eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• موقع خرید فلـ🫑ـفل‌دلمھ با توجھ بھ مصرفے کھ دارید بھ تَـھ اون نگاه کنید☝️ ⇦اگھ‌انتهاش۴تابرجستگےداࢪه فـلفـل دلمھ‌ای ماده‌س و براۍ خام‌خواری و سـ🥗ـالاد مناسبه ⇦واگھ‌انتهاش‌۳تابرجستگےداࢪه فـلـفل‌دلمھ‌ای نـر هست و براۍ پـخـت و پـ🥘ـز مناسبھ چـــون عطر بیشترۍ بھ غـ😋ـذا میدھ! ؟!^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• برنامه‌های خود را طوری تنظیم کنید تا زمانی که همسرتان در منزل است، در کنارش حضور داشته باشید،☺️ نه احتمالاً در آشپزخانه یا جای دیگر❤️🌺 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌فسقلی امروز اومده میگه وقتی این شوهرت رو خریدی نپرسیدی آقا این شوهر جنسش چجوریه❔ با بچه بازی می‌کنه یا نه؟! 😄 . . •📨• • 765 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دفن غریبانه چرا . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهشتم دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری راحت باشی. گفتم: نه دست شما درد نکنه ففط یکم زیپش رو برام پایین بکشید بقیه اش رو خودم تو حمام در میارم. احمد از جا برخاست و گفت: باشه. پس بذار برم برات تو زیر زمین چراغ روشن کنم حمام هم روشن کنم میام. احمد از اتاق رفت و من نفسم را بیرون فرستادم و زیر لب خدا را شکر کردم. از داخل کمد لباس و حوله برداشتم و تا آمدن احمد تلاش کردم تاجم را بردارم و موهایم را باز کنم. احمد به اتاق آمد و کمکم کرد کامل موهایم را باز کنم. کمی زیپ لباسم را پایین کشید و من خوشحال و دامن کشان به حمام رفتم. در حیاط دو فانوس روشن گذاشته بود و در زیر زمین و داخل حمام هم چند فانوس چیده بود. در زیر زمین کمی ترسیدم اما با خواندن آیه الکرسی و گفتن مداوم بسم الله الرحمن الرحیم سعی کردم خودم را آرام کنم و نترسم. به سختی لباسم را در آوردم و حمام کردم. سر و صورتم را شستم، غسل نیمه شعبان کردم و نفس راحتی کشیدم. لباس پوشیدم و چارقدم را دور سرم پیچیدم فانوس ها و آبگرمکن را خاموش کردم و از حمام بیرون رفتم. به اتاق که رفتم احمد مشغول تلاوت قرآن بود. به او سلام کردم و پرسیدم: چرا نخوابیدین؟ جواب سلامم را داد و گفت: خوابم نمیاد. البته احیاء امشب هم میگن خیلی ثواب داره. احمد قرآنش را بست و بوسید از جا برخاست و گفت: بیا خسته ای بخواب من میرم اتاق اون ور شما اذیت نشی. چارقدم را باز کردم و گفتم: نه اذیت نمیشم همین جا بمونید. زیادم خسته نیستم. احمد سر جایش نشست و من هم مفاتیح را از روی طاقچه و کنار شمعدانی ها برداشتم و با فاصله کنارش نشستم. کمی دعا خواندم که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با صدای احمد برای نماز صبح بیدار شدم. از اذان زمان زیادی گذشته بود و هوا نیمه تاریک بود. تا من وضو گرفتم و نماز خواندم احمد برایم در اتاق چای آورد و سفره صبحانه را پهن کرد. کنار سفره نشستم اما دیدم خودش برای خوردن نیامد. کمی منتظر ماندم و بعد پرسیدم: صبحانه نمی خوری؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: نه عزیزم شما بخور من نمی خورم. _من تنها صبحانه بخورم؟ _الهی قربونت بشم من نیت روزه کردم. حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم: خوب روزه مستحبی رو اگه کسی بهتون تعارف کنه باید بخورید ثوابش رو بردید. بیایید با هم صبحانه بخوریم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: قربون خانمم برم این قدر قشنگ احکام بلده ولی نه روزه ام واجبه. شاید دیگه نتونم قبل ماه رمضان روزه بگیرم می ترسم بعد بمونه گردنم _آخه این جوری که نمیشه. من تنها بخورم شما نخوری. _عروسکم من قبل اذان کامل سحری خوردم. اگرم اذیت میشی من برم بیرون راحت صبحانه بخوری. _کاش منم بیدار می کردین با هم سحری می خوردیم منم نیت روزه می کردم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: شما امروز کلی کار داری جشن پاتختی داری روزه نباشی بهتره کمتر اذیت میشی احمد از جا برخاست. شلوار و پیراهنش را پوشید و گفت: من میرم گلای ماشین رو بکنم شمام راحت صبحانه ات رو بخور. احمد از اتاق رفت و من هم بالاجبار تنهایی مشغول خوردن صبحانه شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم. به مطبخ رفتم و همین چند تکه ظرف را شستم. به کمد مطبخ سرک کشیدم تا بدانم خوراکی ها و وسایل کجاست. به زیر زمین و انباری هم سر زدم. انباری را احمد موکت کرده بود و گفته بود قرار است وسایلش را از خانه پدری به این جا بیاورد. خانه تمیز بود و کاری نداشتم انجام دهم. کمی سپند دود کردم و به اتاق برگشتم. احمد هم آمد. تمام دیشب را بیدار بود و از چشم های سرخش می شد فهمید چقدر خسته است. لباس هایش را در آورد و با زیرپوش و بیژامه در رختخواب دراز کشید. من هم که بیکار بودم کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد. نزدیک اذان ظهر از خواب بیدار شدیم. احمد خودش رختخواب را جمع کرد، لباس پوشید و برای نماز به مسجد رفت. من هم کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم و با صدای اذان به اتاق رفتم و نماز خواندم. احمد که آمد خواستم برایش چای ببرم که یادم آمد روزه است. حرصم گرفت. به او گفتم: کاش امروز رو روزه نمی گرفتین. احمد به رویم لبخند زد و گفت: نمی شد عزیزم، روزه واجب بود. _خوب تا ماه رمضان که چند روز دیگه مونده میذاشتین فردا پس فردا می گرفتید. همین امروز چرا روزه قرضی تون رو گرفتین. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: روزه قرضی نبود. روزه نذره. چند ماه پیش یه مشکلی برام پیش اومد به امام زمان متوسل شدم نذر کردم اگه حل بشه نیمه شعبان روزه بگیرم. من که اون موقع نمی دونستم نیمه شعبان میشه فردای جشن عروسی مون لپم را کشید و گفت: نمی دونستم امروز حوری در بغلم و مجبورم ازش محروم بمونم. از خجالت داغ شدم و سر به زیر انداختم. احمد سرخوش به من خندید که صدای در حیاط به گوش مان رسید. مادر بود برای مان نهار آورده بود. رسم بود که مادر عروس تا سه شبانه روز برای تازه عروس و تازه داماد غذا بیاورد. به استقبال مادر رفتم و بعد از احوالپرسی محکم هم را در آغوش کشیدیم. مادر را به مهمانخانه تعارف و راهنمایی کردم. مادر زنبیل غذا را به دستم داد و گفت: بیا دخترم نهارتون احمد زنبیل را از دستم گرفت، از مادر تشکر کرد و گفت: شما برو بشین پیش مادر من اینا رو می برم مطبخ. با مادر وارد مهمانخانه شدیم و نشستیم. مادر چادرش را دور شانه اش مرتب کرد و پرسید: خوبی دخترم؟ لبخند خجولی زدم و گفتم: خوبم شکر خدا _از دیشب دلم همه اش شورِت رو می زد. همه چی خوبه؟ دیشب اذیت نشدی؟ دوباره از خجالت داغ شدم. سر به زیر انداختم و آهسته و با من من گفتم: دیشب اتفاقی نیفتاد. مادر با تعجب آهسته پرسید: چی؟ ...چرا؟ در حالی که از خجالت داشتم آب می شدم گفتم: احمد آقا گفتن شب نیمه شعبان برای زفاف مناسب نیست. برای همین ... مادر نفسش را آسوده بیرون داد و گفت: خوب الهی شکر یه لحظه ترسیدم. احمد یا الله گویان با سینی چای وارد مهمانخانه شد. من و مادر تعجب کردیم. تا به حال مردی را ندیده بودیم برای مهمانش چای بریزد و از او پذیرایی کند. احمد سینی چای را گذاشت و گفت: بفرمایید من برم میوه بیارم. در جایم نیم خیز شدم و گفتم: شما بشینید خودم میارم. احمد دست روی شانه ام گذاشت و گفت: نه شما پیش مادر بشین من میارم الان میام احمد خواست به سمت در برود که مادر گفت: احمد آقا پسرم زحمت نکشید من میخوام زود برم. _مگه نهار پیش مون نمی مونید؟ _نه پسرم. حاجی و پسرا امروز خونه ان باید زود برم. بعد از ظهر با مهمونا برای پاتختی میاییم. احمد سر تکان داد و گفت: باشه در هر حال خونه خودتونه قدم تون رو چشمام جا داره. برای مراسم عصر چیزی لازم نیست بگیرم؟ مادر تشکر کرد و گفت: نه پسرم دستت درد نکنه همه چی هست. احمد کنارم نشست. مادر کمی با من و احمد صحبت کرد و بعد از خوردن چایش از جا برخاست تا برود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• رسیدم با دلم امروز☺️ تا صحن حریم تو😍 سلام ساده‌ام را🌸 مهربان‌آقا پذیرا باش✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• باباژون بُنَندتر بوخووو. {☺️}• منم دانم دوش میدم {👂}• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⚡️﴾ وَ دایره‌یِ‌حُضورَت💫 جَهـان‌را‌🌍 دَرآغوش‌می‌گیرَد... ﴿🌹 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1210» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• آرامش در ثانیه ثانیه زندگیتان را👌🍃 برایتان آرزو میکنیم😍 شادباشید🌸💞 وشادى روبه دوستانتون تقدیم کنید ❤️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ولے قشنـ💚ــگ ترین آدمے بودے ڪہ میتونست قلبـ🫀ـم عاشقش بشه😍 🍁 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•‌
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• YᎬᏚᎢᎬᎡᎠᎪY ɪs ʜɪsᴛᴏʀʏ ᎢᎾᎷᎾᎡᎡᎾᏔ ɪs ᴀ ᴍʏsᴛᴇʀʏ ᎢᎾᎠᎪY ɪs ᴀ ɢɪғᴛ دیـ↻ـروز گذشتـھ فـردا یـ؟ـھ رازه امـروز هـ♡ـدیھ است! . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌غمگینم! مثل مادری که دو ساعت برای بچه ساندویچ درست کرده، بعد یادش اومده مدارس تعطیله☹️ . . •📨• • 766 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• غصه‌ام گرفته نگاهم نمی‌کنی؟💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدودهم چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• برای بدرقه مادر تا دم در قدیمی حیاط رفتم. وقتی برگشتم احمد روی پله جلوی در آشپزخانه نشسته بود. از جا برخاست و گفت: بیا تا غذا گرمه نهارت رو بخور با فاصله کمی روبرویش ایستادم و گفتم: من تنهایی غذا بخورم شما نگام کنی؟ _نه من نگاهت نمی کنم میرم تو اتاق میشینم تا راحت باشی احمد به سمت اتاق رفت و من هم بر سر قابلمه های کوچک غذا رفتم. چند قاشق غذا خوردم و باقی را برای شام و افطار احمد کنار گذاشتم. بعد از ظهر مادر و خواهرانم زودتر آمدند تا کارهای پذیرایی مجلس را انجام بدهند. حمیده کمکم کرد لباس بپوشم و کمی صورتم را آراست و موهایم را مرتب کرد. بزرگان فامیل و تعدادی از دوستان و آشنایان آمدند و بعد از صرف عصرانه و دادن هدایا کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند. خانباجی و مادر و خواهرانم هم نزدیک اذان بعد از تمیز و مرتب کردن خانه رفتند. لباسم را عوض نکردم، آرایشم را هم پاک نکردم. به مطبخ رفتم و غذا را گذاشتم گرم بشود و برای احمد چای تازه دم کردم. می دانستم بعد از نماز به خانه می آید. با صدای اذان قامت بستم و نماز خواندم. برای احمد در مهمانخانه سفره پهن کردم و در حیاط به انتظارش نشستم. با صدای چرخش کلید از جا برخاستم و به استقبال احمد رفتم. لبخند زیبایش زیر نور کم فانوس های حیاط برایم آرامش بخش، دلگرم کننده و لذت بخش بود. به او سلام کردم و خوشامد گفتم. احمد هم جوابم را با محبت تمام داد. گفتم: برات تو مهمانخانه سفره چیدم _دست شما درد نکنه خانم قشنگم. دستش را دور شانه ام انداخت و همراه هم به مهمانخانه رفتیم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ حال عجیبی داشتم. از خودم بدم می آمد. دوش حمام را که باز کردم صدای هق هق گریه ام در حمام پیچید. ریحانه قبلا گفته بود شاید بعد از این اتفاق از خودم بدم بیاید از خودم بدم نمی آمد از خودم منزجر شده بودم. ریحانه می گفت کم کم با این قضیه کنار می آیم. مادر می گفت باید برای شیرینی و گرم بودن زندگی ام در این قضیه مطیع محض باشم و برای مردَم رو ترش نکنم و رفتار زننده ای از خود بروز ندهم. بخشی از زندگی زناشویی این بود و باید آن را می پذیرفتم هر چند که به نظرم بسیار سخت بود. زیر دوش نشستم و زانوهایم را بغل کردم. هر چند این کار را دوست نداشتم اما این نیازی بود که خدا در وجود انسان گذاشته بود. خدا که نیاز به بدی و زشتی در انسان قرار نمی داد؟ این نیاز و این غریزه دارای حکمتی بود و این که با محبت و علاقه بین زن و شوهر انجام شود باعث انس و قوام زندگی می شد. مگر نه این که جهاد زن خوب شوهرداری کردن است؟ پس باید با این حس و حال بدی که الان داشتم مبارزه می کردم. نباید می گذاشتم این حس نفرت و انزجار باعث شود سرد برخورد کنم و احمد از من برنجد. احمد همیشه خوب و مهربان بود. خیلی ملاحظه ام را می کرد. باید به خاطر دل او با احساسات منفی و بد خود می جنگیدم. باید مایه آرامش و حال خوب او می شدم. من همسر او بودم و وظیفه داشتم برای رضایت او و حال خوبش تلاش کنم. از جا برخاستم و صورتم را لیف کشیدم و بعد از غسل از حمام بیرون آمدم. با حوله خودم را خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم که صدای احمد را از پشت در شنیدم: رقیه جان؟ خوبی؟ آهسته گفتم: آره خوبم. _نگرانت شدم. خیلی حموم کردنت طول کشید. چارقدم را روی سرم انداختم و در حمام را باز کردم. احمد با لیوانی شربت پشت در ایستاده بود. با دیدنم لب هایش به لبخند کش آمد و لیوان را به سمتم گرفت. او از دیدنم ذوق کرد و من خجالت کشیدم. سر به زیر لیوان را گرفتم، تشکر کردم و روی سنگ تخته گاهی حمام نشستم. احمد کنارم نشست و دستش را دور شانه ام حلقه کرد. از شدت خجالت و شاید انزجار ناخودآگاه تمام بدنم لرزید. احمد پرسید: خوبی گلم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سکوت کردم و جوابی ندادم. آهسته در گوشم پرسید: از من ناراحتی؟ اذیتت کردم؟ یاد نصیحت های مادر افتادم. به رویش لبخند کوتاهی زدم و دوباره به لیوان شربتم چشم دوختم و گفتم: نه. چرا ناراحت باشم؟ احمد گفت: چرا ناراحتی. حالت گرفته است. اون دختر سر زنده یک ساعت قبل نیستی. گفت دختر. پوزخندی بر لبم نقش بست. سر به زیر گفتم: دیگه خانم شدم احمد روی سرم را بوسید و مرا در آغوش کشید و گفت: تو واسه من همیشه همون دختر کوچولوی دردونه حاجی معصومی هستی. حالا راستش رو بگو از من ناراحتی؟ سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: نه عزیزم از شما ناراحت نیستم. تو خیلی خوب و مهربونی. وقتی کنارمی دیگه غم و غصه و ناراحتی جایی نداره با تو فقط حال آدم می تونه خوب باشه. _پس چرا دمغی عروسکم؟ نگاه به صورتش دوختم و گفتم: یکم خسته و خواب آلودم احمد در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: شربتت رو بخور برو بخواب. با لبخند از کنارش برخاستم و به اتاق رفتم. لیوان خالی شربت را روی کنسول گذاشتم و روی تشک دراز کشیدم و چشم بستم. تازه چشم هایم گرم شده بود که احمد به اتاق آمد. چراغ گردسوز را خاموش کرد و کنارم دراز کشید و دستش را زیر گردنم قرار داد. سرم را روی بازویش گذاشتم. احمد چارقدم را از روی سرم برداشت و موهای مرطوبم را نوازش وارمرتب کرد و بوسید. _رقیه جان.... در تاریکی نگاه به صورتش دوختم و آهسته گفتم: جانم _می دونی خیلی دوست دارم؟ شنیدن این جمله با صدای مردانه او چقدر دلچسب بود. _می دونی همه زندگیم هستی؟ از همه چی تو عالم برام ارزشمند تری؟ نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت: تو منو کامل کردی. علت حال خوبمی خواستم ازت تشکر کنم. دلم میخواد واقعا همیشه کنار من حالت خوب باشه و لبات بخنده دلم نمیخواد غمگین باشی پس هر وقت هر چیزی هر رفتار من اذیتت کرد ناراحتت کرد بهم بگو باشه؟ دستم را روی صورتش گذاشتم و در تاریکی به رویش لبخند زدم و با احساس خوبی که داشتم چشم بستم و خوابیدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🤌 پدرها، دلیل مهم موفقیت‌های علمی کودک هستن. ☝️بچه‌‌هایی که پدراشون در امور تحصیلی آنان مشارکت دارند، بیشتر در فعالیت های فوق برنامه شرکت می‌کنن 👆 از مدرسه لذت برده و نمرات بهتری در دروس کسب می کنند. این مسأله بین پسرا و دخترا یکسانِ. ✌️دو دلیل مهم برای تأثیر مشارکت پدران در پیشرفت و موفقیت‌ های علمی کودکان اینه که: ۱. معمولا کودکان با پیشرفت خود در پی جلب رضایت پدر هستند. ۲. مشارکت پدر، باعث برقراری رابطه عاطفی با کودک است و انگیزه کودک را افزایش می دهد.» . