فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
🔅در گلشن عشق شاخ شمشاد آمد
شیرین شده روزگار، فرهاد آمد✨
🔅صلوات فرستید و سپس سجده روید
در زندگے حسین سجاد آمد🎊🎈
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌺
#مبارڪـباد🌟
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیوچهارم می خواستم بخوابم اما صدای
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوپنجم
احمد ظرف گوجه را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کرد.
بدنم را کش و قوس دادم و پرسیدم:
ساعت چنده؟ اذان گفتن؟
_ساعت رو که نمی دونم ولی تا اذان ظهر یکم مونده هنوز
از جا برخاستم و چادرم را روی سرم انداختم.
_جایی میخوای بری؟
سر به تایید تکان دادم و گفتم:
آره ... برم مستراح بعدشم وضو بگیرم.
احمد از جا برخاست و در حالی که به گردنش دست می کشید گفت:
وایستا با هم بریم
با تعجب پرسیدم:
برای چی با هم؟
احمد خجالت زده گفت:
این جا که مستراح نداره
باید بریم مستراح مسجد
تعجبم بیشتر شد:
یعنی چی مستراح نداره؟
مگه میشه خونه مستراح نداشته باشه؟
احمد با شرمندگی گفت:
آخه این جا که خونه نبوده ...
وا رفته پرسیدم:
پس چی بوده؟
_این جا انبار علوفه بوده ...
مال بابای خدا بیامرز آقا غلام بوده ...
من که زخمی و مریض بودم آوردنم این جا که چند سالی بوده خالی و بی مصرف افتاده
_پس برای همینه این قدر تنگ و تاریک و کوچیکه؟
_من شرمندتم ... کاش هیچ وقت نمی گفتم بیارنت
بی عقلی محض بود که تو رو کشوندم این جا و حالا مجبوری تو این انباری با من سر کنی
_بس کن احمد ...
با تعجب به من نگاه دوخت که گفتم:
بسه دیگه ...
سرت رو بگیر بالا
عذاب می کشم وقتی این جوری می بینمت
بیشتر از همه چیز این شرمندگی و احساس ذلتت اذیتم می کنه
چرا من هر حرفی می زنم هر سوالی می پرسم شما فکر می کنی من دارم میگم اذیتم کاش نمیومدم؟
من اگه اومدم اگه سختیا رو به جون خریدم برای این بود که پیش تو باشم
نیومدم ذلیلت کنم خوار و شرمنده ات کنم
سرت رو بگیر بالا
این جا و این وضعیت چیزی از مردی و مردونگی تو کم نمی کنه
دست احمد را گرفتم روی صورتم گذلشتم و گفتم:
آرامش دنیا یعنی این که این دستا رو روی سرم داشته باشم دیگه فرقی نمی کنه بالشت زیر سرم سنگ باشه یا پر
قُوتَم مرغ بریون باشه یا نون خشک
فرش خونه ام زیلو باشه یا فرش ابریشم
مهم اینه کنارت باشم
تو همیشه برام سنگ تموم میذاری اینو مطمئنم
احمد سر به زیر گفت:
فعلا دست و بالم برای سنگ تموم گذاشتن بسته است ...
_اشتباه نکن احمد آقا
دست و بالت هیچم بسته نیست
باز بودن دست و بالت به پر یا خالی بودن جیبت، به شغلت، به شکل خونه ات، به وسایل خونه ات ربطی نداره سنگ تموم گذاشتن یعنی تو جز حلال سر سفره زن و بچه ات نیاری
اهل حلال بودن و برای حلال زحمت کشیدن یعنی سنگ تموم گذاشتن
تو زحمتت رو می کشی باقیش دست خداست
غیر از اینه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوششم
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
نه ... غیر این نیست.
