عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهجدهم مثل هر روز دست در دست محمد علی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونوزدهم
در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم.
محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد.
صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود.
شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم.
محمد حسن رو به او گفت:
سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم.
آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت:
باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون
محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت:
آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت
از او تشکر و خدا حافظی کردم.
محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا
خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود.
زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم.
به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم.
ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم.
به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم:
یه لحظه وایستین ...
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
من حالم خوب نیست.
به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت:
دخترم فرصت کمه بیا بریم.
بریده بریده گفتم:
دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم
به سمتم کمی خم شد و گفت:
از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم
لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم
ولی نه درد زیر دلم اجازه می داد نه حالم مساعد بود.
مثل آبشار از پشتم عرق می ریخت و تمام بدنم خیس عرق بود.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
یه لحظه بشین برم برات آب بیارم بلکه حالت جا بیاد.
او رفت و من روی زمین نشستم.
در حالی که یک لبه چادرم را به دندان گرفته بودم با لبه دیگر چادر خودم را باد زدم.
خادم ظرف طلایی رنگ آب را به سمتم گرفت.
ظرف آب خنک را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
آب را نوشیدم و سلام بر حسین گفتم.
درحالی که نگاه می چرخاند پرسید:
رو به راه شدی؟ بریم؟
دستم را تکیه گاه کردم و یا علی گویان از جا برخاستم.
رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم:
بله بریم.
در حالی که این بار آهسته تر راه می رفت و من از درد شکمم را فشار می دادم دوباره پشت سرش به راه افتادم و به سمت در رفتیم تا از حرم خارج شویم.
قبل از خروج برای چند لحظه ایستادم و آخرین سلام را رو به گنبد دادم و از امام رضا خداحافظی کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستم
پشت سر آقا سید می رفتم که از دور اسماعیل را دیدم.
زیر سایه درخت کنار موتور قرمز رنگش ایستاده بود.
به اسماعیل رسیدیم و سلام کردم.
اسماعیل با آقا سید حال و احوال و تشکر کرد.
آقا سید گفت:
اینم خواهرتون صحیح و سالم تحویل شما ... به حاج آقا سلام منو برسون
اسماعیل تشکر کرد و بعد از خداحافظی با آقا سید روی موتور نشست چند باری هندل زد و موتور را روشن کرد.
به سمت من برگشت و گفت:
آبجی زود بشین بریم.
با تردید به او و موتورش نگاه کردم.
اسماعیل پسرخانباجی بود و ما را آبجی صدا می زد ولی نامحرم بود.
چگونه من پشت سر او روی موتور می نشستم؟
اسماعیل نچی کرد و گفت:
آبجی چرا وایستادی زود بیا دیگه وقت تنگه.
در حالی که از گرما نفس نفس می زدم گفتم:
من نمی تونم ...
موتور را خاموش کرد از روی آن پایین آمد و پرسید:
چی میگی آبجی؟ چی رو نمی تونی؟
حالت خوب نیست؟
رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم:
چرا خوبم ...
_پس بشین دیگه دیر شد ...
دوباره روی موتور نشست و هندل زد تا روشن شود
موتور که روشن شد منتظر نگاه به سمتم دوخت.
نگاهی به موتور و نگاهی به سمت گنبد امام رضا انداختم و با امید به عنایت و توجه امام رضا روی موتور نشستم.
کیفم را جلویم گذاشتم تا یک فاصله بین خودم و اسماعیل ایجاد کنم.
لبه های چادرم را هم زیر پایم جمع کردم.
اسماعیل سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
آبجی از باربند موتور خودت رو محکم بگیر خیابونا یکم دست انداز داره مواظب خودت باش.
دستم را از باربند موتور گرفتم و گفتم:
باشه حواسم هست
اسماعیل بسم الله گویان به راه افتاد.
بسیار تند می راند و از ترس قلبم در دهانم آمده بود.
محکم به باربند چنگ زده بودم و هر لحظه از ترس این که نیفتم چشم می بستم و آیه الکرسی می خواندم
از شهر که خارج و وارد جاده شد ترس و دلهره ام بیشتر شد.
هم دست انداز ها زیاد بود هم من با او تنها بودم.
اسماعیل شیر پاک خورده و پسر خانباجی بود ولی من از این که با نامحرم ولو شخص او تنها باشم وحشت داشتم.
مدام آیه الکرسی می خواندم و صلوات میفرستادم و در دل می گفتم کاش برای رفتن پیش احمد پافشاری نمی کردم و در خانه آقاجان می ماندم.
اصلا به این که ممکن است تک و تنها با مرد غریبه و نامحرم همسفر شوم فکر نکرده بودم.
اسماعیل در جاده ای فرعی و خاکی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد.
سرش را کمی به سمتم چرخاند و گفت:
آبجی شرمنده اگه اذیتی
یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم.
به من گفته بودند احمد در روستایی دور افتاده و صعب العبور مخفی شده است اما این جا که خیلی دور یا صعب العبور نبود.
نکند اسماعیل مرا به جای دیگری می برد؟!
نمی توانستم جلوی افکارم را بگیرم.
