•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
▫️نمایی از
حرم حضرت معصومه (س)
در امتداد رودخانه؛ ۱۳۰۶ شمسی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🔴 تا حالا به این فکر کردی یه رابطه گرم یهو چطور سرد میشه؟!
⬅️ چون بعضیا فکر میکنن هر چقدر سردتر برخورد کنن؛ جذابیتشون بیشتره فلذا...
⬅️ سکوت میکنن در جایی که باید حرف بزنن و بر عکس😒
⬅️ قهر میکنن طوووووولانی😒
⬅️ محبت میکنن به شرطها و شروطها😕
⬅️ به همدیگه توهین میکنن و لذت میبرن😑
⬅️ به هم حرفای تلخ و زننده میزنن و دیگری رو سرزنش میکنن😶
💢خیالت راحت باشه این رابطه نه تنها سرد میشه بلکه از بین میره...😏
#حواست_که_هست؟!😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
ارتباط موفق 02.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
«دیـــوانِگی» کم اسـت!
برای تویــی که؛
«نَفســت» «خــندیدنِت»
«حَــرف زدنت» بوی «عشــق» میدهد
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستویکم از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستودوم
هر چند راغب نبودم ولی سربازیمم رفتم.
یه مدت برای آقام شاگردی کردم و بعد کار و کاسبی خودمو راه انداختم.
منم مثل آقاجان تان تو کار چرمم.
وضع مالی ام بد نیست و هر چی دارم با تلاش خودم بهش رسیدم.
دیگه چی بگم برات ...
از بچگیم مسجدی ام.
همیشه حتما نماز جماعت میرم.
اخلاقامم می تونم برات بگم ولی ترجیح میدم خودت دستت بیاد.
چون ممکنه الان بگم مو این جوریم اون جوری ام بعد دو روز دیگه تو زندگی ببینی با اون چیزی که گفتم متفاوته و دلسرد بشی.
فقط اگه خلاصه بخوام برات بگم اهل رفیق بازی و خیلی کارای دیگه که جوونای الان می کنن نیستم.
همیشه با عقلم تصمیم گرفتم نه دلم.
فقط یه بار با دلم تصمیم گرفتم او هم وقتی بود که برای اولین بار شما رو تو ضیافت خانه حاجی حیدری دیدم.
در تمام مدتی که صحبت می کرد او به من خیره بود و من هم سرم پایین بود.
اما با شنیدن این جمله سرم را بالا آوردم.
او بر خلاف تمام امشب که چشم از من بر نمی داشت به سقف چشم دوخت.
انگار دوباره داشت آن شب را مرور می کرد:
کمتر از یک ماه قبل بود، شاید 25-26 روز پیش بود. می خواستم برم تبریز برای مغازه جنس بیارم.
رفتم حجره آقام خداحافظی که نذاشت برم و گفت حاجی حیدری امشب ولیمه پسرشه دعوت کرده و سفارش کرده حتما احمد هم بیاد.
هر جور خواستم در برم و به سمت تبریز راه بیفتم آقام نذاشت.
شب با هزار زور و اجبار فقط به حرمت آقام و احترامی که برا حاجی حیدری قائل بودم اومدم.
اگه یادت باشه فرش کرده بودن مردها تو حیاط نشسته بودن و خانوما تو خونه بودند.
تو حیاط همون نزدیکای در نشستم که حاجی حیدری منو ببینه و بعد که یکم گذشت برم.
چند دقیقه ای که گذشت آمدم برم که دیدم آقای شما حاجی معصومی از در اومد تو و با حاجی حیدری سلام و احوالپرسی کرد.
خواستم جلو بیام و با حاجی معصومی احوالپرسی کنم که یک دفعه چشمم به شما افتاد.
همونجا یک لحظه میخکوب رفتم.
در نهایت حیا و نجابت سلامی به حاجی حیدری کردی و سر به زیر انداخته بودی.
حدس زدم دختر حاجی معصومی باشی ولی مطمئن نبودم.
رفتم پیش آقام.
زبونم، عقلم، هیچ چیزم به اختیار خودم نبود.
نمی دونم چرا ای جمله از دهانم در آمد و به آقام گفتم:
بابا این دختر کیه که این جوری مهرش به دلم نشسته؟
خندید و ادامه داد:
آقام اول جا خورد و با تعجب نگام کرد.
شما داشتی با مادرت سمت زنونه می رفتی و نگاه من هم از پشت سر دنبال تون میومد.
آقام با خنده گفت: دختر حاجی معصومی رو میگی؟
همه بدنم خیس عرق شده بود.
قلبم به شدت می زد.
سر جام نشستم.
دیگه تبریز رفتن رو فراموش کرده بودم.
تا آخر ضیافت نشسته بودم ولی انگار اونجا نبودم.
آقام گاهی نگام می کرد و بهم می خندید.
آخر ضیافت بعد از شام دوباره آقاجان تان رو دیدم ولی شما رو نه.
همه او شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوسوم
تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم.
از طرفی خودم رو لعن و نفرین می کردم چرا چشمم به ناموس مردم افتاد و مدام چهره دختر حاج آقا معصومی تو ذهنم می چرخه
از طرف دیگه هم دلم می خواست کاش برای به بار دیگه نگاهم باز بهت بیفته و اون احساس خوب دوباره تو وجودم ریشه کنه.