_پس واسه چیزی که دست تو نیست خودت رو عذاب نده
خدا هر چی پیش میاره یه خیری توش هست
مگه حاج آقا مرتضایی نمی گفت خدا تو سوره بقره گفته «و عسی أن تکرهوا شیئا و هو خیرٌلکم» شما یه چیزایی رو بد می دونین ولی اون چیز برای شما خیره
شاید خدا صلاح دیده ما مدتی به این شکل زندگی کنیم و سختی بکشیم
سختی مادی بکشیم تا ثابت کنیم بنده شکم بودیم یا بنده واقعی
بنده واقعی هیچ وقت اعتماد و توکلش به خدا رو از دست نمیده
درست میگم؟
احمد نگاه به چهره ام دوخت که گفتم:
از لحظه ای که رسیدیم و پا تو این اتاق گذاشتیم اون قدر خودت رو پیش من شرمنده دیدی که حتی درست باهام چشم تو چشم نشدی و هی سر پایین انداختی و نگاه دزدیدی
منو نیگا کن ...
دلت برام تنگ نشده بود؟
احمد در حالی که با نگاهش تمام صورتم را می کاوید گفت:
چرا دلم تنگ شده بود.
_پس چرا از وقتی رسیدیم همه اش دوری می کنی؟
دلم برای احمدی که می شناختم تنگ شده
سر به سینه اش گذاشتم و گفتم:
من همون احمد قبلی رو میخوام نه این احمد شرمنده سر به زیر رو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تسبیحات حضرت زهرا را گفتم و جانمازم را جمع کردم.
از جا برخاستم تا به ائمه اطهار سلام بدهم.
از پیامبر تا امام موسی کاظم علیهم السلام را سلام دادم.
از احمد پرسیدم:
امام رضا کدوم سمت میشه؟
احمد در حالی که سفره پهن می کرد گفت:
دست راست
به امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه را خواندم
دوباره به سمت قبله چرخیدم و به امام جواد تا امام زمان سلام دادم.
کنار احمد نشستم و گفتم:
از رنگ و بوی املت معلومه که حسابی خوشمزه است.
احمد برایم لقمه گرفت، به دستم داد و گفت:
نوش جانت به پای دستپخت شما که نمی رسه
بسم الله گفتم و با لذت تمام لقمه را خوردم.
احمد پرسید:
این چند وقته حرمم می رفتی؟
_هر روز طبق قرار
بیشتر روزا با محمد علی می رفتم بعضی روزا هم آقاجان می بردم
_خوشا به حالت ...
من که از آخرین بار که با هم رفتیم دیگه نرفتم ...
دلم برای زیارت لک زده
_ان شاء الله به زودی دوباره با هم میریم
احمد زیر لب ان شاء الله زمزمه کرد و گفت:
می دونی تو همین روستا خیلیا حتی یک بارم حرم نرفتن؟
با تعجب پرسبدم:
واقعا؟ مگه میشه؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... میشه ...
چون از این جا تا حرم یک روز باید تو راه باشن و تو خود مشهد جا و مکان برای،شب موندن و خوابیدن ندارن از پس هزینه اش بر نمیان و قسمت شون نشده برن زیارت
محرومیت بد دردیه که متاسفانه مردم این روستا و روستاهای اطراف بهش دچارن
از کشاورزی یکم پول در میارن که نصفش رو بابت اجاره زمین ها یا میدن دولت یا میدن خان ها نصف بقیه اش رو هم باید خرج یک سال شون بکنن
_مگه زمین ها مال خودشون نیست؟
_نه اجاره به شرط تملیکه.