قدم در راهی گذاشته بودم که دیگر راه بازگشتی از آن نداشتم
فقط دعا می کردم به خیر بگذرد و اتفاق بدی برایم نیفتد.
اسماعیل در جاده خاکی می راند و گرد و خاک زیادی به هوا بر می خواست.
از دور یک طویله قدیمی و تقریبا مخروبه دیده می شد.
اسماعیل جلوی آن توقف کرد و گفت:
رسیدیم آبجی پیاده شو.
با تردید از روی موتور پایین آمدم.
فرزندم به شدت خودش را زیر دلم فشرده کرده بود و دردم می آمد.
به اطرافم نگاهی کردم و پرسیدم:
احمد این جاست؟
اسماعیل به طرف در طویله رفت و در زد و گفت:
نه ... فکر نکنم احمد این جا مخفی شده باشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستم پشت سر آقا سید می رفتم که از د
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستویکم
_پس چرا منو آوردین این جا؟
اسماعیل دوباره در زد و گفت:
داداش امین گفت شما رو بیارم این جا منم آوردم.
گفت از این جا به بعدش خودشون می برنت.
در حالی که سعی می کردم ترسم در صدایم مشهود نباشد پرسیدم:
یعنی خود محمد امین میخواد منو ببره؟
اسماعیل گفت:
من نمی دونم آبجی.
کلافه نچی کرد و در حالی که خودش را از در بالا می کشید گفت:
چرا در رو باز نمی کنن؟
یا الله گفت و به داخل طویله نگاهی انداخت.
مشغول صحبت با کسی شد:
سلام داداش ... معلوم هست کجایی؟
از روی در پایین پرید و لباس هایش را می تکاند که در طویله باز شد.
جوانی که من نمی شناختم در را باز کرد و بیرون آمد و با اسماعیل حال و احوال کرد و گرم صحبت شدند.
من هم از ترس و اضطراب به موتور چسبیده بودم و رویم را محکم گرفته بودم.
من در این بیابان با دو مرد نا محرم چه می کردم؟
از ترس حتی جرات نداشتم حرف های شان را گوش بدهم.
اسماعیل به سمتم آمد و گفت:
بیا بریم داخل یه اتاق هست اونجا منتظر باش
هوا گرمه اذیت میشی
ترسیده چادرم را چنگ زدم و گفتم:
نه همین جا خوبه.
_برو آبجی هوا گرمه اذیت میشی
معلوم نیست کی برسه ولی داداش حمزه گفت انگار توی راهن
دارن میان
به درخت کنار جوی آب نزدیکتر شدم و گفتم:
اذیت نمیشم همین جا راحت ترم.
اسماعیل شانه بالا انداخت و گفت:
باشه هر جور راحتی ...
روی موتور نشست و گفت:
من دیگه باید برم ...
کاری چیزی نداری؟
واقعا می خواست برود و مرا تنها بگذارد؟
وا رفته نگاهش کردم.
هر چند او هم نامحرم بود اما باز هم به خاطر آشنایی که داشتیم در مقابل بقیه نامحرمان و در این بیابان باز هم وجودش مایه دلگرمی ام می شد تا این که تنها باشم. پرسیدم:
نمیشه یکم بیشتر بمونید؟
با بغض گفتم:
منو بین نامحرما تنها نذارید.
سر به زیر انداخت و نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
شرمندتم آبجی ... اگه میشد می موندم
ولی غصه اش رو نخور
حمزه پسر خوبیه شیر پاک خورده است ناموس سرش میشه
ولی بازم بهش میگم بیرون نیاد اذیت نشی.
ولی به نظرم بهتره شما بری تو اتاق منتظر بمونی حمزه بیاد بیرون این جوری اذیت میشی معلوم نیست کی احمد برسه
با شنیدن نام احمد همه وجودم پر از ذوق شد و پرسیدم:
احمد خودش داره میاد دنبالم؟
اسماعیل سر تکان داد و گفت:
حمزه که اینو می گفت.
به دلت ترس راه نده ان شاء الله زود می رسه.
به سمت آن جوان که حمزه نام داشت رفت کمی با او صحبت کرد و بعد از خداحافظی به سمت من برگشت.
سوار موتور شد. هندل زد موتور را روشن کرد و گفت:
مواظب خودت باش آبجی
سلام منم به احمد برسون.
خداحافظی کرد و رفت.
با گرد و خاکی که از رفتنش ایجاد شد کمی سرفه کردم و کنار جوی آب خشکیده نشستم.
چشم به راه آمدن احمد بودم و با شنیدن هر صدایی قلبم فرو می ریخت.
نگاهم به در طویله بود و مدام به سمت طویله و جوان داخل آیه و جعلنا می خواندم و دعا می کردم بیرون نیاید.
گرمی هوا هم کلافه ام کرده بود و هم به شدت تشنه شده بودم.
زبانم مثل چوب خشک شده بود.
سرم را به تنه درخت تکیه دادم و خودم را با چادرم باد زدم.
آن قدر حالم بد بود که چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با شنیدن صدایی از پشت سرم از خواب پریدم که پرسید:
خوشگل خانم چرا این جا خوابیدی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستودوم
نگاهم به روی مرد روبرویم که به سمتم خم شده بود خیره ماند.
