•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
پشت آرزوهای تو خدا ایستاده(:🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
میگفت تورو پیدا کردم
وقتی که ته خط رسیده بودم...
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهلوهشتم سفره را جمع کردم و ظرف ها
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلونهم
در حالی که در چند ثانیه کوتاه هزاران علت خطرناک و بد به ذهنم خطور کرد احمد در حالی که با موی گیس شده ام بازی می کرد گفت:
بیرون هوا گرمه، آفتاب هم داغه
دلم نمیخواد بری زیر آفتاب، آفتاب سوخته بشی
دست خودم نبود که از حرف احمد بلند به خنده افتادم و گفتم:
فکر کردم یه علت خطرناکی الان میخوای بگی که میگی نرم بیرون
احمد در حالی که گیسم را باز می کرد و گفت:
علتش خطر نیست
علتش دل خودمه که دوست داره همیشه ترگل ورگل بمونی
_حالا یکم آفتاب سوختگی که اشکال نداره
باور کن ظهر ها این اتاق این قدر گرم میشه انگار وسط کوره نشستی
اصلا برام قابل تحمل نیست تو اتاق بمونم
واسه همین معمولا میرم تا دم عصر یا زیر درخت میشینم یا میرم کنار جوی آب قدم می زنم
احمد سر تکان داد و گفت:
آره این جا خیلی گرمه
منم اون یه هفته که این جا خوابیده بودم تا زخمم خوب بشه سر پا بشم از گرما هلاک می شدم
به صورت احمد دست کشیدم و. با بغض گفتم:
این قدر دلم می سوزه اون روزا کنارت نبودم و تو با درد و مریضی تنها بودی
کسی نبود مراقبت باشه به دادت برسه
احمد انگشتانش را میان انگشتانم فرو برد و دستم را فشرد و گفت:
قربون دلت برم خانمم
ولی اونقدرام تنها نبودم
شیخ حسین پیشم بود، آقا غلام بهم سر می زد اهالی هم هوام رو داشتن
هر چند هیچ کس مثل زن و .... خانواده دلسوز آدم نیست ولی برام کم نذاشتن
خدا خیرشون بده
آه کشید و گفت:
بندگان خدا خیلی هوام رو داشتن
ولی دروغ چرا
تو اون روزا دلم میخواست تو کنارم باشی
صدایش بغض داشت:
دلم می خواست مادرم باشه .حاج بابام باشه .... داداشام خواهرام ....
آه کشید و گفت:
دلم می خواست همه دورم باشن. دلم خیلی برای همه تنگ شده بود.
اون قدر این که پیش تون نبوم اذیتم می کرد که درد و مرضم یادم رفته بود.
اگه نمیومدی این تنهایی و این دلتنگی خفه ام می کرد
دستم را فشرد و گفت:
الان که تو کنارمی دلم گرمه
فقط کاش بشه زودتر برم دستبوسی مادر و بابام.
لبخند زدم و گفتم:
ان شاء الله به زودی میریم
برای این که حال و هوایش را عوض کنم گفتم:
البته الانم فکر نکنم اگه بری مشکلی برات پیش بیاد
احمد با تعجب سر تکان داد و پرسید:
چرا؟
با خنده گفتم:
آخه مامورا دنبال یه احمد آقای سرخ و سفید و صورت سه تیغه و خوش پوش و خوش تیپن
اگه ببیننت عمرا بشناسنت و بفهمن تو همون احمدی هستی که دنبالشن
احمد خندید و گفت:
الان داری غیر مستقیم میگی خیلی بی ریخت شدم؟
سرم را روی پهلویش گذاشتم، دراز کشیدم و گفتم:
نه آقا این چه حرفیه؟
بی ریخت نشدی فقط خیلی عوض شدی
حسابی آفتاب سوخته شدی و رنگ پوستت تیره شده
این ریش پر و این لباسات هم هیچ شباهتی به احمد آقای سابق نداره
احمد کت و شلواری کجا و احمد حالا کجا
_اقتضای زندگی تو روستا همینه
با کت و شلوار که نمیشه برم سر زمین
این لباسا مناسب روستاست و با افتخار می پوشم شون
مکثی کرد و بعد پرسید:
از سر و وضع ظاهریم خوشت نمیاد؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاه
دستش را فشردم و گفتم:
چرا خوشم نیاد؟
چهره ات خیلی مردانه تر و با ابهت شده
پخته تر به نظر میای و با دیدنت حس خوبی بهم دست میده
ولی خوب دلم برای احمد خوش پوش و خوش لباس سابق هم تنگ شده
هر چند از این که ریش و سبیلت رو می زدی چندان خوشم نمیومد ولی الان دلم برای همون سه تیغه کردنات هم تنگ شده
احمد به حرفم خندید که نشستم و گفتم:
تازه ... حتی دلم برای کراوات زدنات هم تنگ شده
احمد با عشق نگاهم کرد و پرسید:
دیگه دلت برای چی تنگ شده؟
کمی فکر کردم و گفتم:
دیگه هیچی
دوباره به احمد تکیه دادم و گفتم:
فکر کنم اگه از این جا بریم و تو بشی احمد سابق دلم برای سر و وضع الانت هم تنگ بشه
دله دیگه
هر دفعه یه بهونه ای می گیره و واسه یه چیزی تنگ میشه
احمد با شرمندگی پرسید:
دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟
برای آقا جانت ... مادرت ... خانباجی ... خواهر برادرات ....