سی سال باید اجاره بدن تا بعد مالک بشن
_چه سخت
_سختیش که سخته ولی بندگان خدا دلشون به همین خوشه
از صبح تا شب پیر و جوون و بچه شون سز زمین جون می کنن به امید این که چند سال دیگه مالک همین زمینا میشن و راحت میشن
مردم این روستاها خیلی سخت کوش و خوبن
خیلی هم قانع و صبورن
ایمان هاشونم خیلی قویه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜به نجوایی💫
صدایم کن🪴
بِدان آغوش من😌
باز است...🥰᚛••
سهراب سپهری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1276»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
هر صبحـ🌞
خــیال تـو را...|๑
با چاے سر می ڪشمـــ☕️
این یڪ چاے خیال پهلوست...|♡
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دریــ🌊ـــاے
منے
من
غرق
#تــــــو ام 🥰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مردان زنانی را دوست دارند که خوش زبان ترند نه خوش سیماتر😉
خوش اخلاق باشین و خوش زبون😍♥️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سه هفتست مامانمو ندیدم. درسته وقتی هست گیر میده و عصبیم میکنه ولی وقتی نیست انگار زندگیم خالیه. انگار یه تیکه از وجودم نیست. روزی که زانوش رو عمل کرد تا به هوش اومد، با اینکه کلی درد داشت، رو کرد بهم و پرسید: ناهار خوردی؟ تو یخچال خونه واست گذاشتمها☺️😔
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 833 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
سجده بیاورید به شکرانه عاشقان
امشب خدا دوباره علی آفریده است...✨💚
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
زیباست آقا، روزهای جشنهایت😍
گلهای سقاخانه و صحن و سرایت✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیوششم احمد صورتم را نوازش کرد و گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوهفتم
با صدای احمد از جا پریدم.
سریع اشک هایم را با آستینم پاک کردم و دست های خاکی ام را به هم زدم و تکاندم.
تا خواستم به اتاق برگردم احمد روبرویم سبز شد.
سر به زیر با صدای تو دماغی ام سلام کردم.
جواب سلامم را داد و قدمی جلو آمد.
پرسید:
خوبی رقیه جان؟
سر به زیر به تایید سر تکان دادم.
_این پشت چی کار می کنی؟
چرا دستات خاکیه؟ ...
گریه کردی؟
جوابی ندادم که چانه ام را در دست گرفت و سرم را بالا آورد و گفت:
ببینمت .... چی شده رقیه؟
دوباره آستینم را روی چشم هایم کشیدم و اشکم را پاک کردم.
_دلت برای خانواده ات تنگ شده گریه کردی؟
سرم را بالا انداختم و گفتم:
نه ...
_پس چی؟
دردی چیزی داری؟
اتفاقی برات افتاده؟
سر به زیر گفتم:
چیزی نشده
احمد هر دو دستم را گرفت و با نگرانی گفت:
رقیه ... جانِ احمد بگو چی شده
با بغض گفتم:
جانت سلامت ... چیز خاصی نشده ...
_جانم رو قسم دادم چون فکر کردم برات مهمم
نگاه به او دوختم و با صدای پر از بغضم گفتم:
معلومه که جونت برام مهمه
_ پس حرف بزن ...
روی زمین نشستم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم.
احمد هم روبرویم روی زمین چهار زانو زد.
خسته بود و خستگی از سر و رویش می بارید.
دلم برای نگاه خسته و منتظرش سوخت.
لب باز کردم و گفتم:
امروز گفتم پاشم یکم از کارا رو خودم بکنم.
یک هفته است من اومدم این جا نمیشه که همه کارا رو شما بکنی
ظرفا رو برداشتم بردم لب جوی شستم.
دبه رو هم آب کردم
هوسم کرد برم یکم تو روستا راه برم
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
یکم بالاتر رفتم دیدم یکی از اهالی اون بالا نشسته داره کهنه ها و نجاستای بچه اش رو توی جوی می شوره
احمد با نگرانی و تعجب گفت:
خوب؟!
بینی ام را بالا کشیدم و با بغض و عصبانی گفتم:
خوب نداره ...
تو همون آبی که من ظرف شستم ازش آب خوردم و آب برداشتم باهاش غذا درست کنم و وضو بگیرم داشت نجاست می شست.