قمیسی کرم رنگ به تن و شلواری پارچه ای و گشاد به پا داشت. دستاری سفید رنگ به دور سرش بسته بود. ریش پر، صورت آفتاب سوخته، نگاهی مهربان و لبخندی که همیشه باعث شادی دلم می شد.
احمد بود.
اول با دیدنش وحشت کردم.
من هیچ وقت او را به این شکل ندیده بودم.
احمد کت و شلوار پوش حالا لباس های روستایی و محلی پوشیده بود.
صورتش بسیار آفتاب سوخته و لاغر شده بود.
در حالی که از ترس نفس نفس می زدم دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:
این چه سر و وضعیه .... ترسیدم
احمد روبرویم نشست و گفت:
خوبی؟
چرا این جا خوابیدی؟
به دور و برم نگاه کردم و پرسیدم:
تنهایی؟
کی اومدی من نفهمیدم؟
با چی اومدی؟
احمد در حالی که بر می خاست دست مرا گرفت و مرا هم بلند کرد و گفت:
این قدر خوابت سنگین بود از صدای موتور هم بیدار نشدی
لباس های خیس عرقم را کمی تکان دادم و گفتم:
خواب نبودم غش کرده بودم
از گرما بیهوش شدم دارم می پزم
_چرا نرفتی داخل؟
به احمد نگاه دوختم و گفتم:
من زیر سقفی که محرمم نباشه نمیرم
احمد از حرفم لبخند رضایت زد و گفت:
شرمنده ام واقعا.
تا ظهر منتظر بودم آقا غلام بیاد با موتور بیاییم. وگرنه وسیله نبود که بیام
رو بروی احمد ایستادم و سیر نگاهش کردم و گفتم:
اشکالی نداره
خیلی خوشحال شدم خودت اومدی دنبالم.
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
اشک در چشمم حلقه زد و با بغض گفتم:
دیگه داشتم از دلتنگی جون می دادم.
احمد به رویم لبخند زد و با صدای آرامی گفت:
منم دلتنگت بودم.
به منم این روزا خیلی سخت گذشت.
الان دیگه نباید بغض کنی گریه کنی دیگه پیش همیم
به سمت طویله اشاره کرد و گفت:
بیا بریم یه چیزی بخوریم بعدش باید راه بیفتیم بریم
لباس هایم را جلو کشیدم و خودم را باد زدم و گفتم:
گرسنه نیستم فقط اگه بشه جایی این لباسا رو در بیارم
احمد خندید و گفت:
لباسات رو چرا در بیاری؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
محمد امین گفت ساک و بقچه دستم نگیرم که کسی بهم مشکوک نشه
برای همین همه لباسام رو روی هم پوشیدم
احمد با تعجب گفت:
تو این گرما چند دست روی هم پوشیدی؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره .... دارم می پزم از گرما ... بیا زودتر بریم
احمد دوباره به سمت طویله اشاره کرد و گفت:
بیا بریم تو طویله لباسات رو در بیار
این چه کاریه آخه ...
حالا خودت میومدی لباسات رو بعدا میاوردن برات
چادرم را کمی جلو کشیده بودم تا آفتاب به صورتم نخورد و در حالی که از گرما و هم از بوی طویلهذحالم بد شده بود گفتم:
محمد امین گفت این جوری بیام
گفت معلوم نیست کی بتونن لباسا و وسایلم رو به دستم برسونن.
احمد در طویله را هول داد و گفت:
من شرمندتم.
به خاطر من این همه اذیت شدی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستودوم نگاهم به روی مرد روبرویم که
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوسوم
در حالی که از شدت حالت تهوع دل و روده ام به هم می پیچید و اشک در چشمم جمع شده بود گفتم:
فدای سرت ...
چند قدمی جلو رفتم که دیگر از شدت تهوع نتوانستم راه بروم.
دستم را به دیوار گرفتم و سر جایم ایستادم.
احمد کنارم ایستاد و پرسید:
خوبی؟
خواستم برای بهتر شدن حالم نفس عمیق بکشم ولی همین بو حالم را بد می کرد و به یک باره بالا آوردم.
کنار دیوار خم شده بودم و فقط عق می زدم.
احمد کنارم ایستاد و پرسید:
چی شد؟ ... خوبی؟
در حالی که از شدت تهوع نفس نفس می زدم و دست و پایم می لرزید گفتم:
خوبم .... این بو حالم رو به هم ریخت
احمد با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
ببخش واقعا که مجبور شدی بیای این جا
با دستمال پارچه ای که از کیفم بیرون کشیدم دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
چیز مهمی نیست ... الان بهترم.
احمد در آهنی نزدیکم را باز کرد و گفت:
بیا برو این جا لباسات رو در بیار
به داخلش نگاهی انداختم.
فضایی کاملا تاریک و البته با بوی شدید پِهِن (مدفوع) گاو.
_اینجا برم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... منم همین جا جلوی در می ایستم.
نگاهی به داخلش انداختم و گفتم:
خیلی تاریکه ...