از آقام شرم داشتم که چرا چنین جمله ای بهش گفتم.
چند روزی رو اصلا جرأت نداشتم نزدیک حجره آقام و آقاجونت بشم تا این که یه روز که رفتم حرم واقعا با همه وجودم از امام رضا خواستم روزی ام کنه با دختری مثل تو ازدواج کنم.
گفتم خدایا اگه صلاحه و خیر در اینه ای دختر رو روزیم کن که با هم ازدواج کنیم و تا آخر عمرم کنارش باشم
اگرم صلاح نیست کمک کن کاری کن فراموش کنم هم چی دختری وجود داره و چشم مو هم بهش افتاده.
هفته نگذشته بود دوباره تصمیم گرفتم برم تبریز که آقام صدام زد و گفت شما رو خواستگاری کردن و خانواده تان هم موافقت کردن... گفت قرار گذاشتن فردا شبش برای قول و قرارای عروسی خانه حاجی معصومی بریم
نمی دانم از کجای صحبت هایش به بعد نگاه های مان یه هم خیره شده بود و او با شور و شوق تعریف می کرد و من با همه وجود گوش می دادم.
با هیجان ادامه داد:
وقتی آقام این خبر مهم رو بهم داد دلم می خواست از خوشحالی بال در بیارم.
همونجا به زمین افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
باورم نمی شد ازت خواستگاری کردن.
از رفتار آقام اون شب تو ضیافت حاجی حیدری فکر می کردم خنده هاش برای تمسخرمه ولی انگاری آقام همون شب از آقاجانت اذن خواستگاری گرفته بوده و دو سه روز بعد مادرم به خونه شما آمده بود.
از مادرم می شنیدم میگه برام رفته خواستگاری ولی این قدر گیج و منگ شده بودم و تو فکر اون شب بودم که اصلا فکرشم نمی کردم اون دختری که سعی داره از کمالات خودش و خانوادش برام تعریف کنه شمایی.
خندید و گفت:
هر وقت میومد تعریف کنه از دستش در می رفتم کاری یا چیزی رو بهانه می کردم.
سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
در حالی که دستم را در دستش می فشرد در چشمانم خیره شد و گفت:
برای همین من خیلی خوشحالم.
خوشحالم همونجا که من تو حرم دعا می کردم خدا دعامو مستجاب کرده بود و منو به شما رسوند..خوشحالم همون احساسی که روزها دنبال تکرارش بودم امشب هر لحظه دوباره و هزار باره برام تکرار شد.
کنار تو احساس آرامش می کنم
وقتی نگات می کنم دلم پر از آرامش و شادی میشه
انگار که هیچ غمی دیگه تو دنیا باقی نمی مونه
سرم را پایین انداختم تا لبخندی که بر لبم نقش بست را از او مخفی کنم.
او هم ساکت شد و برای چند دقیقه اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که دیگر برایم ترسناک یا دلهره آور نبود بلکه برایم رنگ و بوی عشق داشت.
از این که احساس می کردم محبوب کسی هستم، کسی هست که مرا با تمام وجود دوست دارد خرسند بودم.
پرسید:
شما چی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_وقتی اولین بار منو دیدی چه حسی داشتی؟ یا در موردم چی تصوری داشتی؟
چه سوالی!
چه جوابی باید می دادم؟
سکوتم انگار او را متوجه کرد که پرسید:
شما قبلا منو دیده بودی؟
به علامت نفی سر تکان دادم.
با تعجب سر تکان داد و پرسید:
یعنی چی؟
نکنه بعد عقد تازه اولین بارت بود منو می دیدی.
به تایید سر تکان دادم.
با تعجب گفت:
چه جوری حاضر شدی با کسی سر سفره عقد بشینی و بهش بله بگی که نمی دونستی کیه چه شکلیه؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
👫آرامش را مرد به زن می بخشد
🏠و زن آن را در خانه و بین کودکان تقسیم میکند و دوباره به مرد باز میگرداند.
😇آرامـــش را به هم هدیه دهید.
برای ایجاد آرامش در خانه، کمی #مـحبت خرج کنید.
پ.ن:
با یه دوستت دارم ساده، یه شاخه گل امتحان کنید😉🌹
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪• "
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 به سر
هوایِ تو دارم💚
⃟ ⃟•🪴 خدا
گواهِ من است😌
حسین دهلوی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1967»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌱
زندگے
فاصله آمدن
و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که
امروز دریغش کردیم،
آخرین فرصت خندیدن
ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم،
زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے
شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ🌸💕
خندهڪن بےپروا خَندههایت زیباست...😍😁
#صبحـتونبعشق🤍✨
[•♡•]
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
سلام امام زمانم💛
اگر چہ این شب هجران هنوز تاریک است 🌘
قسم بہ نور ، کہ صبح ظهور نزدیک است...✨
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج...
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
ما اشک میشویم که بارانمان کنی
ما درد میشویم که درمانمان کنی
ما را غریب و بیکس و بیخانمان کنی
تا شبنشین صحن شبستانمان کنی
گفتند باز میشود از قم در بهشت
ما را ببر بهشت تو ای خواهر بهشت
- مجید تال
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•