حس می کنم دستام لباسام ظرفا هر جا آب ظرفا ریخته نجسه
جز آب جو هم که این روستا آب دیگه نداره
معلوم نیست چقدر نجاست تو این آب باشه
بعد من این آب رو می خوردم و باهاش وضو می گرفتم
_رقیه جان ... عزیزم آروم باش
این جوری که تو میگی نیست
این آب کُره ... پاکه
_پاک نیست ... خودم دیدم داشت کهنه بچه میشست.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوهشتم
احمد خندید و گفت:
قربون حرص خوردنات بشم ولی اشتباه می کنی
_نخند احمد یادم میاد حالم به هم می ریزه
_الهی خودم فدای حالت بشم ولی گوش کن ...
این آب پاکه چون کُره
آب جاری نیست چون از قنات میاد
ولی کُر هست.
آب کر هم تا رنگ و بو و مزه اش تغییر نکنه یا ذرات نجاست رو توش نبینی پاکه
پس مصرفش مشکلی نداره
این جا آب دیگه ای نداره
همه آب مردم همینه
مجبورن هم توی این آب نجاست بشورن هم از این آب برای خوردن استفاده کنن
آب مردم چند تا روستا همینه
_نجس هم نباشه کثیفه
حالم به هم میریزه وقتی یادم میاد از این آب خوردم
_حق با توئه کثیفه آلوده است
ولی چاره ای جز مصرف نداریم
کاش وقتی بهت میگم نمیخواد بری ظرفا رو بشوری لباس بشوری همه کارا رو خودم می کنم به حرفم گوش بدی
_احمد من جیگرم کباب میشه وقتی این قدر خسته و کوفته میای خونه
بعد جای استراحت تازه پا میشی کارای منم می کنی
_تو همین که اومدی این جا خودش خیلیه
دیگه کارم بکنی من از شرمندگی نمی تونم سر بالا بیارم
_بهت گفتم بدم میاد هی ابراز شرمندگی کنی
_خیلی خوب من ابراز شرمندگی نمی کنم تو بگو چی کار کنم تو حالت خوب باشه و راضی باشی
_هیچی
فقط اگه میشه از یه جا برام آب تمیز بیار بذار ظرفا و رخت و لباسا رو خودم بشورم دیگه لازم نباشه برم لب جوی
احمد به صورت خیس اشکم دست کشید و گفت:
باشه قربونت برم
به بشکه ای که کنار دیوار بود نگاه دوخت و بعد از کمی تفکر گفت:
من این بشکه رو برات تمیز می شورم فردا قبل اذان صبح میرم برات آب میارم اینو پر می کنم شما تو طول روز هر کار خواستی بکنی از این جا آب برداری خوبه؟
به تایید سر تکان دادم
_دیگه چیزی نیست اذیتت کنه؟
با خجالت گفتم:
چرا هست
_چی قربونت برم؟
_خیلی سختمه هر دفعه تا مسجد برم که برم مستراح یا خونه همسایه ها
مستراح ها هم نه در داره نه دیوار بلند نه سقف
حتی سنگ هم ندارن
اذیتم احمد ...
کاش می شد یه دستشویی همین جا درست کنی حداقل در و پیکرش درست باشه
سختمه هی برای دستشویی برم در خونه این و اون
از اونورم هی باید بترسم یهویی یکی نیاد
دیروز خونه همسایه یهویی سگ شون اومد سمت مستراح از ترس سکته زدم
احمد با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت:
من که بنایی بلد نیستم
به آقا غلام هم باید بگم اگه اجازه داد چشم
یه کاریش می کنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜توجیه من🧐
این است❕
دلم مال خودم نیست😌
با قاعده عشق🥰
بخوان
فرضیه ام را📝᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1277»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
.
.
اهـم اهـم👀
میـگم ڪھ . . .😍☝️
پـروفایـل کانال رو نـونوار کردیم
گممون نڪنید یوقت!😉💞🌿
.