_اگه می ترسی باهات بیام داخل؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ... نمی ترسم.
پا به درون آن اتاقک تاریک و بد بو گذاشتم
جز نوری که از لای در به داخل می آمد سیاهی مطلق بود و از ترس چشم بستم.
احمد را صدا زدم و کیف و چادرم را به دستش دادم و چشم بسته در حالی که زیر لب آیه الکرسی می خواندم سریع لباس هایم را در آوردم.
تمام لباس هایم بوی عرق گرفته بودند.
در همان تاریکی لباس هایم را تا زدم و درون چارقدی که از کیفم بیرون کشیده بودم گذاشتم و مثل بقچه گره اش زدم.
بقچه را زیر بغلم زدم و بعد از پوشیدن چادرم دوباره از طویله بیرون زدم و به بیابان پناه بردم.
احمد کمی پیش جوان حمزه نام ماند و با او صحبت کرد و بعد همراه آقا غلام سوار بر موتور سه چرخه بیرون آمدند.
همراه احمد پشت موتور سه چرخه نشستیم.
راه طولانی بود و آقا غلام، مرد میانسال آفتاب سوخته با لهجه ای که کمی با لهجه مشهدی متفاوت بود بلند بلند با احمد حرف می زد.
من زیاد متوجه نمی شدم چه می گوید.
هوا تاریک شده بود و ما هم چنان در راه بودیم.
به جز صدای موتور و صدای حیوانات وحشی صدای دیگری در این مسیر خاکی و طولانی به گوش نمی رسید.
از شدت تکان خوردن های موتور سه چرخه تمام بدنم درد گرفته بود.
بالاخره بعد از دو سه ساعت موتور توقف کرد.
خودم را به احمد نزدیک کردم و پرسیدم:
رسیدیم؟
احمد در حالی که پایین می رفت گفت:
نه ... پیاده شو این جا مسجده نماز می خونیم باقی راه خطرناکه صبح میریم.
با کمک احمد پیاده شدم.
مسجد اتاقکی شاید 7-8 متری بود که جز زیلویی پوسیده و پاره، یک فانوس و چند مهر چیز دیگری در آن نبود.
آقا غلام قبل از ما وارد مسجد شد. فانوس را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد.
هوای داخل مسجد بسیار گرم بود و دم داشت.
آقا غلام به احمد گفت:
یک دبه آب پشت موتوره برید وضو بگیرید بیایید نماز بخوانید.
همراه احمد رفتم.
دلم نمی خواست حتی یک قدم از او دور شوم.
احمد دبه آب را برداشت و گفت:
بیا بریم اون پشت راحت باشی
در اطرافم هر چه چشم چرخاندم دستشویی ندیدم.
پرسیدم:
مستراح کجاست؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوچهارم
احمد دستارش را از سر برداشت و در حالی که آن را باز می کرد و مثل شال روی شانه اش می انداخت گفت:
مستراح نداره
وار رفته گفتم:
یعنی چی؟ مگه میشه؟
احمد خندید و گفت:
بیابونه دیگه کسی نیست بخواد مستراح بره.
همین مسجدم خدا خیرش بده هر کی ساخته و وقف کرده
برای دستشویی باید بری پشت درختی، پشت سنگی
کلافه گفتم:
وای نگو احمد مگه میشه؟
احمد با خنده گفت:
حالا که شده
به سمتی اشاره کرد و گفت:
بیا بریم اونجا یه چند تا درخت هست.
هر چند اصلا دلم نمی خواست ولی به اجبار راضی شدم.
دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
پس بی زحمت دبه رو بده
احمد جلو آمد و دستش را دور کمرم پیچید و گفت:
خودم میارم برات
هم قدم با او به راه افتادم.
چه قدر دلم برای هم قدم شدن با او، برای لمس او تنگ شده بود.
چند متری درخت ها که رسیدیم روبرویش ایستادم و گفتم:
دستت درد نکنه دبه رو بده
_گفتم که برات میارم.
_آوردی دیگه دستت درد نکنه
حالا برو ...
احمد خندید و گفت:
قربون خانم خجالتیم برم من
ولی نمیرم ....
شما برو کارت رو بکن من این جا هستم
از خجالت داغ شدم و گفتم:
احمد، جان من اذیت نکن ... برو دیگه ... آدم خجالت می کشه
احمد با خنده محکم بغلم کرد و گفت:
نمیرم قربونت برم ... خطرناکه تو این بیابون تنهات بذارم.
چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود.
من هم او را بغل گرفتم که احمد با شیطنت گفت:
خدا خیر بده به هر کی واسه مسجد مستراح نساخت ...
خودش از حرف خودش خندید.
با تعجب در تاریکی نگاه به او دوختم و پرسیدم :
برای چی؟
احمد صورتم را بوسید و گفت:
سبب خیر شد به هوای مستراح ما بیاییم این جا و بعد این همه دوری رفع دلتنگی کنیم
دلم برای صدات، برای حرفات، برای لبخندات، برای تک تک کارات تنگ شده بود.
سرم را به سینه اش گذاشتم و گفتم:
منم دلتنگت بودم.
همه دلتنگت بودیم.
بدون تو انگار همه چی کم بود.
