eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبحونه /🌤/ مژده‌ے میـ🎉ـلاد تـو نفحه‌ے بـاد صبـاستـ🌬ـ رایحـ🌸ـه‌ے یاد تو بـا دلـ ما آشـنـاستـ👌 آمـدے و بــابــ هـر حاجتـ دلـ💚ـهـا شدے #باب‌حوائج تویـے نامـ تو ذڪر خداسـتـ😍☝️ /🌤/ #میلاد_‌اباالرضا‌ #امام‌موسےڪاظم‌علیه‌السلام 💖 #‌مبارڪ‌باد 💐 🍃🌸\\ @asheghaneh_halal
#همسفرانه دوس دآرم|😌| چِشآتــــو اَز کآسهـ|🍲| دَربیـآرم|😐| بِزآرَمِـشون تو قــآب|🔐| بِزَنَــم |🖼|رو دیــوآرِ اُتآقَـــم بَعد هِے نِگآشون|😨| کُنم دِلـَ|💚|ـم ضَعف بــــره|🙊| #طرزتهیــه‌عشــق😋 🌸•| @asheghaneh_halal
#طلبگی |👳|طلبــه یعنـے : |🔥| ڪسـے ڪه آتــش طلبـــ در قلبــ💚ـش روشن شده است ✨ چنین ڪسـے تا به هـــدف نرسد...⁉️ |💪| آرامـ😌ـش پیدا نمےڪند ... «حاج آقاحاج علی اکبری» ___🍃🌹___ @asheghaneh_halal
🕊🌷🕊🌷🕊 #چفیه🕊 #خاطره_همسره_شهےد📝 حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور(☺️) منم هِی به رویِ خودم نمیاورم(😉) امّــا(😅) یکـ روز(👌) یکـ جایے(👌) برای این همه نداشتنت مےمیرم (💓😍) #شهید_روح_الله_قربانی🕊 #اللهم_صل_علے_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم❤️ •[ @Asheghaneh_Halal ]• 🕊🌷🕊🌷🕊
°•| 🍹 |•° 😉••دوتا جملہ اے ڪہ تمام بحث هاے شما با همسرتان را خاتمہ میده•• 😌••میفهمم چے میگے 🌸••شاید در این مورد حق باتو باشہ 👌••و هرجملہ اے ڪہ بفهمہ حرفهایش را شنیده اید البته نحوه گفتن هم خیلے مهمہ... ؟😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد محمودرضا بیضایے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۵۱۴۷🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•||•😜 این قسمــت👇 ✍ مـــرد اول سیاست اســــرائیل نیست😂 چــون مـــرد اول رئیس جـــمهــور ے ست ڪه صــرفا مقــام😌 تشــریفــاتے👓 دارد🎩 ولے هیـــچ فــرقے با چغــندر نــدارد🙃 نــتانیاهـــوووو🎤 در خـــاورمیــانه✔️ جـــایے بــراے❎❎ ضعــیفــان نیســـت😄 آنــهــا سلاخے⚔ مےشــوند😃 •|| خندیــــــــ😜شــــــه نوشتـــــ✍||• بــابا مردم دوم سیاست اســــرائیل ✅ بــابا همه ڪــاره💪 بــابا فعــال👌 از من به تو نصیحــت😄 پــسرم اصــلا خــوب نیست دُزِ خشـــونتت اینــقد بــالا باشــه😂😅 همچـــون مسئولان مــا💪 بیــا گفت و گــو ڪنیم دنــیاے آینــــده😌 دنـــــــــیاے گـــفتمــان است 😜 نه خشـــونت،نـــه مـوشڪ✅ یڪے از راه حل هامـــون اینــه☝️ به قــول بعضےها🗣 اگـــر دیدیــم بالایے جواب نمےده👊 عڪسشــو مےدیم📸 خـــودشــو با تحــــویل مےگیریم😉 پے نوشتـ✍ تــو هـــم اگـــه زیــــادے🎤 برے روے اعصــابمــون🏃 عڪســتو مےدیم 👊 بـــا گـــونے تحــویلت مےگــیریم😂 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے وارد گــونے میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
🎉🍃 🍃 #عیدانه ⚡️••عرش الهے 👌••اگر، جلوه گہِ حق بوَد ••بارگہ اٺ ڪاظمین، 😇••خود حرم ڪبریاسٺ 🍃••قبلہ‌ے قدوسیان ✨••ڪوے مصفاے تو 💚••نام دل آراےتو، 😌••ڪعبہ‌ے حاجاٺ ماسٺ #عیدتون‌مباااارڪاباشه😍🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🎉🍃
✨آیه یعنـے : نشانه |🍃|و قرآن ڪتاب نشانه هاست...😇 ❌باید به دنبال نشانه هاے قرآن |🚶|بروے ببینـ👀ـے ڪجا 🤔 را نشان می دهد... 🔆اگر فقط در تماشاے تابلوے نشانه ها باقے بمانے ... 💢تنهـا در الفاظ قرآن متوقفـ🚫 شده اے و به باطل آن راه پیدا نڪرده اے... —–🍃🌸–— @asheghaneh_halal
°🔅 #آقامونه🔅° ✨همه انسانها مےمیرند ولے...😏 •😇• شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجهـ👌 •😌• سپرے ڪردند... ⭕️وقتـے قرار است این جان براے انسان نمانـد 😯 •😍•چه بهتــر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد...💪 #رهبر_معظم_انقلاب ~🍃🌹~ @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😕] هَــمَسـ ایـنـگــَــد دیگهـ👌 از تابسـ☀️ــتون مونده [😅] دیگه باید ڪم ڪم بگیم خداحافظ بسـ🍦ـ🍧ــتنے 😋👋 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صد_و_شصت_سه با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اس