.
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مےپرسے:
کدامین احساس
در ؏ـشق شگفتانگیز است❓
مےگویم: "اَمنیت"💚
اینکه حس کنے
کسے "قلبـ🫀ــت" را تنگ
در آغوش مےگیرد
نه دستانت را...
#أدهم_شرقاوے
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح جمعه شده
و باز سـلامـ✋🏻
باز بانام تـ❤️ـو شد
صبح من آغــاز سلام😇
تو جوابـے بده برمن🙏🏻
که بگیرد از تــو😍
این مرغ دلــ💓ـم
قدرت پـ🕊ـرواز
#سلام
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من
بے #تو همے
هیچ ندانم که کجایم
اے از بر من دور
ندانـم که #کجـــــــــایـے❓
#سنایی
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 دیشب بابام تعریف میکرد:
بچه که بودم از تاریکی میترسیدم...
الان که قبض برق میاد،
از روشنایی میترسم 😐😢
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 834 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
چشمهایت را ببند👀
به روزهای آمدنش بیندیش🕊
به گلهایی که روز دیدارش💐
در دست داری🌿
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیوهشتم احمد خندید و گفت: قربون حر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیونهم
دست روی دست احمد گذاشتم و پرسیدم:
یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
تا چی باشه
به خاطر شرایطی که داشت حساس و زود رنج شده بود.
دستش خالی بود و هر کاری نمی توانست بکند.
مگر یک کارگر کشاورزی چه قدر حقوق داشت؟ همان که در می آورد را هم یا از سر زمین کمی میوه و صیفی جات بر می داشت یا از اهالی تخم مرغ یا شیر می گرفت.
می دانستم پول زیادی در بساط ندارد و دستش خالی است.
آب دهانم را قورت دادم و از خدا خواستم یاری ام کند هم حرفم را بزنم هم غرور مردم را خرد نکنم و او را نشکنم.
_با آقا غلام صحبت کن اگه میذاره هم یه مستراح درست حسابی بسازی هم یه اتاق دیگه و بزرگتر درست کنی
این اتاق خیلی کوچیکه و جامون تنگه
_رقیه جان ما موقت اینجاییم. یکم تحمل کن
_موقت یعنی تا کی؟
احمد نگاه به جایی غیر از صورت من دوخت و گفت:
نمی دونم ...
امیدوارم ان شاء الله زود اوضاع درست بشه از این جا بریم
_موقت یا غیر موقت بالاخره چند وقت اینجاییم
شما که میخوای با آقا غلام صحبت کنی برای مستراح اجازه بگیری اجازه اتاق رو هم بگیر
می سازیم اگر موندیم زندگی می کنیم
اگر نموندیم یک مسلمانی میاد ازش استفاده می کنه
احمد از جا برخاست و گفت:
بنایی که الکی نیست
مصالح لازم داره... چند وقت کار داره
من که بنایی بلد نیستم باید اوستا بنا بیاریم
_می دونم احمد جان ...
همه اینا رو می دونم
احمد با شرمندگی،سر به زیر انداخت و گفت:
من یه کارگر ساده ام الان
نه حقوقم زیاده که از پس هزینه هاش بر بیام
نه پس اندازی دارم
بر فرض اگر خودمم بنایی بلد بودم بازم نمی تونستم خودم بسازم چون باید از کارم سر زمین بزنم و این جوری چند روز کار نمی کنم و درآمدی ندارم
احمد به سمت اتاق رفت و من هم دنبالش رفتم.
چراغ نفتی را روشن کرد و گوشه اتاق به پشتی تکیه داد.
روبرویش نشستم که به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:
برات از سر زمین طالبی آوردم
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
دستت درد نکنه زحمت کشیدی
_زحمتی نبود.