حال دل همه مون بد بود.
نبودنت، ندیدنت خیلی سخت بود احمد.
برای من یه جور ...
برای پدر و مادرت یه جور ...
برای خواهرت ...
با یادآوری زینب آه کشیدم و سکوت کردم.
احمد مرا از آغوشش فاصله داد و با غم پرسید:
حال مادرم خیلی بده؟
با غصه گفتم:
حال دلشون داغونتر از حال جسم شونه.
خیلی دلتنگتن
_راست میگن زینب دیگه نمی تونه حرف بزنه؟
سر به زیر گفتم:
خودش ترجیح میده کمتر حرف بزنه.
احمد آه کشید و گفت:
خدا منو نبخشه که باعث این اتفاقات شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستوچهارم احمد دستارش را از سر بردا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوپنجم
دست احمد را گرفتم و گفتم:
اصلا این طور نیست.
تو مقصر نیستی.
هیچ کس تو رو مقصر نمی دونه
_به خاطر کارای من ساواک ریخت تو خونه حاج بابا و این اتفاقات افتاد
_از کارایی که کردی پشیمونی؟ ...
قبل از این که احمد پاسخی بدهد گفتم:
تو هر کاری کردی برای اسلام بوده
برای ایمان و اعتقاداتت بوده
کاری رو کردی که بهش باور داشتی
از این که به خاطر باور هات جنگیدی و مبارزه کردی پشیمونی؟
احمد نفسش را بیرون داد و گفت:
حتی یک لحظه هم پشیمون نبودم و نیستم.
حتی یک لحظه هم حاضر نیستم از ادامه این راه و از مبارزه دست بردارم
_پس وقتی به درست بودن مسیری که انتخاب کردی و توشی ایمان داری پس هیچ وقت برای هیچ اتفاقی نباید احساس گناه کنی
اتفاقی که برای مادر و خواهرت افتاده تلخه ولی اقتضای مبارزه با طاغوت همینه
به قول آقاجانم وقتی ما ادعای شیعه بودن داریم هر روز توی زیارت عاشورا به امام حسین میگیم بابی انت و امی پدر و مادرم فدات، هر روز دو بار تو زیارت عاشورا میگیم إنّی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم فقط این اذکار نباید لقلقه زبون مون باشه. باید تو عمل هم نشون بدیم تو دوستی مون با دوستای اهل بیت و دشمنی مون با دشمنای اهل بیت ثابت قدمیم و حاضریم مثل خود امام حسین مثل اهل بیت عزیز ترین کسای زندگی مونم به خاطر راه اسلام و راه اهل بیت فدا کنیم.
من این چند وقت هر روز به مادرت سر می زدم
دلتنگت بودن ولی ازت ناراحت نبودن
حتی بهت افتخار می کردن
می گفتن راهت حقه
می گفتن بعد این جریان به این که تو توی راه حق و توی راه اسلامی و این مبارزه درسته ایمان آوردن
احمد آه کشید و گفت:
اینا رو برای دلخوشی من میگی؟
دستش را فشردم و گفتم:
به جان خودت که برام عزیزترینی اینا رو من با گوشای خودم شنیدم که خواهرت گفت.
هم مادرت هم خواهرت برات نامه دادن و بهم گفتن هر وقت رفتی پیش احمد بده بهش.
نامه ها تو کیفمه
رفتیم تو مسجد بهت میدم بخونی
احمد آه کشید و گفت:
خدا کنه همین طور باشه ...
فکر اتفاقی که برای مادر و زینب افتاده دیوونه ام کرده.
هر روز و هر شبم عذاب وجدان دارم ...
کاش می شد برم دیدن شون ...
انگشتانم را میان انگشتان مردانه او که حالا به شدت زبر و خشن شده بود جای دادم و گفتم:
ان شاء الله به زودی میری ...
اونا حال شون خوبه ... نگران شون نباش
فقط دعا کن براشون ...
سخت تر از همه درداشون همین دلتنگیه
تو این قدر خوب بودی و هستی که وجودت عین بهشته و نبودنت عین جهنم
مطمئن باش به زودی با دیدنت خوب میشن
در آن تاریکی نمی شد حالت چهره احمد را دقیق ببینم.
می دانستم ناراحت و غمگین خواهر و مادرش است.
برای این که کمی حال و هوایش را عوض کنم گفتم:
این روزا دلتنگ همه بودی، تو فکر همه بودی، تو فکر فسقلت هم بودی؟
احمد دست روی شکمم گذاشت و گفت:
الهی قربونش برم ... مگه میشد یه لحظه به این فسقل و مامانش فکر نکنم.
فرزندم با تماس دست احمد شروع به حرکت کرد.
احمد با ذوق خم شد و شکم برجسته ام را بوسید و گفت:
الهی قربونت برم بابایی ... الهی قربون تکون خوردنات برم
به شکمم دست کشید و گفت:
ماشاء الله چه بزرگم شده ...
از حرف احمد خجالت کشیدم و از خجالت سر به زیر شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوششم
احمد سرم را بوسید و گفت:
برو کارت رو بکن زودتر بریم از نماز غافل شدیم.
