eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
دلیل ڪشف و شوق و ذوق و احـساس و جـنون در من🌱💚 تو در من ساختـے تشـخیص و تلمیـح و توالـے را ...✨ 🍃🌸| @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . ⚠️ جنم، جنبه، چنته!‼️ ⬅️ببین اگه جنم و جنبه داره بهش دختر بده.🥰👌 🔅 یه سری چیزا خیلی مهم‌تر از دارایی و ثروت‌ان، بررسی اون‌ها خیلی مهم‌تر از بررسی وضعیت مالی طرف مقابله.💰💎 🎙استاد برمایی . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 😍فقط با یک قلم مواد این همه مارشمالوی خوشمزه درست کن😳خیلی هم سریع و بدون درد سر آماده میشه🥰 🍉 مواد لازم: یک بسته ژله انار یک بسته ژله سبز با هر طعمی دوست دارید من نداشتم آلوورا استفاده کردم بهش دو قطره رنگ سبز خوراکی زدم برای هر بسته ژله یک لیوان آبجوش هر بسته ژله بعد اینکه کامل حل شد ده دقیقه با همزن بزنید تا کاملا پف کنه و فرم بگیره شاید لازم باشه تا بیست دقیقه هم بزنید بسته به قدرت همزن داره حتما زیر مارشمالو ها ارد ذرت یا نشاسته ی ذرت یا آرد گندم بریزید حتما یه ساعت بزارید داخل یخچال تا خوب سفت بشه از شکلات اشکی به عنوان هسته ی هندونه میتونید استفاده کنید 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🚻 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ سلام. بعنوان درد دل یه مرد متاهل این مطلب رو بذارین کانالتون☺️ آقا ما زن گرفتيم؛ يني شيرين ترين و فرح بخشترين لحظات عمرمونو در زندگي زناشويي تجربه کرديم.. ميرفتيم سر کار، زنمون ميگفت: چرا آنقد ميري سر کار؟ چرا به من نميرسي؟ ميمونديم تو خونه ميگفت: چرا نميري سر کار؟ پس کي ميخواد پول بياره تو اين خونه؟ مينشستيم رو مبل ميگفت: من بايد از صبح تا شب تو اين خونه جون بکنم، جنابعالي رو مبل لم بدي؟ پا ميشديم کمکش کنيم ميگفت: اومدي خرابکاري کني؟ قيافه مون ژوليده پوليده بود ميگفت؛ تو اصلا بخاطر من به خودت نميرسي! به خودمون ميرسيديم ميگفت: داري خودتو برا کي خوشگل ميکني؟ از دستپختش تعريف نميکرديم ميگفت: تو اصلا قدرشناس زحمتاي من نيستي! تعريف ميکرديم، ميگفت: ها؟ چه گندي زدي که حالا با اين حرفا ميخواي وجدانتو راحت کني؟.. ها ها ها ها ها.. اگه يه روز بهت گفتن بين زن گرفتن و سرطان گرفتن يکي رو انتخاب کن، اصلا از اسمش نترس.. با شيمي درماني درست ميشه!😂😂 𓈒 1103 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 ورودبدون‌همسرجان‌ممنوع ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🚻 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - قوتِ دل و زندگیـٰم!🩷 ╟❤️ - عزیزِ راهِ دور!🫂🚕 ╟🤍 - گلبرگِ مـَن!☘ °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌            ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ڪاش میدانستی👇        تڪرار" تـــو " برایم چقدر زندڪَی بخش است       درست مانند                        "نفسهایم"...🙃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چیزی نیست... عبارتی‌است که آن را می‌گوییم وقتی درونمان لبریز از همه‌چیز است... . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ما گره گشا داریم دافع البلا داریم هرکسی کسی دارد ما امام رضا داریم . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوپنجاه نیکی با خنده میگوید :خیر باشه طلاخانم،شیرینی
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شبیه پسربچه‌ها میشود وقت خندیدن. پسربچه‌های شلوغی که دوست داری دستت را بین موهایشان بکنی و بهم بریزی تارهای آشفته‌ی شبرنگشان را... زنگ‌خوردن دوباره ی موبایل افکارم را بهم میریزد. مستأصل،گوشی را به طرف مسیح میگیرم. مسیح لبخندش را کنترل میکند،سعی میکند متوجه برق شیطنت چشمانش نشوم. سرفه‌ای مصلحتی میکند و جدی میگوید +:اگه ازم پرسید چیکاره‌ی نیکی هستی چی بگم؟ سرم را پایین میاندازم،سه‌گوش باریک روسری را دور انگشتانم میپیچانم. :_راستشو.. مسیح بلند میشود و روبه‌رویم میایستد. خوشحالی در مردمکهای سیاهش،پیچ و تاب میخورد و در همین حال،یک قدم به من نزدیک میشود. نگاهش میکنم. سرش را کمی کج میکند و در چشمهایم خیره میشود. +:آها،فهمیدم...یعنی بگم پسرعموشم؟ آب دهانم را قورت میدهم. :_تلفن سوخت بس که زنگ زد... مسیح بلند میخندد و موبایل را از دستم میگیرد. قبل اینکه موبایل را روی گوشش بگذارد میگوید:بعدا مفصل راجع این موضوع حرف میزنیم...همین که بهم میگی "پسرعمو" حسِ دویدن خون،زیر رگهای صورتم، پوستم را میسوزاند. حتم دارم که لپهایم گل انداخته‌اند. با خجالت سرم را پایین میاندازم و پشت میز مینشینم. مسیح ، با لبخند شیطنت آمیزش به گونه‌های داغشده‌ام نگاه میکند و موبایل را روی گوشش میگذارد. +:بله؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:بله،بفرمایید... +:من همسرشون هستم.. +:آهــا.. +:باشه... +:خدانگهدار مسیح موبایل را روی میز میگذارد و سرجایش مینشیند.بیخیال و بی‌توجه به من،مشغول خوردن غذایش میشود. دستهایم را زیرچانه‌ام قالب میکنم و به غذاخوردنش خیره میشوم.با اشتها،قاشق پشت قاشق به طرف دهانش میبرد. خنده‌ام میگیرد،قبلا گفته بود "زیاد پرخور و پراشتها نیست" خنده‌ام را قورت میدهم و سرفه‌ای میکنم.. مسیح سرش را بلند میکند و با تعجب میپرسد +:چرا غذاتو نمیخوری؟ ابروهایم را بالا میبرم و با انگشت به موبایلم اشاره میکنم. :_جسارتا پشت خط کی بود؟ مسیح به صرافت میافتد +:عه ببخشید،آخه این دستپخت طلاخانم هوش و حواس نمیذاره که واسه آدم...از آموزشگاه رانندگی بود.. زهرخندی میزنم. خاطرات نوزده‌سالگی پرماجرایم، یکی یکی برابر چشمانم جان میگیرند. دانیال سیاوش مسیح مسیح مسیح آشنایی با تو،عجیبترین اتفاق بود. هنوز نمیتوانم بگویم تلخ بود یا شیرین. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هرچه بود داروی مسکنی بود بر زخمهای کهنه‌ی خانوادگی. همین دیشب که تلفنی با عمووحید حرف میزدم، میگفت حال پدربزرگ بهتر است و از دیدن عکسهای عروسی ما،که بابا و عمومحمود کنار هم ایستاده‌اند، احساس خوشبختی کرده و به زعم خودش،با خیال راحت میتواند دست و دل از دنیا بشوید. عمو که اینها را میگفت،بغض مردانه‌اش را پشت کلمات پنهان میکرد. اما من متوجه بودم،شرایط سخت عمو را.. مسیح دستش را جلوی صورتم تکان میدهد +:کجایی؟؟ سرمـ را بالا میآورم. :_هوم؟ هیچ‌جا،هیچ‌جا...یعنی همینجا..چی میگفتن حالا ؟ +:میگف خیلی وقته از ثبت نامت میگذره،اگه نمیخوای باید کلاسارو کنسل کنی. سرم را پایین میاندازم. مسیح با طمأنینه صدایم میزند +:نیکـــی؟ لحن آرامش،آب میشود بر آتش قلبمـ. فکر نمیکردم روزی یادآوری خاطرات گذشته ایتقدر سخت باشد. این چند ماه اخیر که آنقدر برایم پر از دردسر بود که به گمانم به اندازه‌ی ده سال گذشته است. سرم را بلند میکنم و به مردمکهای براقش خیره میشوم. :+غذاتو بخور آرامِش کلامش،به یکباره همه‌ی وجودم را فرا میگیرد. به همین سادگی با شنیدن صدایش،فارغ از رنجهای گذشته و نگرانیهای آینده... مشغول خوردن میشوم. صدای مسیح باعث میشود سرم را بلند کنم. +:کی ثبت‌نام کردی؟ :_آذر ماه +:پس چرا نرفتی؟ :_راستش من لازم نمیدونم یاد گرفتن رانندگی رو..بابام خیلی اصرار داشتن،میخواستن من مشغول بشم،یعنی سرم شلوغ بشه خودشون هم ثبت‌نام کردن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:قطره چکونی اطلاعات میدی من کنجکاو میشم. واسه چی عمو میخواست سرت شلوغ بشه؟ سرم را پایین میاندازم. :_تا فکر و خیال نکنم... +:فکر و خیال چی؟ به نظرم تا همینجا کافیست.. زیاده‌روی و دهن لقی کرده‌ام. نقطه‌ی تاریکی در زندگیم نیست اما لزومی هم ندارد مسیح از خواستگاری سیاوش باخبر بشود. ناخودآگاه از واکنشش میترسم. سرم را بلند میکنم. :_کلا دیگه...حالا خیلی هم مهم نیست...فردا میرم ثبت نامم رو لغو میکنم. +:نه،این کارو نمیکنی.. با تعجب نگاهش میکنمـ. آمرانه دستور میدهد. +:میدونم نیازی به یاد گرفتنش نداری.. منم با این موضوع موافقم که اگه افتخار بدین بنده،راننده‌ی شخصیتون باشم و هرجا علیا حضرت امر کردن برسونمشون..ولی به هرحال لازمه که بلد باشی... شاید یه روزی به دردت بخوره.... از حرفها و لحنش خنده‌ام گرفته، اما میگویم :_آخه پسرعمو.. تو این روزای شلوغ که کلی کار دارم، وقت و انرژی واسه رانندگی نمیمونه برام.. مسیح چشمک ریزی میزندـ +:بسپارش به من! لبخند میزنم و سرمـ را پایین میاندازم. چقدر خوب است که هستی! غذایمـ تمام میشود. میخواهم بلند شوم که مسیح میگوید +:انصافا دست و پنجه‌ی طلاخانم، طلاست ولی... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