آه کشیدم و گفتم:
دروغه اگه بگم دلم تنگ نشده
دلم براشون تنگ شده ولی نه اون قدری که از اومدنم به این جا پشیمونم کنه
الان فقط دلتنگم
ولی قبل این که بیام پیش تو اصلا آروم و قرار نداشتم
انگار تو دلم آتیش بود و یک لحظه از دلشوره و دلتنگی نمی تونستم آروم بگیرم
نور چراغ نفتی کم و زیاد شد. احمد از جا برخاست و گفت:
نفتش داره تموم میشه بذار برم بیرون نفتش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
نمیخواد دیگه الان میخوایم بخوابیم بذار خاموش بشه صبح خودم نفتش می کنم
امشب هم من حسابی پر حرفی کردم نذاشتم استراحت کنی
احمد روی سرم را بوسید و گفت:
حرف زدیم خستگی از تنم در رفت
ولی بهتره زود بخوابیم که فردا باید چاه بکنیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜جز خیال روے او🌱
نقشے نیاید درنظر👌
هرچه ما دیدیم و میبینیم😌
آن جانان ماست❤️᚛••
مولانا ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1284»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌸🍃ازطرفِ خدا:
ازتومےخواهم😍خیلےچیزهارافراموش کنے👌
چیزهایےکه توراعصبانے😡میکنندفراموش کن!😄
نگرانےوافسردگےراازخوددورکن!👌
چون من تورا تحت کنترل خود دارم!💪😍
فقط یک چیزهست👌🏻 که میخواهم هیچ وقت فراموش نکنے!☝️🏻
"لطفا "
فراموش نکن که گاهےبامن
حرف بزنے..💔😔من دوستت دارم!🍃😍
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
که نیست
خوشتر از #او
در جهان تماشایے😍
#سعدے
#باهم_درانتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مرد خسته ازکاربه خانه برمیگردد🚶♂
به آرامش نیاز دارد♥👩❤️👨
وممکن است برای فراموش کردن مشکلات ،اخبارگوش کند یاروزنامه بخواند👌
این کار رابی اعتنایی به خودتلقی نکنید❌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 بابای من معلمه؛ تعریف میکرد:
امروز یکی از شاگردهای سابقم رو دیدم
اومد جلو و بعد از سلام احوال پرسی گفت:
یادتونه کلاس دوم دست راستم شکست چهار
ماه تو گچ بود و چهار ماه مشقامو ننوشتم؟😔
گفتم آره عزیزم چطور!؟☺️
گفتم هیچی فقط من دست چپ بودم😃
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 840 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
آخر صبر، سبزه(:🪴
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام زمان(عج) فرمودند:
اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ کما
أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء🌱
من برای اهل زمین، أمن و
أمانم؛همانگونه که ستارگانِ
آسمان، أمن و أمان اهل آسمانند
📗 بحار، ج ٧٨، ص ٣٨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜شاه بیت نفسش🥰
حرمت "عیسی" دارد🌱
مُرده ای را كه👇🏽
نفس های "تو" تلقین بدهد😌᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1285»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
عطرگل باران☔️
به مشام آوردم😌
ازباغ پرندگان🕊
پیام آوردم💌
وا کن در خانه را🏡
که صبـ⛅️ـح آمده است
من چایی☕️ولبخند😊وسلام✋🏻آوردم
سلااااااااام
صبح بخییییییییر😍🫀🌸
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ازدواج خوب
ازدواجیه که به موقع و
بعد از شناخت مناسب انجام شه...