دبه را از دستش گرفتم و به پشت درخت ها رفتم.
بعد از نماز کمی از نان و پنیری که آقا غلام تعارف کرد خوردیم.
آقا غلام دراز کشید خوابید.
آهسته از احمد پرسیدم:
مگه میشه تو مسجد خوابید؟
احمد که کنارم نشسته بود و با شالش خودش را باد می زد آهسته گفت:
مکروهه ... حرام نیست
_ما هم باید این جا بخوابیم؟
احمد آهسته گفت:
جای دیگه ای نیست.
سختم بود در فاصله کمی از مرد نامحرم بخوابم.
آهسته گفتم:
پیش چشم نامحرم که نمیشه دراز بکشم بخوابم
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
سرت رو بذار رو پای من چادرتم بکش روی خودت بخواب.
من حواسم هست قبل این که آقا غلام بیدار شه بیدارت می کنم.
بخواب نگران چیزی هم نباش
معذب بودم اما خسته تر از این بودم که بتوانم در برابر خواب مقاومت کنم.
به حالت جنینی دراز کشیدم و چادرم را روی بدنم کشیدم.
در حالی که سرم روی پای احمد بود و صورتم را نوازش می کرد به خواب رفتم.
زمین سفت و هوا گرم بود و خواب راحتی نداشتم.
هر موقع چشم باز می کردم احمد را هم چنان بیدار می دیدم.
عذاب وجدان گرفتم که به خاطر من و آرامشم بیدار مانده است.
با تکان های دست احمد بیدار شدم که گفت:
رقیه جان ... پاشو نزدیک اذانه.
سر جایم نشستم و بدن خشک شده ام را کمی کش و قوس دادم.
همراه احمد دوباره به دل بیابان زدیم. آب کم بود و به سختی باید هم برای طهارت و هم وضو استفاده می کردیم و کمی آب هم برای آقا غلام کنار گذاشتیم.
احساس می کردم همه وجودم نجس است.
با طلوع فجر صادق احمد اذان گفت و نماز خواندبیم
آقا غلام هم از خواب بیدار شد و بعد از خوردن باقیمانده نان و پنیر قبل از طلوع آفتاب سوار موتور سه چرخه شدیم و به راه افتدیم.
راه بسیار ناهموار بود و تکان های موتور اذیتم می کرد.
بالاخره بعد از چندین ساعت آثار یک آبادی از دور نمایان شد.
از احمد پرسیدم:
بالاخره رسیدیم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
این جا روستای آقا غلام شون هست
ما باید بریم رووستای بعدی
از ابن جا تا روستای بعدی یک ساعتی راهه
فکر این که یک ساعت دیگر هم بخواهم پشت موتور سه چرخه بنشینم کلافه ام کرد.
این جا کجا بود که احمد آمده بود.
چرا نمی شد در خود شهر مشهد مخفی شود و این همه راه دور آمده بود؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستوششم احمد سرم را بوسید و گفت: ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوهفتم
آقا غلام جلوی در خانه ای توقف کرد.
احمد دستم را گرفت و گفت:
بیا پایین خانومم
از این که جلوی آقا غلام این طور مرا خطاب کرد خجالت کشیدم.
رویم را محکم گرفتم و با کمک احمد پیاده شدم.
آقا غلام رو به احمد کرد و گفت:
داداش تشریف بیار خانه در خدمت تان باشیم.
راه طولانی بوده خسته اید.
احمد دستش را دراز کرد و گفت:
ممنون آقا غلام خدا خیرت بده.
لطف بزرگی کردی دیگه بیشتر از این مزاحم شما و خانواده نمیشیم
_منزل خودتانه
بفرما یک چایی بخورید نمک گیر نمیشید.
احمد تشکر کرد و گفت:
خدا از برادری کمت نکنه ما نخورده نمک گیر کرمت شدیم.
اگه اجازه بدین الان بریم بعدا مزاحم میشیم بی زحمت نمی ذاریم تون
آقا غلام دست احمد را محکم فشرد و گفت:
هر جور صلاحه
منزل خودتانه هر موقع تشریف آوردید قدم تان به روی چشم.
از آقا غلام خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
احمد ساک و بقچه ام را از دستم گرفت و گفت:
بده من بیارم اذیت میشی
_مگه نگفتی یک ساعت دیگه راهه پس چرا آقا غلام رفت خونه شون؟
احمد شالش را روی سرش انداخت و گفت:
بقیه راه رو باید پیاده بریم
با تعجب گفتم:
یک ساعت باید پیاده بریم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره
یا پیاده یا الاغ
با دست به تپه ای اشاره کرد و گفت:
کنار اون تپه راه باریکه نمیشه با وسیله رفت
چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:
آخه تو چرا باید بیای راه به این دوری؟
چرا تو همون مشهد یه جا مخفی نشدی؟
چرا باید بیای هم چی جایی؟
چرا باید هم چی لباسایی بپوشی؟
تا کی میخوای این جا باشی؟
کار و زندگیت پس چی میشه؟
احمد از حرکت ایستاد. به سمتم چرخید و پرسید:
از این که اومدی پشیمونی؟
از حرف هایم ناراحت شد.
