eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°•°•°🕊°•°•°•°•°• #چفیه🕊 خدایا{😃} خودت مۍدانۍکسۍنیست که بجزتو ازدرون وبرون من آگاه باشد{❤️} لذا فقط ازتومیخواهم که مراهدایت کنۍ{🙏} و به سعادت واقعۍبرسانۍکه همان شهادت است{😍} #شهید_اکبر_شهریاری🌷 #شهیدرایادڪنیم_باذڪرصلوات🕊 √ @Asheghaneh_Halal √ •°•°•°•°•°🕊°•°•°•°•°•
#ریحانه بانو.. چـــ😇ــادری ڪھ شدی؛ مرامت هم چادری باشــد چــادر ڪھ گذاشتی وظایفت بیشتر می شود😊 گرچه من می گویم عشقـ❤ است ولے مراقب چشم هایتــ👀 صدایتــ🗣 قدم هایتــ👣 باش...! باید پاك بمانی🕊 #بانو_تو_ریحانه_خدایی💛💚💙 •》🎈《• @asheghaneh_halal
هدایت شده از «شهید عباس بابایی»
🔻چاپ عکس سفارشی شما روی قاب موبایل📱 و تیشرت 🔻كيفيت عالی و قیمت پایین😊 🔻ضمانت ماندگاری چاپ ✔️ 🔻باارسال‌رایگان 🔻آی دی ثبت سفارش👇 🆔 @shahidboronci 🍀کانال ما: http://eitaa.com/joinchat/250937346Cbcf4e8cb37
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد حاج‌حسین علیخانے" جمع صلوات گذشتھ 🌷۱۲۷۴🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ ✅ گفت و گوے ویـــژه خــبرے شبڪه ے خبـــر دیشـــب🎤 وزیـــر بـــاهـــوش👌 جـــناب عـــلوے دیشـــب در ایــن گفتگـــو فـــرمودنـــد🎙 بخـــش ضــد جاسوسے🕵🕵 وزارت اطلاعـــات از قوے ترین💪💪 بخـــش هاے وزارت خــانه و قوے ترین بخـــش در دنیـــاست👁👁 چنـــانڪه در ڪابینــه یڪے از دشمــنانمــان😌 مـــــا😉 جـــاســـوس داریـــم🙃 ✅ تـــائیــد جـــاسوسے وزیـــر اســــرائیلے بــــراے ایــــران🇮🇷 تـــوسط جـــناب علـوے👌 •||خندیــــــــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||• وزریــــــرم😎 زدے اســــرائیــــل و نــــاڪ اوت ڪردے🙅 الـــان بنیـــــامین 😂 بــه خـــودشم شڪ مےڪنـــه😄 محمــود جـــان😉 الـــان ڪه مـــوســـاد بیـــوفتــه🏃🏃 دنـــبالـــت براے تـــــــــرور😜 خیـــــلے مـــراقبـــه خـــودت باش👌 حــالا تائیـــد هم نمےڪـــردے اســــرائیــل دلـــخور نمےشد😂😅 جــــانِ تـــرامپ😉 جـــانِ بن سلمــان😅 بگـــو مــا توے آمـــریڪا یا عـــربستان جـــاســـوس نــــداریم😜 بنــــده خـــدا ها رو وحشت زده ڪردے😱 حـــداقل اینـــا رو هــــم مےگفتے😁 خـــیالشـــونو راحــــت مےڪردے تــــرامــــپ الان مگـــه خــــواب داره😂 فــــردا مـــیاد بهـــت پیشنــهاد مذاڪــــره مےده😃 مجـــلس فــوریــت استیضاحتـــو نــــده صـــلوات😉 پے نوشتــ✍ محمــــــــودم مــــراقــــــبـــــه خــــــــودت باش 😅😅😅 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے جــاســوس میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
هدایت شده از نوحه خوانب
4_700150149661327618.mp3
6M
🍃🌹🍃 🌺 | پـَــر و بالـــم علے|🌺 |بــرڪت ســالم علے| 🎤 عـــیدتون پیـــشاپیش مــــبارڪـ😍 🍃🌸🍃
🌸🍃 🍃 #عیدانه حقا ڪه غدیـر بھر ما نوروز اسٺ{☺️} میزان عدالٺ اسٺ و ظالم سوز اسٺ{😇} جمھورے اسلامے ما با صلواٺ{😌} از یمن ولایٺ علـے(ع) پیروز اسٺ{😍} #عیدتون‌مبروڪ‌گل‌گلیا❤️ 🍃 @Asheghaneh_halal 🌸🍃
#همسفرانه مـ👨ـرد با غیرتـ من... تو باشے با تو بودن، خوبـ است...♥️🍃 براے تو خانـ👸ـوم بودن... نمیدانے چه ڪیفے دارد...😍💐 #تا_ابد_براے_هم💑 🍒ツ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] اودایـا🙏 سَـبـِ عـیتِـ لـفـطا لفـطا همه دُختلـ👩 پسـ👨ـلا زودتَلِ زودتل ازدبـ💕ـ💍ـاج تُنَن و لفطا لفطا به همه‌سون یه‌ عـااالمه‌ نےنےخوسـ👶ـدِل مثـ من بده تا ذووق تـُنَـنـــ [😎] دستاے ڪوچولوشو😘 الهے آمیـن و دیگر هیچـ😅✋ #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
#عیدانه •🎉عیدے چو •👌غدیر این قدر معظم نیستـ •😌حبلےچوولایتش‌چنین‌محڪم‌نیست •💚بر رشتہ ے محکم ولایـت صلـــوات •☹️بیچاره بود هر آن ڪہ •✋مستعصم نیستـ #عیدڪم_مبروڪ😍 •(🎈)• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه_وچهار °•○●﷽●○•° به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه. _
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت : فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسام و نگاه میکنی؟ _آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم ! +چرا نمیتونی؟ _آخه چشم هات نمیزاره ! +چرا چشم هام نمیزاره ؟ برگشتم سمتش و به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد،خواستم بحث و عوض کنم. _آلبوم بیارم عکس ببینیم؟ +بیار ببینیم آلبوم های خانوادگی و آوردم. نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل و بهش معرفی کردم. برگشت و گفت : عکسی از خودت نداری؟ آلبوم عکس های بچگیم و آوردم و دادم دستش. با لذت به عکس ها نگاه میکرد. به یک عکس رسید پرسید :این کیه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم .تو عکس بغل مصطفی بودم _مصطفی چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت. از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت. سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم. با تعجب گفت :عه داشتم نگاه میکردما،چرا گرفتی؟ _آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم زد زیر خنده و آلبوم و از دستم گرفت سعی کردم از دستش بگیرم که گفت : فاطمه پاره میشه ها،بزار ببینم دیگه _محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی... آلبوم رو داد بهم و گفت :باشه بیا نمیبینم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :قول میدی بهم نخندی؟ +چرا بخندم آخه؟بده ببینم آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها،به یه عکس زشتم که رسیدیم دستم و به صورتم گرفتم و گفتم :ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم ؟ یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم : دیدی دیدی خندیدی بهم ! اصلا قهرم! بیشتر خندید قیافم و ناراحت نشون دادم که گفت : آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید. خیلی قشنگن. درست مثله الانت خوشگل بودی. البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی . وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم. با اینکه از حرف هاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم : پشیمون شم ؟ مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟ آلبوم و کنار گذاشت و گفت :نشدی؟ لبخند مرموزی زدم و گفتم:نه جدی شد و گفت :باشه با اینکه ترسیدم حرفم و باور کرده باشه قیافم و تغییر ندادم و جدی بودم .از جاش بلند شد . خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه .رفت سمت در اتاق و گفت :من برم پیش مامان _نرو +چرا نرم؟ بمون یخورده نگات کنم. لبخندی زد و روبه روم نشست. یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟ از جام بلند شدم و یه قرآن براش آوردم و بهش دادم +چرا اون قرآن و به من دادی؟ همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم :نمیدونم! چیزی نگفت و قرآن و باز کرد. به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند. نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود. دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم. چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرف هام و بهش بزنم. _محمد من خیلی دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه .اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم. شب ها با فکر تو خوابم میبره، صبح ها به یاد تو بیدار میشم. وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه. بعد از حرف زدن با تو،تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره،وقتی کنارمی قلبم تند میزنه. دلم میخواد بشینم و فقط نگات کنم، به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت و نداشتم. از وقتی شروع کردم به حرف زدن، دیگه نخوند. فقط به قران نگاه میکرد. آروم‌خندیدم و ادامه دادم: راستی، عطری که بیشتر اوقات میزنی و خریدم. مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت : فاطمه ،بچه ها الان میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی . محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم. سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوپنجاه_وپنج °•○●﷽●○•° روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیر
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید . نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم . تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. _ ریحانه کجاست ؟ +رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه! خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌. وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش. با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم. محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. _چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان :مگه میخوای بری؟ محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین . مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم. با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم. تا دم در بدون اینکه چیزی بگم‌با محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد. با لبخند نگام می کرد. +نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم. _بهم قول دادی مراقب خودت باشی. محمد من منتظرتما! +زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم. قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش. یخورده مکث کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!