شرمندتم که بیش از این از دستم بر نمیاد.فردا صبح میرم ده بالا گیلاس چینی
اگر شد میگم جای دستمزد بهم گیلاس و میوه بدن برات بیارم برای مستراح هم با آقا غلام صحبت می کنم ببینم اجازه میده یا نه
_دستت درد نکنه
احمد در اتاق نگاه چرخاند و گفت:
ظرفا کجاست؟ سینی و چاقو بده طالبی رو ببریم
سر به زیر گفتم:
راستش ... اون قدر چندشم شده بود همه ظرفا رو گفتم نجسه بردم ریختم بیرون از خونه
احمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
عجب کارایی می کنی
مگه تو توی آبی که ظرفا
رو شستی خود نجاستا رو دیدی؟
اون آب پاکه
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم:پاک یا نجس فرقی نمی کنه من دیگه دلم بر نمی داشت تو اون ظرفایی که با اون آب شسته شده چیزی بخورم همه رو ریختم بیرون که بعدا با آب تمیز شسته بشه
احمد نفسش را بیرون داد و گفت:
خیلی خوب اشکالی نداره
پاشو الان آماده شو بریم مسجد نماز بعد نماز خودم برات آب تمیز میارم ظرفا رو هم دوباره برات می شورم خوبه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهل
دست خودم نبود که سوال کردم:
آب از کجا میخوای بیاری
_از جوی آب دیگه
_من دلم نمیره از این آب استفاده کنم
_آب دیگه ای تو روستا نیست
_مگه نگفتی قنات هست
از قنات آب بیار
احمد کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
عزیز دلم قنات دو تا روستا بالاتره
تا من برم و برگردم آب بیارم نصفه شب شده
اذیت نکن دیگه
دلم برای خستگی هایش سوخت ولی دست خودم نبود.
واقعا از این آب بدم می آمد.
احمد تکیه از پشتی برداشت و کمی خود را جلو کشید و گفت:
الان که شب میشه
دیگه کسی سر جوی چیزی نمی شوره آب تمیزه
من میرم از سر روستا برات آب میارم که مطمئن باشی تمیزه
خوبه؟
هر چند ته دلم حس بدی داشتم ولی سر تکان دادم و گفتم:
خوبه
احمد از جا برخاست و گفت:
پاشو بریم مسجد.
از جا بلند شدم و گفتم:
من وضو ندارم
احمد کمی عصبی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودش را نگه دارد بد حرف نزند گفت:
حتما دلتم نمیخواد با آب جوی وضو بگیری ...
با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم:
دست خودم نیست ... بدم میاد آخه
نمیشه تیمم کنم؟
احمد دبه خالی گوشه اتاق را برداشت و گفت:
جایی که آب هست تیمم باطله
بیا بریم اول روستا اونجا هم من دبه رو آب کنم هم شما وضو بگیری
چادرم را سرم کردم و هم قدم با احمد راه افتادم
شیخ حسین پیش نماز مسجد آمده بود و صدای اذانش در روستا طنین انداز شد.
اهالی به سمت مسجد می رفتند و ما به سمت دیگر
از این که احمد را از نماز اول وقت انداخته بودم عذاب وجدان داشتم ولی دست خودم نبود.
انگار به آب روستا ویار پیدا کرده بودم.
با هزار اکراه وضو گرفتم و زمانی که به مسجد رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و شیخ حسین در حال بیان احکام بود.
قرار شده بود صبح های دوشنبه هم خانم ها دور هم جمع شویم و هم جلسه تلاوت قرآن داشته باشیم هم من احکام مخصوص خانم ها را بگویم.
گوشه ای از مسجد مهر گذاشتم و به نماز ایستادم.
بعد از اتمام سخنرانی و حال و احوال با اهالی به خانه برگشتیم.
هوای اتاق گرم بود و دم داشت.
گاهی بادی از سوراخ بالای سقف گنبدی به داخل می وزید.