به چشم هایش چشم دوختم و گفتم:
اشتباه برداشت نکن احمد. پشیمون نیستم.
_پس چرا نیومده جا زدی؟
من که به محمد امین گفته بودم کامل برات بگن چه سختی هایی پیش رو داری
نگفتن برات؟
نگاه از او گرفتم و سر به زیر گفتم:
چرا گفتن ...
_رقیه من دلم نمیخواد تو اذیت بشی.
خدا شاهده هر چند داشتم از دوری و دلتنگیت دیوونه می شدم ولی اگه به دل خودم بود حتی برای یک لحظه هم حاضر نبودم تو رو بیارم این جا
حاضر بودم و هستم دندون رو جیگر بذارم تحمل کنم ولی بدونم تو راحتی و اذیت نیستی
اگه پیغام دادم تو رو بفرستن پیشم به خاطر قولی بود که خودت ازم گرفته بودی.
الانم دیر نشده
اگر ناراحتی، اذیتی از همین راهی که اومدیم بر می گردیم
تو رو میفرستم مشهد هر وقت اوضاع خودم درست شد بر می گردم سر زندگی مون.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوهشتم
لبخند تلخی زدم و گفتم:
منو این قدر ضعیف شناختی که نیومده جا بزنم؟
احمد شالش را از روی سرش برداشت، نگاه به زمین دوخت و گفت:
ضعیف نیستی
ولی شرایط زندگی با من هم فعلا مساعد و مناسب برای تو نیست.
به چشم هایم خیره شد و گفت:
رک بهت بگم این سختی هایی که تا الان کشیدی یک دهم سختی های بعد از این نیست
اشتباه از من بود پیغام دادم هواییت کردم.
جای دختر حاجی معصومی هم چی جایی نیست
از حرف آخر احمد ناراحت شدم و گفتم:
طعنه می زنی؟
_اهل طعنه زدن نیستم.
اگر هم طعنه ای باشه باید به خودم و بی عقلی خودم طعنه بزنم که تو رو کشوندم این جا
_تو منو نکشوندی این جا
من با دلم، با همه وجودم اومدم.
می دونی چه قدر به آقاجان التماس کردیم تا راضی شد بذاره بیام؟
من یه جور، مادر یه جور، محمد علی یه جور
همه زور مون رو زدیم که من بیام پیشت.
بیام زیر سایه ات.
هر کاری کردیم تا آقاجان راضی بشه من بیام چون بدون تو آروم و قرار نداشتم.
من جا نزدم.
فقط از سر کنجکاوی ازت سوال کردم چرا باید بیای این جا؟
چرا نمیشه تو خود مشهد مخفی بشی؟
فقط همین رو پرسیدم.
کجای حرفم رنگ و بوی ناراحتی و اذیت و جا زدن داشت؟
احمد سکوت کرد که گفتم:
انگار این مدت مریض بودی اخلاقات هم عوض شده
زود به دل می گیری
زود ناراحت میشی
زود هم ناراحتیت رو بروز میدی.
احمد آه کشید و چیزی نگفت.
شالش را دور سرش پیچید و بی هیچ حرفی راه افتاد.
چند قدم که رفت من هم دنبالش راه افتادم و با قدم های بلند خودم را به او رساندم.
احمد بی هیچ حرفی می رفت و من هم بی هیچ حرفی خودم را دنبالش می کشیدم.
به پای قدم هایش نمی رسیدم که هم قدم با او راه بروم.
صدایش زدم جوابی نداد.
سر جایم ایستادم و او از من دور شد.
دلم از او گرفت.
صدایش زدم:
احمد یه لحظه وایستا ...
نایستاد.
با بغض صدایش زدم:
احمد جان ....
بالاخره ایستاد.
خودم را به او رساندم.
نگاهم نمی کرد.
_قهری؟
بدون این که نگاهم کند گفت:
نه قهر نیستم.
_پس چرا نگاهم نمی کنی؟
از حرفام دلخور شدی؟
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
دلخور نیستم ...
از تو دلخور نیستم.
دلخوریم بابت خودمه که تو رو کشوندم این بیغوله
_بیغوله یا بهشت فرقی نداره
زن باید جایی باشه که شوهرش اونجاست.
من اگه کنار تو باشم همه جا برام بهشته
تو چرا اومدی تو این به قول خودت بیغوله که از دست خودت دلخور بشی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستوهشتم لبخند تلخی زدم و گفتم: من
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستونهم
احمد دوباره به راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم که گفت:
_من مجبورم
_چه اجباریه که باید این همه راه دور بیای؟
به سمتم چرخید و گفت:
میگن عکسم دست مامورای کل کشور پخشه حکمم هم اعدامه
از حرف احمد وا رفتم که ادامه داد:
خودم اهمیتی ندارم. مدارک و اطلاعاتی که دارم مهمه.
برای مخفی موندن و فاش نشدن اونا مجبورم مدتی مخفی زندگی کنم
اگر من برگردم مشهد
یا داخل هر شهر دیگه ای برم و دستگیر بشم
اگه دست شون به اطلاعات همراه من برسه یا زیر شکنجه ها دهان باز کنم جون خیلی از مبارزین و علما به خطر میفته.