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود. +ولی من دلم‌نمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم. میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد +سلام،جانم؟ ... +باشه باشه میام چند دقیقه دیگه تماس و قطع کرد و گفت: +فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت _برو مراقب خودت باش +چشم.خداحافظ محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم. ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم. محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش ‌نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن. مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلم‌میخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدم‌خوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم ‌نشست برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت: +سلام _عه سلام .فکر کردم خوابیدی! +اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟ _نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون مفاتیح رو دادم بهش +نخوندی خودت؟ _یخورده اش رو خوندم. +خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟ _چون قشنگ میخونی لبخندی زد و شروع کرد به خوندن نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم. انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود. نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تموم‌شد گفت: +فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی شبت بخیر ازجاش بلند شد،مثه خودش گفتم :_شب بخیر... بچه ها از شلمچه برمیگشتن. میخواستن برن رزمایش. از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم. قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه . از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم. با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن. تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من. من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن. باهم غذا میخوردن باهم میخوابیدن باهم نماز میخوندن باهم مسواک میزدن. رابطشون برام خیلی جذاب بود بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد‌. منم گرم جواب سلامش رو دادم. بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن. خندیدمو یواش گفتم: +عاشقتونم یعنی. هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن. صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد. با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم. بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش. وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم: _چرا سروصدا نمیاد؟ کنسله رزمایش؟ بعد از چند دقیقه جواب داد: +اره چون بچه های جدید اومدن. امشب بساط روضه تو حیاط برپاست. از حرفش خوشحال شدم‌. رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم. ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم. به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم. بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن. زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن. عجیب بود برام. زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم _چیشده با خنده بهم چشمک زدو گفت +هیچی😁 من ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم. چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود. با لبخند رفتم سمتشون و گفتم _مریم نمیاد؟ مبینا گفت: +نه گفت نمیخورم _عه اینجوری نمیشه که‌ پس غذاشو براش ببرید چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن بهـ قلم🖊 💙و💚 ☝️ ❤️📚 | @asheghaneh_halal