. به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم. _آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟ +خسته شدی؟ _یکم‌ +خب باشه،بشینیم روی نیمکت نشستیم. گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم . محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد. دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفش و گفتم : _آقا محمد سرش و چرخوند سمتم و گفت: +جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت نتونستم‌نگاهم و ازش بردارم گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت : +آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن. به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت : +بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام. این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیم‌و چرخوندم. نشست کنارم و گفت : +ببینمت توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد. _میگم ببینمت ! برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت: +من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟ دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت: +بریم؟ بلند شدم و باهم رفتیم. یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت. برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم: _آقا محمد، بریم‌ تاب بازی؟ +تاب بازی؟اینجا؟ _آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت: + باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدم‌و به سمت بالا اوج گرفتم برگشتم به پشت سرم‌نگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد. به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد: _آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد _محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما سرعتش بیشتر و بیشترشد _وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت و گفت : +فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن! تاب ایستاد _آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم +عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده _ولم کنین لطفا،خفه شدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوچهل_وهشت °•○●﷽●○•° بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره _جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن +نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی _خب پس ولم نمیکنی ؟ +نه،ولت نمیکنم با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند. بلند بلند میخندیدم. که گفت:من دستم به شما میرسه ها! _نمیرسه +باشه ،شما خیال کن نمیرسه داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنم‌که گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد خندیدم و گفتم :باشه یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم‌ با بله جوابش و دادم +میدونی ساعت چنده؟ _چنده؟ +۱۱ و۱۰ دقیقه با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟ +دقیقا برای چی دیر شد؟ _بابام... لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟! _چیشد؟ +شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟ بیشتر جاهاکه بسته است! خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه +کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی. میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم! ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم. دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست! چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود. رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد. نشست رو صندلی رو به روم +خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمی دادم ! جوابش و با لبخند دادم‌. دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد +پیتزا که دوست داری؟ _خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن _عه چه زود آوردن تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش. نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم . _اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست خندید و گفت :شما راحت باش پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد. _عه چرا چیزی نخوردی؟ +شما خوردی من سیر شدم‌ دیگه. ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟ +به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟ دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه چشمام وبستم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم گفت :رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد جلوی در هتل که رسیدیم +فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم. _نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل. محمد سمت پذیرش هتل رفت اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور‌ رفتیم دوباره دلم‌گرفت کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن با تعجب گفت +میخوای چیکار بدونی ؟ _وا خب برم پیششون دیگه با شنیدن حرفم زد زیر خنده محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم اومد اتاق تاریک بود منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و _لباسام چی؟پیش مامانه به یه طرف اشاره کرد نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم +فاطمه خانوم ایندفعه تونستم بگم :جانم لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون _کجا میری؟ +دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم. _آقا محمد،نیازی نیست! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوچهل_ونه °•○●﷽●○•° +بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میر
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم +خب باشه برگشت تو اتاق و در و بست کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپش و باز کردم لباس هامو عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم موهامم با کش مو پشت سرم بستمش از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم یه شالم رو سرم انداختم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون با لبخند گفتم: _ عافیت باشه +سلامت باشی رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد +عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون‌تشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم آب و که نوشیدم گفت: +بازم بریزم؟ _نه،ممنونم لیوان و ازم‌گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: _خوش گذشت +خداروشکر فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برام‌جالبه که بدونم _خب راستش...! براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفی ،از بابام از مادرم و...! گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم. اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد +چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم _چیو؟ +تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی _متوجه نشدم +من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی ! چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم +در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم +خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود _من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم +مگه میشه؟ _آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت،شب بخیر انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بودحدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه یدفعه صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم سریع برداشتمش و قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| از خـود گـذر ڪنیمـ -{😅}- /° ڪه ایـنـ خـوانـ آخـر استـ -{👌}- °\ ایـنـ انقلابـ بیمـه‌ےِ -{👇}- /° حضـرتـ حیــدر اسـتـ -{😍}- °\ تحــریـمـ مےڪننـد -{😒}- /° ڪه تسلیـمـ‌مان ڪنند -{😜}-  °\ مـا را بـه سـر هواےِ -{👇}- °| اشـارتـ رهبـــر استـ -{💚}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(130)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه هر صبـ🌤ـح دیـ🔙ـروزهاے مبهمـ خود را در نامعلومـ‌ ترین جاے ڪائناتـ🌏ـ دفـنـ ڪن و هیـچـ گذشـته‌ے تلخــے را به یـاد نیـاور❌ هر آدمے مے‌تواند با هر صبح #متـولد شود 😍👌 #صبح‌اتفاق‌قشنگیستـ🌸 #به‌شرط‌لبخندتـ😊 #صبحتون_لبخــنـد🖐 🍃🌺// @asheghaneh_halal