من در اتاق نشستم و احمد بیچاره ظرف ها را برد تا بشوید
ظرف ها را که آورد بشکه بزرگ را از پشت اتاق برداشت و لب جوی رفت.
بعد از ساعتی برگشت.
چندین بار بشکه را با فاب (پودررختشویی) شسته بود تا تمیز شود.
دلم برایش سوخت.
تا از سر روستا آب آورد و بشکه را پر کرد نیمه شب شده بود.
خسته و کوفته با لباس هایی که خیس شده بود وارد اتاق شد و دراز کشید.
جلو رفتم و دست های زبر و خنش را بوسیدم و تشکر کردم
کمی شانه هایش را برایش مالیدم که تشکر کرد و گفت:
دستت درد نکنه
بی زحمت شام بیار خیلی خسته ام صبح زودم باید برم ده بالا
سیب زمینی های سرخ شده با تخم مرغ را از روی پیک نیک برداشتم و سفره را پهن کردم.
بشقاب گوجه های خرد شده را هم در سفره گذاشتم و گفتم:
کارت زیادی طول کشید اینا سرد شده
احمد کنار سفره نشست و گفت:
اشکالی نداره
دستش را به سمت روسری ام دراز کرد و گفت:
اینو در بیار دلم برای موهات تنگ شده
به در باز خانه نگاه کردم و گفتم:
نمیشه
در بازه می ترسم
با همه خستگی اش از جا برخاست. در را بست و گفت:
از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت
همش روسریت به سرت و چادرت دور کمرت بوده
حق با او بود.
جز زمانی که موهایم را شانه می زدم دیگر روسری ام را در نمی آورم حتی در خواب
مدام می ترسیدم کسی پرده را کناربزند و مرا بی حجاب ببیند.
احمد آه کشید و گفت:
دلم برای روزای خوشی که کنار هم داشتیم تنگ شده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜باب ميل منى🥰
و محو تماشاى توام🌱
من اگر ميل تو😌
و باب تو باشم چه شود😉᚛••
طاهره داوری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1278»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
جاے ساعت🕖
صداے "تـღـو"🎧
هر صبـ⛅️ـح
بیدارم مےڪند😊
هراسے از چرخش عقربھ ها نیست🙄
بگذار صداے "تـღـو"🎼
مُدام زنگ بزند🔔
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تفاوت سن چقدر مهمه؟
خانم بزرگتر باشه یا آقا...؟
چند سال تفاوت سن داشته باشند؟
همسن باشن چی...؟
چندتا نکته:
💜 اول اینکه
معمولا گفته میشه که خوبه آقا
سه تا چهار سال بزرگتر باشه؛ اما
این مساله رو نمیشه به همه تعمیم
داد و لزوما کی چند سال از کی
بزرگتر باشه، معنی خوشبختی نیست
💜 دوم اینکه
معمولا هرچی فاصله سنی زن و مرد
کمتر باشه احتمال #تفاهم بیشتر هست.
چون دید افراد توی سنهای مختلف
متفاوته و نزدیک بودن سن میتونه
زمینه تفاهم بیشتر و درک متقابل باشه
💜 سوم اینکه
معمولا اینکه مرد از زن بزرگتر باشه
نوعی توازن رفتاری بین دو طرف
ایجاد میکنه و تعادل بیشتری توی
وضعیت افراد و خانواده وجود داره
👆🌸 با توجه به موارد بالا
در حالت عادی، بزرگتر بودن مرد
با فاصله کوتاه، از همسنبودن بهتره
و تفاوت سن در فرهنگ ما و از دید
مشاوران ازدواج اهمیت داره
👇🌸 اما بطور کلی
💚 اصل تفاهم، به همفکری و سازگاری
دو طرف هست و دختر و پسری که
در سن ازدواج قرار دارند، مهمتر از
اینکه با تفاوت سنی خاصی باشند،
باید از نظر فکری در یک سطح قرار
داشته باشند
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•