عاشقانه های حلال C᭄
.
🤔 خیلی وقتا چیزایی که تو ذهن ما به اشتباه تعبیر به محدودیت میشن،⛔️ اتفاقا میتونن بهترین عامل و انگیزه برای رسیدن به اهدافمون باشن..🤌
🔅بهتره جامعهی آماری محدود خودمون رو تعمیم ندیم و یادمون باشه مسیر نرفته رو نمیشه قضاوت کرد.👀
#مجردانه
@Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
لازانیا رو یبارم تو سرخ کن بدون روغنت درست کن😌
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🧔🏻♂
⏝
֢ ֢ #منو_بابام ֢ ֢
.
📩 شارژر تو گوشیمه،
گوشیم دستمه و هندزفری به گوشم..
بابام میگه:
این سِرُمِت رو یه لحظه قطع کن
بیا ناهار بخوریم دوباره برگرد به کما😐
بزرگوار مهارت خاصی داره تو تشبیه زدن😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1089 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃اینجاباباهامیدوندارهستند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧔🏻♂
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
نمیشَود از ( توُ..♡) جُدا شَوم .. 🥺
دَر تَك تَك سلولِـ هایِ بَدن مَن ..
لوُنِه کَرده ایِ ...🕊
#الیالابد☺️🦩💚
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
تو در حمایت کامل خدا هستی(:🌝🌻
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
خانه شادی.mp3
9.41M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
🍓°فقط با شاد کردن کودکان°
🎀°به نقاط خاصی از بهشت °
👣°وارد میشین°
🔐°که برای بقیه قفله°
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
یک لحظه نشد کم بشود در قلبم
دلبستگیام به مهربانیهایت . . .
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوشصتوهشت :_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم... مرسی ز
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشصتونه
ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم.
او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم...
+:مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟
:_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
+:مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته ای عزیزم،دیگه مزاحمت نمیشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را نمیگوید..
+:خب،کاری نداری عزیزم؟
:_نه سلام برسونین
+:بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگه دار
تلفن را قطع میکنم.
مسیح خیره چشم به من دارد.
آرام و با ناباوری میگوید:"چی شد؟"
مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوری رفتار کنه من از حسودی میترکم".
مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟"
با مظلومیت سر تکان میدهم.
مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روی جیب های شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی کار میکردی؟"
مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندی میگوید:"زندگی"!
مانی قیافه ی غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"...
لبخند میزنم و فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم.
صدای مسیح میآید
:_سلام زنعمو...خوب هستین؟..
:_بله به لطف شما...سلامت باشین...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتاد
:_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟
جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم.
نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد.
نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم.
خودم را دلداری میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوی مادرم نقش بازی کند"...
بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند.
:_سلامت باشین... بله بله...
:_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود...
سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم.
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچاری شانه بالا میاندازد.
:_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما...
:_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار..
مانی فنجان چای اش را سر میکشد و از جا بلند میشود.
+:من دیگه میرم،کاری ندارین؟
همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است...
بیمهابا و بدون فکر میگویم
+:چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب میپرسد
:_چی؟
بلند میشوم و رو به رویش میایستم
+:چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم حرف میزدم.
مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم برای خیره شدن در چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟
+:میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه...
پوزخند میزند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادویک
:_اینم دروغه دخترکوچولو...
عصبانی ام...
از زندگی دروغینی که من هم شریک آنم.
از این همه دروغ...
+:به من نگین کوچولو...
:_آخه دخترخانم،من بیست و شش سال عمر کردم ، راحت و عین آب خوردن دروغ گفتم...
انتظار نداری که یه دفعه شبیه تو بشم؟؟
تقریبا داد میزنم
+:من نمیخوام شبیه من باشید.. من فقط میگم حداقل مدتی که اینجا مهمونتونم دروغ نگین...
نمیدانم چرا،یک لحظه از شنیدن جمله ام جا میخورد... چند ثانیه در چشم هایم خیره میشوم.
مردمک های سیاه چشمانش،تلو تلو میخورند و اخمش غلیظ میشود.
سرم را پایین میاندازم...
نگاهم به دست راستش میافتد که محکم مشت شده و رگ هایش برجسته...
سرم را بلند میکنم.
سیبک گلویش پایین میرود و بالا میآید،نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صورتم میگیرد.
دست چپش را روی تهریش هایش میکشد،دقیقا کاری که بابا وقتهای کلافگی میکند.
سرش را آرام تکان میدهد.
:_یادم نبود... آره درسته تو فقط چند روز تو این خونه ای..
صدایش بَم شده...
آرام میشوم،نمیدانم از آشفتگی مسیح میترسم یا نگرانش میشوم.
باز هم پوزخند میزند.
برق چشم هایش سرد شده و روحم را میلرزاند.
این مسیح را فراموش کرده بودم...
مگر میشود آن شخصیت شوخ و خندان یک دفعه در کمتر از یک ساعت اینگونه شود.
:_باشه خانم نیایش..تا وقتی شما اینجا تشریف دارین من سعی میکنم دروغ نگم...
مانی میگوید:"بسه مسیح"..
دانه های درشت عرق روی پیشانی مسیح نشسته.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادودو
مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاری نداری؟"
مسیح دستش را روی صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم میگیرد.
برمیگردد.
:_فردا باید بریم شهرداری..صبح زود شرکت باش.
مانی سرتکان میدهد:"باشه"..
جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد.
+:زیاد سخت نگیر... میگذره...
مسیح سر تکان میدهد.
مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد.
آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود.
مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور شد... اصلا نمیخواستم اینطور
پیش برود...
من منظوری نداشتم...
مسیح به طرف دستشویی میرود.
شاید من اشتباه کردم...
نباید ناراحتش میکردم.....
من...
روی مبل میشکنم...
باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم.
صبر میکنم تا بیاید..
سرم داغ کرده...
اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد..
دستم را روی پیشانیام میگذارم.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
خم میشوم و موبایل را از روی میز برمیدارم.
"فاطمه" است.
پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