برای همین
😬 نه یهویی بله گفتن خوبه و
😌 نه امرررووز و فررردددا کردن و
عقب انداختن ازدواج
اما چه مواردی
😳 باعث میشه که یهویی و
بدون فکر و شناخت،
ازدواج به کسی رو بپذیریم؟
برای این موضوع به کدوم موارد
توجه کنیم...؟
⛅ تله اول: ظاهر خوب یا موقعیت اجتماعی خواستگار
🍃 تله دوم: عجول بودن ذاتی
🍂 تله سوم: فرار از احساس تنهایی
⚡ تله چهارم: بحرانها و زخمهای گذشته
🌙 تله پنجم: احساسات و هیجانات شدید
🌵 تله ششم: چشم و همچشمی
🍁 تله هفتم: ترس از بالا رفتن سن
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خودخواهَم😎
وقتے تَمامِ جَهان
را بَراے #تو میخواهَم
و تـ💓ــو را تَنها بَراے خُودم🥰
#مال_خودمے_خب🙈😜
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 امروز با مامانم رفتیم خرید؛
موقع کارت کشیدن مغازه دار بهم گفت:
«عذر میخوام، رمز شریفتون؟» :)))))))
این نزدیکترین تجربه من
به مقام انسانیت بود😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 841 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
قلبم کبوتریست که بیتاب میشود🕊
وقتی که دور میشود از گنبد طلا✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•◟🗳️◞•
•• #استوری_موشن ••
🇮🇷 ایران
با رای من🗳
آماده میشه برای ظهورت🌱
🔸ولادت امام زمان(عج) فرخنده باد🌹
#میلاد_امام_زمان | #عید_امید
#نوبت_انتخاب | #انتخاب_مردم
#انتخابات_مجلس | #انتخابات
#حق_ملت | #مشارکت_حداکثری
#یازده_اسفند | #همه_می_آییم
.
.
آدرس تمامی کانالهای ما(ایتا،تلگرام)
•••👇👇👇•••
🆔 T.me/Asheghaneh_Halal
🆔 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🆔 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗳️◞•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوپنجاه دستش را فشردم و گفتم: چرا خوشم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهویکم
هنوز خورشید تازه طلوع کرده بود که صدای آقا غلام از بیرون اتاق شنیده شد.
سریع روسری و جوراب و چادر پوشیدم و احمد او را تعارف کرد تا به اتاق بیاید.
با آقا غلام سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و سرم را به ریختن چای و آماده کردن صبحانه بند کردم.
آقا غلام سر به زیر نشسته بود و با احمد صحبت می کرد که سفره را پهن کردم.
پنیر و خیار، نیمرو و گوجه و استکان های چای را سر سفره گذاشتم و خودم به بهانه شستن دستار احمد از اتاق بیرون آمدم.
گرسنه بودم ولی باید تا بیرون آمدن آن ها از اتاق صبر می کردم.
به دستار احمد صابون کشیدم و چندین بار چنگ زدم تا بالاخره رنگ آلبالوها را توانستم پاک کنم.
آن قدر دستارش را سابیدم و چنگ زدم که پوست مچ دستم هم آسیب دید.
دستار را روی بند پهن کردم و با دیدن احمد و آقا غلام که بیرون از اتاق با هم مشغول صحبت بودند به اتاق برگشتم.
احمد ظرف ها و سفره را جمع کرده بو و اتاق کاملا مرتب بود.
با لبخند رضایتی که بر لبم نشسته بود به طرف شیشه پنیر رفتم و کمی پنیر روی نان گذاشتم و صبحانه خوردم.
کوزه آب را به همراه دو لیوان برداشتم و پای درخت گذاشتم تا هر وقت تشنه شدند آب بنوشند.
گویا محل مناسب برای چاه را پیدا کرده بودند و مشغول کندن زمین شده بودند.
تمام کارها را قرار بود خود احمد با راهنمایی و کمک آقا غلام انجام دهد.
کمی بادمجان پوست گرفتم و همراه گوجه در روغن سرخ کردم و همراه کمی آب گذاشتم بپزد و تا ظهر سر خودم را به برگه کردن میوه ها گرم کردم.
با صدای اذان گفتن آقا غلام دبه ای آب برداشتم و به مسجد رفتم.
بعد از نماز بعد از سلام دادن به امام رضا دلم به شدت هوایی شد و هوس زیارت کردم.
