eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 با تمام مشغله ای که این روزها دارم امروز رفتم مدرسه دخترم از کادرشون تشکر کردم که خیلی خوب مسئله فلسطین رو تبیین کردن برای بچه ها و حق طلبی و طرفدار مظلوم بودن رو بهشون به درستی آموزش دادن👏☺️ . . •📨• • 726 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩💗𓆪• . . •• •• мʏ мoo∂ ωɪɩɩ ßε cнαɴɢᴇ∂ oɴɩʏ ωɪтн тнɛ sღɪɩᴇ oғ ωнoм ɪ ɩovɛ حال مَـن فَقَط بـا ‏خَنـدِه یِ اونی کـِہ دوسِـش دارَمـ خـوب میشـہ😍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊱•✦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سی‌ودوم احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد نفس عمیقی کشید و گفت: حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه... سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم: وگرنه چی؟ احمد خندید و گفت: وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم. احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت: هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم. تو این سه ساعت کجا بریم؟ شانه بالا انداختم گفتم: نمی دونم هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: باشه عروسکم الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت. نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم. دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم. من باشم و او و زمزمه های محبتش. من باشم و او و همه احساسات قشنگش هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم. احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود. با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت. گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم. با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود. در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد. نپرسیدم کجا می رود از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم. نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت. پرسیدم: رسیدیم؟ کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت: نه هنوز _پس چرا وایستادین اتفاقی افتاده؟ به چشمانش دست کشید و گفت: نه قربونت برم. یکم خوابم گرفت. این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم. در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید: نمیای پایین؟ سر تکان دادم و گفتم: نه ممنون _چیزی می خوری؟ به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم: مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟ به رویم خندید و گفت: الان برات میارم عروسکم. صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد. روی صندلی اش نشست و گفت: باز کن بخوریم. یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود. به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت. نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم: اینا رو کی گرفتین؟ به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت: اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم ولی قسمت نشد برم شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم. اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم. احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت. فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد. قلبم به تپش افتاده بود. لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد. از خجالت داغ شدم. وسط بیابان جای این کار ها بود؟ احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود. با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت: خیلی دوست دارم رقیه. قلبم دیوانه وار می تپید. از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم. این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟ به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم. من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد. به صورتم دست کشید و گفت: چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت. انگار خواب و رویاس هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده. او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟ در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم. بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم. این سکوت و این خجالت حق او نبود. ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم. هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟ این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟ باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم. باید برایش دلفریب می بودم. به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم. آرامش زندگی خودم بیشتر می شد. وقتش بود که برایش دلبری کنم. حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم. من زنش بودم. از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد. آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم. سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم. سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم: شما خواب نیستی بیدار بیداری من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته احمد از حرفم به خنده افتاد. گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت: الهی قربونت برم عروسک من ببخشید اگه دردت اومد. قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم. حرف بدی زدم؟ مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم. لبخند خجولی زدم و گفتم: نه منظورم این نبود. زیاد دردم نمیومد. بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای جان کندم ... چقدر گفتن این حرف ها سخت بود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• با شوق نگاه مهربانت، آقا🤍 هر صبح، سلام می‌دهم سمت حرم✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🤲خداوندا از ما پذیرا باش😭 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 💕زن جمال زندگی است و مرد جلال آن 💁🏻‍♀بانو! مهمترین کار تو این است که غرور شوهرت نشکند.🌿 💁🏻‍♂آقا! مراقب باش که لطافت و عاطفه همسرت پژمرده نشود و محبت کنی.🦋 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🥰 چون چشم دل انڪَیز ٺو بر لوح دلم شد💚 ⃟ ⃟•💯 صد درد همه محو شد از لوح ضمیرم...😌 راحم تبریزی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1972» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• از هـ👀ـر چہ در خـ🌱ـیالِ من آمـ🌤ـد، نـِ😌ـکوتـری.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سلااام صبحتون به ‌؏ـشق همراهان همیشگے😍♥️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• حضرت‌محمد(ص): اَلمَرأَةُ الصّالِحَةُ أَحَدُ الکاسِبَینِ؛ زنِ شایـ✔ـسته یکی از دو² عاملِ پیشرفــتِ↯ خانــ👨‍👩‍👧‍👦ـواده است . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ماییم و تـ‌‌♡ــو ا؎ جآن کھ جِگر گوشـツـھ‌‌یِ مایے! ^^ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یکی از مسائلی که باید توی انتخاب همسر انجام شه، اینه: معدل گیری 🌱 معدل‌گیری راه چاره‌ایه خصوصا برای کمال‌گرایی ما... 👌 اگر قرار باشه همسر ما انسانی بی عیب و ایراد و بدون خطا باشه که شدنی نیست... به قول قدیمیا: «هیچ گوشتی بی استخوان نیست» 💛 بالاخره بر اثر جستجوی زیاد توی هر آدم عادی یه نکته‌ی منفی پیدا میشه و از طرفی، ازدواج، استخدام کردن نیست! کمک به خوشبختی و تکمیل همدیگه‌ست پس 💞 به جای نگاه کمال طلبانه، در انتخاب همسر توصیه میشه که برای هر معیار بگیم چه نمره‌ای قابل قبوله و در انتها ببینیم نمره و معدل خواستگار چنده... مثلا: 👈 نمره‌ی قابل قبول برای هر معیار: 💚 نمازخوان بودن: ۲۰ 💚 هم‌شهری و هم‌فرهنگ بودن: ۱۹ 💚 رضایت خانواده‌ها از ازدواج: ۲۰ 💚 زیبایی: ۱۵ 💚 شغل خوب: ۱۷ 💚 درون‌گرا یا برون‌گرا بودن: ۱۸ و... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🐤🐔 ميدونستي گرونترین جهان براي مرغی در اندونزی بنام Ayam Cemani هست❗️ ✔️البته يه هم داره كه: اين نه مرغ😄 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈وقتی با هم صحبت می‌کنید؛ حتما از و بپرسید بعدم داشته باشید و به آرزوهاش نخندید...😑 بلکه با آرزوهاش همراه بشید و ذوق کنید...✌️ مثلا به شما میگه‌: از بچگی دوست داشتم فضا نورد بشم و هنوزم دلم میخواد این اتفاق برام بیفته...☺️ شما بگو: من کنارتم تا به آرزوهات برسی عزیزم...♥️ اینطوری همه حرفاشو میاد بهت میگه...👌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 مامانم عادت داره همیشه وقتی از یه اخلاق من شکایت داره میگه ببین بچه های مردم فلان میکنن و بهمان و خیلی عالی ان😒 چند روز پیش یه گروه جوون طرفدار ز.ز.آ توی خیابون دیده بود، اومد خونه که چرا جوون هامون اینطور شدن و اینا🤨 گفتم مامان اینا همون بچه های مردم هستن که میکوبیدی سر من😌😄 هیچی دیگه خلاصه الان دارم محل اصابت دمپایی مادر رو ماساژ میدم☹️🤪🙈 . . •📨• • 727 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ☁️•وَقتی‌تَمـٰام‌دُنیـٰامیگن‌تَسلیم‌شو -•اُمیدزمزمِه‌میکنِه‌یِه بـٰاردیگه تلاش‌کُن.🤍 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سی‌وچهارم به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خودش را جلو کشید. با دو دستش صورتم را قاب گرفت و پیشانی ام را محکم و طولانی بوسید و گفت: یک ذره هم شک ندارم با تو همیشه حالم خوبه و زندگیم پر از آرامش و حال خوبه کاش زودتر می دیدمت کاش زودتر وارد زندگیم می شدی از دیشب تا حالا به یقین رسیدم جات تو تک تک لحظه های زندگیم خالی بوده همه بیست و سه سال عمرم یه طرف این لحظه ها از دیشب تا حالا یه طرف به صندلی اش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با همه وجودش الهی شکر گفت. هر چند همه احساسات درونی ام به غلیان افتاده بودند اما ترجیح دادم سکوت کنم که دوباره با حرف هایم گند نزنم. کمی جلوتر احمد به یک جاده خاکی پیچید و کم کم از دور روستایی نمایان شد. به سمت باغ ها و زمین های کشاورزی راند و بعد از کلی بالا و پایین شدن ماشین در مسیر خاکی کنار درخت های توت که مشرف به گندم زارهای طلایی رنگ بودند توقف کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: بیا قربونت برم اینم یه جای دنج و خلوت برای خودم و خودت. از ماشین پیاده شدم و در اطراف چشم چرخاندم. هیچ بنی بشری به چشم نمی آمد. احمد صندوق ماشینش را باز کرد و یک حصیر و دو بالشت بیرون آورد. خنده ام گرفت. انگار در صندوق عقب ماشینش همه چیز داشت. حصیر را پهن کرد و گفت: هر چیزی که یک ماه پیش گذاشتم پشت ماشین برم تبریز امروز به کارم اومد. هی زیور خانم می گفت نمیری وسایلاتو از تو ماشین بیار هی می گفتم نه فردا میرم بالشت ها را گذاشت و روی حصیر دراز کشید و گفت: بیا بشین قربونت برم. کفش هایم را در آوردم و کنار او نشستم. دست بر روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد: فردا که می شد می گفتم برم حرم یه بار دیگه به امام رضا رو بزنم بعدش میرم می رفتم حرم روم هم نمی شد باز تو رو از آقا بخوام نهایتش می گفتم آقا ما یه بار حرفامونو به شما زدیم منتظر کرم و عنایتت می مونم می دونم زیاد معطلم نمی کنی خندیدم و گفتم: واقعا از امام رضا این جوری حاجت می خواستی؟ لبخند زد و دستم را در دست گرفت و گفت: جور دیگه روم نمی شد. نه غیرتم اجازه می داد اسم ناموس کسی رو به زبون بیارم نه وجدانم اجازه می داد تو حرم بهت فکر کنم خیلی سخته یه چیزی که مال تو نیست و برات ممنوعه رو با همه وجود بخوای ما تا دیروز به هم نامحرم بودیم و هیچ صنمی با هم نداشتیم تو متعلق به من نبودی که بخوام راحت بهت فکر کنم یا راحت در مورد خودم و خودت خیالبافی کنم به آقا گفتم دلمو زنجیر می کنم افسارشو به دست می گیرم سمت ناموس حاجی معصومی نره دیگه شمام یا این دخترو روزیم کن یا کاری کن فراموشش کنم یادم نیاد هم چی دختری بوده و چشمم بهش افتاده و دلم براش لرزیده خیلی سخت بود این بیست و چند روز انگار وسط خود برزخ بودم _پس اینا که چند ساله عاشقن چی می کشن پس این مجنون واقعا حق داشته از عشق لیلی دیوانه بشه _من نمی دونم واقعا چی می کشن برای خودم سخت ترین روزای عمرم بود که فکرم و دلمو نگه دارم سمت کسی که دلم براش لرزیده و براش به تمنا افتاده نره خدا رو شکر امام رضا تو رو بهم داد و از ای برزخ منو گذاشت وسط بهشت. به رویش لبخند زدم و به دست های در هم گره خورده مان چشم دوختم. احمد لپم را کشید و گفت: عروسک خانم شما قصه لیلی مجنون رو از کجا می دونی؟ نگاهم را به او دوختم و با لبخند گفتم: آقاجان هر وقت بتونه برامون کتاب شعر می خونه شعراش که من زیاد نمی فهمم ولی آقاجان خودش بعدش برامون میگه این شعرا چی میگه آقاجانم کتاب زیاد داره کتاب شعرای خیلی شاعرای قدیمی رو هم داره بعضی وقتا شاهنامه می خونه گاهی وقتا گلستان بعضی وقتا کتابای نظامی، مخزن الاسرار و .... از همه قصه هاش لیلی مجنونو بیشتر دوست داشتم _دلت می خواست جای لیلی باشی؟ ابرو بالا انداختم و نچ گفتم. احمد با خنده پرسید:چرا؟ _لیلی زشت بوده دلم نمیخواد لیلی باشم به جاش دلم می خواست مجنون باشم _چرا مجنون؟ _به نظرم این که یه نفرو خیلی بخوای از جون خودتم بیشتر خیلی قشنگه البته آقاجان می گفت مجنون اگه جای لیلی عاشق خدای لیلی می شد این همه سوز و گدازو برای خدا می داشت لیلی که سهله خدا کل دنیا و لیلی های دنیا رو بهش می داد . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت: آقاجونت درست میگن. از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن. به ساعتش نگاه کرد و گفت: پاشو بریم یکم راه بریم. به کفش هایم چشم دوختم. آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد. نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید: با این کفشا اذیتی؟ سر تکان دادم و گفتم: بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم. خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه. احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت: شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت به اطراف نگاه کرد و گفت: کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا اشتباه کردیم رفتیم اونجا _اشکال نداره خاطره شد توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم فقط حیف طفلیا تو قفس بودن _تو قفس نباشن که میان سر وقت مون لبخند زدم و گفتم: نه نمیگم تو شهر آزاد باشن کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن احمد سر تکان داد و گفت: راست میگی تا حالا بهش فکر نکرده بودم. چشم هایش را فشرد و گفت: کاش بساط چایی همراه مون می بود خیلی خوابم گرفته _خوب یه چرت بزنید. به ساعتش نگاه کرد و گفت: نه بهتره کم کم بریم دیگه دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم بریم که قبل اذان برسیم _خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟ یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت: باشه خوشگل خانم این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن. بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت: پاشو اینجا بشین مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟ بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم. پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت: اینم برای این که بیکار نباشی. پاهاتم دراز کن راحت باشی. با خجالت پاهایم را دراز کردم. احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت. او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟ آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت. من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد. با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• و کفی بالله شهیدا‌‌.....☝️ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 👗همسر برای همسر لباس است یعنی: 💁🏻‍♀نگذاری عیب هایش آشکار شود 💚یعنی اگر خطایی از او سر زد مانند لباس ؛ مهربانانه بپوشانی اش . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🥰 تو بهانه ی.. شعر منی📝 ⃟ ⃟•😘 تو آذر تو آبان🍂 تو مهر منی💚 مصطفی ملکی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1973» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• پیش از تـ💕ـو جـ🌏ـهان نثر بود، آمدے، شعـ🎶ـر شد! صبحـتون به ؏ـشـ♡ـق همراهانِ همیشگے☕️🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام حسن عسکرے ( ع ): °• پرتلاش‌ترین 💪🏻 •° و سخت‌کوش ترینِ مردم 🪴 °• کسے است کہ 👀 •° گناهان را ترڪ کند 😇 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌ ~ سَهم‌تـٌوازبودن‌بآمَن قَلب‌ِمَن‌اَست..❤️ که‌ِجٌزتــٌو🪴 برا؎ِکَسی‌نِمی‌تَپد😌 . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🔴 تا حالا به اینجوری نگاه کردی؟ 📌 نگاه به چادر با زاویه دید متفاوت 🎙 حاج آقای ماندگاری . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