من مثل حاج آقا مرتضایی قوی نیستم که زیر شکنجه جون بدم ولی دهان باز نکنم
هینی کشیدم و پرسیدم:
چی میگی؟
حاج آقا مرتضایی چی شده؟
احمد دستارش را از روی سرش برداشت و سر به زیر گفت:
بچه ها خبر دادن حاج آقا زیر شکنجه تموم کرده ...
با دست بر سرم زدم و روی زمین نشستم.
اشک در چشمم حلقه زد و گفتم:
ای وای ...
ای وای ...
بیچاره زن و بچه اش
سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
کی این اتفاق افتاده؟
زن و بچه اش می دونن؟
احمد هم روی زمین نشست و گفت:
انگار یک هفته ای میشه.
یکی از زندانیا و هم بندیاش با واسطه خبر رو به بچه ها رسونده.
خود ساواک هنوز چیزی به خانواده اش نگفتن.
دلم برای خانم حاج آقا مرتضایی سوخت.
جوان بود. شاید دو سه سالی از من بزرگتر بود و با دو بچه کوچک چنین داغی بر دلش نشسته بود.
با بغض از احمد پرسیدم:
از کجا مطمئنین خبر راست باشه؟
شاید دروغ باشه ...
ان شاء الله که دروغه ...
خدا به زن و بچه اش رحم کنه بچه هاش تو این سن یتیم نشن.
احمد دستم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد و گفت:
ما هم از ته دل دعا می کنیم خبر دروغ باشه
ولی هم من هم حاج آقا هم همه مون وقتی قدم تو این راه گذاشتیم این روزا رو هم دیدیم.
ما از مرگ نمی ترسیم.
مطمئنم حاج آقا نه فقط از مرگ از هیچ چی نمی ترسید.
زن و بچه اش رو هم به خدا سپرده بود و می گفت چه من باشم چه نباشم خدا خودش هوای بنده هاش رو داره رها شون نمی کنه
ولی رقیه ...
من می ترسم
من از این که به خاطر من تو یا خانواده ام آسیب ببینین می ترسم.
هر بلایی سر خودم بیاد باکی نیست
ترسم اینه بفهمن نقطه ضعف من شماهایین و سراغ شماها بیان
ترسم اینه به خاطر من عمدا بلایی سر مادر و خواهرم آورده باشن و همه ازم مخفی کرده باشن
این فکر و خیالا داره دیوونه ام می کنه
خیلی شبا خوابیدم و با کابوس این که تو رو گرفتن بردن اذیتت می کنن تا به من برسن از خواب پریدم
بلایی سر شماها بیاد من خودم رو نمی بخشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیام
_با این فکر و خیال ها فقط خودت رو داغون می کنی
ان شاء الله هیچ وقت این اتفاق نمی افته
احمد آه کشید و گفت:
کاش دوسِت نداشتم رقیه
کاش همه وجودم نبودی
کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمی شدی
کاش هیچ وقت نمی دیدمت ...
از حرف هایش بغضم گرفت.
با بغض گفتم:
از این که منو گرفتی پشیمونی؟
بغضم آن قدر سنگین بود که حس خفگی داشتم
احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
حتی یک لحظه هم پشیمون نیستم.
تو شیرین ترین قسمت زندگیم هستی
همه وجودمی
بابت داشتنت پشیمون نبودم و نیستم.
از این که کنار من باشی و آسیب ببینی می ترسم
از این که این همه به خاطر من اذیت شدی پشیمونم
کنار هر کی دیگه بودی غیر از من ...
هینی کشیدم و اجازه ندادم جمله اش را کامل کند:
احمد این حرف رو نزن ...
هیچ وقت اینو نگو
رقیه بدون تو معنا نداره
من مال تو أم
زن تو أم
هیچ وقت منو به غیر از کنار خودت تصور نکن
من با تو خوشبختم
بدون تو هیچ وقت این خوشبختی اتفاق نمی افتاد.
حتی زدن این حرفا هم قباحت داره
من هیچ وقت کنار تو اذیت نشدم
من با تو خوبم
آرامش دارم
بدون تو و دور از تو آسیب می بینم
من تا پیش تو و کنار تو باشم انگار تو امن ترین جای دنیام.
خودم را سینه اش چسباندم و گفتم:
مگه برای من از این بغل جایی امن تر هم هست؟
احمد مرا محکم در بغل گرفت و روی سرم را بوسید.
آه کشید و گفت:
چه قدر خوبه که تو رو دارم.
با حرفایی که می زنی آرومم می کنی
میشی آب روی آتیش
دقیقه ای در آغوش هم ماندیم تا دل مان آرام بگیرد.
خودم را از آغوش احمد بیرون کشیدم و با خنده گفتم:
ما هم انگار از دلتنگی عقل مون رو از دست دادیم این جا هم رو بغل کردیم نمیگیم یکی ببیندمون.
احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که هم قدم با هم راه می رفتیم گفت:
تو این بیابون پرنده هم پر نمی زنه چه برسه به آدم
این روستا کلا ده پونزده تا خانوار داره همه هم صبح زود رفتن سر زمین.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•