دلم برای روزهایی که هر روز به حرم می رفتم و رو به ضریح و گنبد امام رضا دعا می خواندم و درد دل می کردم تنگ شده بود.
با گریه از امام رضا خواستم به زودی زیارتش را روزی ام کند و دوباره قسمتم شود در آن صحن و سرا پا بگذارم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهودوم
از مسجد که برگشتم آقا غلام را دیدم که پای درخت نشسته و چای می نوشد. احمد هم بالای پشت بام اتاق رفته بود.
از همان بالا با دیدنم لب هایش آن قدر به لبخند کش آمد که دندان هایش هم معلوم شد.
با ذوق برایم دست تکان داد و من از ذوق و خجالت رویم را گرفتم و به اتاق برگشتم.
صدای پایین پریدن احمد را شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد.
کوزه خالی را به دستم داد و گفت:
یکم آب میدی؟
کوزه را گرفتم و پرسیدم:
بالای بام چی کار داشتی؟
احمد روی زیلو نشست، پاهایش را دراز کرد و گفت:
رفتم برگه ها رو برات پهن کنم خشک بشه.
لیوان آبی به دستش دادم و پایین پایش نشستم.
در حالی که کف پایش دست می کشیدم (همون ماساژ😜) تا خستگی اش در برود گفتم:
سقف که گنبدیه کجاش برگه ها رو می خواستی پهن کنی؟
احمد به گوشه ای از سقف اشاره کرد و گفت:
اون گوشه هاش یکم جا هست همون جا پهن کردم.
گفتم حیاط رو زمین پهن کنی هی حیوون میاد کثیف میشه باز دلت بر نمی داره بخوری
_دستت درد نکنه چه خوب که حواست به همه چی هست
وسط این همه کار و خستگی فکر و ذهنت به منم هست.
احمد دستم را گرفت و گفت:
اگه فکر و ذهنم پیش تو نباشه عجیبه.
این پای منم کثیفه دستت کثیف میشه ولش کن
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره بذار یکم خستگیت رو در کنم
میخوای آب بیارم پاتو بشورم؟
_میخوای منو از خجالت آب کنی؟
کف پایش را بوسیدم که پایش را جمع کرد و با اعتراض گفت:
نکن قربونت برم من میگم کثیفه دستت کثیف میشه تو می بوسی؟
دوباره پایش را در دست گرفتم و در حالی که دست می کشیدم گفتم:
این دست و پا رو که برای آسایش خانوادش زحمت می کشه باید آب طلا گرفت
بوسیدنش کمترین کاریه که میشه کرد.
به کف پای احمد نگاه دوختم و گفتم:
الهی بمیرم چقدر جای خار توی پاته
احمد چهار زانو نشست و گفت:
خدا نکنه عروسکم
خاره دیگه
سر زمین که میریم موقع کار فرو میره ولی درد آن چنانی نداره که اذیت کنه
به احمد نگاه دوختم که گفت:
از مسجد که میومدی نگات می کردم حس کردم پکر و گرفته ای
چیزی شده؟
به سمت دبه آب رفتم تا کوزه را آب کنم و گفتم:
نه چیزی نشده
احمد از جا برخاست و کنارم آمد و گفت:
چشماتم هنوز قرمزه
مشخصه گریه کردی ...
راستشو بگو چیزی شده؟ دلت تنگ شده؟
روبروی احمد ایستادم. کوزه را به سمتش گرفتم و گفتم:
چیزی نشده باور کن ...
فقط موقع سلام دادن یه دفعه دلم هوای حرم رو کرد.
با بغض گفتم:
بدجوری عادت کرده بودم هر روز برم حرم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜بخند🎉
تا بنشانی باز🌱
کنار چایی من قندی🥰᚛••
حامد عسکری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1286»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
سـتـاره ای بـدرخـشـیـد
و ماه مـجـلـسـ✨ شـد🪴
تمـام هـسـتـے زهـرا
نـصـیـب نـرجـسـ🌺 شـد💛
#عیدتون_مبروکـــــ😍🎉
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
💐⃟ هر نفــ💚ــس
آواز ؏ــشـــ💕ــق
میرسد از چپ و راست
ما به فلــــ💫ـک مےرویـم
عــــــزم تمـاشـــــا که راســـــت🥰💐⃟
#میلاد_عشـــــق💖
#گل_نرگس🌼
#کنار_هم_درانتظار_موعودیم🌸
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•