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👀 ‌چشم و دل داني چھ خواهند🧐 این حوالي⁉️ 🌿⃟😘 بودنت را دیدنت را🙂 قانعم؛ حتي کمي!😌 علی سیدصالحی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1211» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /🌸/ هر صبـ🌤ـح /🌸/ در آییـنه‌ے /🌸/ جادویے /🌸/ خورشـ🌞ـید چون مےنگرمـ👀 /🌸/ او هـمـه مـنــ👌🏻 /🌸/ مـن همـه اویـمـ😍 /🌸/ 😊💐 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• کاش میتونستم🤔 روت برچسـ🔖ـب بزنم و بنویسـ📝ـم: این آدم مـــال مـنـــــه😌👌 لطــــفا نه نزدیکش بشید❌ و نـه😱 بهش دسـ🤚🏻ـت بزنید🚫 😎😂🙈 👮‍♂ 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• ما برای ازدواج می‌تونیم با یکی از این سه تا عینک همسرمون رو انتخاب کنیم 💚👓 عینک اول عینک بسیار شیک و توهم‌زا 😎 با آن عینک وقتی نگاه می‌کنیم چیزهایی مثل زیبایی، تیپ، پول و ثروت و تحصیلات رو در فرد مورد علاقمون جستجو کنیم و اونها رو باعث خوشبختی می بینیم که معمولا چیزی جز توهم نیست 💜👓 عینک دوم با این عینک به اشتباه، لایه‌های اولیه شخصیت مثل مودب بودن، شوخ‌طبع بودن و امثال اون رو می‌بینیم که البته این، خوبه ولی کسی که تنها ویژگی خوبش مودب‌بودنه، ما رو خوشبخت نمی‌کنه... 💙👓 عینک لیزری با این عینک، به لایه عمیق شخصیت توجه می‌کنیم و این همون عینکیه که نگاه درست باهاش، ما رو به انتخاب درست می‌رسونه... با این عینک سوم این رو جستجو می‌کنیم که چقدر خواستگارمون، مسئولیت پذیره چقدر انسان مثبت اندیشیه چقدر باایمانه چقدر اهل زندگیه... همون چیزایی که برای خوشبختی مهمه...😇 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ماهم همینطور آقای شهید برونسی❗️ ماهم همینطور...... ماهم حاضریم هزاران بار فدا شویم تا دختران ما به دامان بیایند..🤍 ما از همان نسل باغیرتیم که فقط برای برگرداندن جنازه دختر ایرانی سه شهید دادیم....😔 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ⇦اگھ‌هنوزم‌براۍشکستن‌گـ🌰ـردو مشکل‌دارۍ و صداش‌،مخصوصا تو‌خونہ‌هاۍ‌آپارتمانۍاذیت‌میکنھ حتما از این روش استفاده کن:↯ ⇦گردوهاروتوظرف‌جایخی‌بچین و باحولھ روشونو بپوشون و بعد با استفاده‌ازسنگ‌یایھ‌چیزسنگین بهش چندتا ضربھ بزن و تماام🤗 *اینطورۍ هم گردوها‌سالمن و هم سروصدایِ زیادۍ ایجاد نمیشھ^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• توی دعواهاتون حرمت‌های همدیگه رو حفظ کنید و از مرز بعضی از کلمات و جملات خارج نشوید. اگر خط قرمز رو رد کنید، فاتحه رابطتون رو باید بخونید.💔 جبران این بی‌حرمتی‌ها خیلی زمان میبره. مواظب باشید!!☺️👌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌من و مامانم: حس خوب یعنی اینکه خسته از دانشگاه بری خونه مامانت اینا ببینی مامانتم ناهار نخورده منتظر بوده تا تو برسی باهم ناهار بخورید. من که پیش مامانم هستم اصلا یادم میره ازدواج کردم و خودم خونه زندگی دارم فکر میکنم یه دختر بچه ۶ سالم ☺️ دستپخت مامان آدم نمیشه🌹 . . •📨• • 767 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