eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ویک °•○●﷽●○•° +تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه و
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم. به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل. نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست. _خونه نمیریم؟ +میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟! _نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی. خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود. جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند. به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین. +دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم. گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم‌ با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟ _خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟ نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه ! _چیشده؟ +قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد _مراسمه؟ +آره .... فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد. با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود. هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم. براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره. پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش. بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ودو #پارت_اول °•○●﷽●○•° دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وب
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود. _تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته +الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم _مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید +دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟ _چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست. تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه. نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم. _فتح خون و هنوز تموم نکرده ام. راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم‌اونجا. گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم. سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟ _منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم. از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟ خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم. با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم. نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟ اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
سلام این ایام رو تسلیت عرض میڪنم رمان گذار هستم دو ڪلمہ حرف دارم... چرا انقدر خشمگینید؟😐 بخدا من داعشے نیستما اگہ رمان در دسترسم بود براتون میذاشتم حتما وقتے نویسنده چیزے براے ما نفرستاده ما چے بذاریم براتون؟😢 ما بهتون حق میدیم منتظرید اما خداشاهده خود ماهم داریم رمانو میخونیم و مثل شما منتظریم نویسنده هم بہ خاطر این ایام نتونستن چیز زیادے بنویسن.... اینڪہ در نهایت خشم و ناراحتے میاید پے وے خب انصاف نیست..☹️ این رمان گذاشتہ میشہ تموم میشہ چند ماهم میگذره ولے چیزے ڪہ میمونہ حرفاییہ ڪہ زده شده و اینا باعث دلگیرے میشہ باهم مهربون باشیم ما ڪاربرانمونو دوست داریم...😊💚 🆔: @Fb_313 🍃🏴🍃🍃
°🌙| #آقامونه |🌙° °| تـــا روز ظـهـــور ≈{🌸 °\ منتظــــر بایــد بــود ≈{🙂 /° نـزدیـڪـ شــــدهـ ≈{👇 °\ آمــــدنِـ آنـ مـوعـــود ≈{🌹 /° آنـ مــرد ڪه پرچـمـ سپرد ≈{🇮🇷 °\ بـــر مـهـــــدے(عـجـ) ≈{😘 /° سیــدعلــے خـامنــه‌اے ≈{💚 °| خـواهــــد بــــود ≈{✋ #اللهمـ‌احفظ_قائدنا_الامامـ‌خامنه‌اے🍃 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(155)📸 #ڪپے⛔️🙏 🔘| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه هـرگز نگذاشتـ تا ابد شبـ🌙باشد او ماند ڪه در ڪنار #زینبــ باشد سجاد ڪه سجاده به او دلـ💚مے‌بستـ تــدبیـــــر خـدا بـود ڪـه در تــبـــ بـاشــد👌 #آغاز‌هفته‌تون‌به‌نام‌امام‌زین‌العابدین(ع) #شـهادت‌وارث‌وتڪمیل‌ڪننده #نهضت‌عاشوراتسلیت‌باد🏴 🍃🌤|| @asheghaneh_halal
🔅🍃 🍃 #همسفرانه 💞⇦براے زندگـے 🍃⇨نـه سقـف مےخواهـم ☹️⇦و نـه زمیـن 🙌⇨دستانـت ڪافیست #اینقدمن‌ڪم‌توقعم😅 🍃 @asheghaneh_halal 🔅🍃
🏴🍃 🍃 #مجردانه ما وقتے لباس میخریم یہ سرے چیزارو رعایت میڪنیم: مثلا اینڪہ متناسب با اندام ما باشہ... متناسب با شخصیت ما باشد... در ازدواج هم باید ڪسے رو انتخاب ڪنید ڪہ متناسب با شما باشہ... #اندازه_خودتو_دریاب😊 پ.ن: بہ احترام شهادت شعرنداریم... 🍃 @asheghaneh_halal 🏴🍃
°•| 🍹 |•° "یاد بگیریم اینگونہ در خانہ همدیگر را صدا ڪنیم" حضرت علے(ع) وقتے مےخواستند حضرت زهرا(س) را صدا ڪنند؛ مےفرمودند: ••[جان علے بہ فدایت، ••[حبیبتے زهرا ••[بنت رسول اللــہ ••[زهرا جان جوابـے ڪہ از حضرت زهرا مےشنیدند: ••[روحم بہ فدایت علے ••[ابوتراب ••[ابالحسن ••[علے جان.... متاسفانہ تو بعضے خونہ ها اسم همسر «ببین» است!😐 ببین بیا اینجا، ببین آب بده و.... زیبا صداڪردن همسر، بهترین شیوه براے است و نوعے شخصیت دادن بہ طرف مقابل است... 🙄 😐 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#ریحانه تا ابـ✋ـد سیـ◾️ـاہ پوشــ حسینم...💚 براے چـ💜ـادرم فلسـ👌ـفہ اے زیباتر از اینــ⁉️ ڪہ ماتم حسینــ✨ و خاندانشــ💖 سالهاستــ📆 مرا سیـ◾️ـاہ پوشــ ڪردہ است...😔 #عــزادار_اربابم😭💔 #التماس_دعا (🏴) @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد مهدے بیدے" ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
#شهید_زنده 🍃🌼حاج‌قاسم سلیمانے: مُجاهد یک ظواهرے در ابعاد مختلف دارد! پایه‌ی اول این صفات |نماز| است😇 برادر عزیــز..✋ شما نباید نافله‌ی شب‌را تَـرک کنید #شاه‌کلید_است_نماز💚😍 🕊| @asheghaneh_halal
•••🍃••• #قرار_عاشقی امام رضا(ع) مےفرمایند: ‌{بردبارے و دانش و سڪوت از نشانه‌هاے فهم دینے هستند. سڪوت،درے از درهاے حڪمت است و موجب جلب محبت مےشود و انسان را به هر خیرے رهنمون مےڪند.} 📚الڪافے،ج۲۲،ص۱۱۳ #السلام‌علیک‌یاعلےبن‌موسےالرضا #سه‌نشانه‌فهم‌دین 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
#همسفرانه ↯ انّێ وُلدتــ لڪێ أحبّڪ... ♥️↯ ⇦ "زاده شــدم" 😌 تا تُ را دوست بدارم 💕 ⇨ #دلیل_نفس_ڪشیدنم_تویێ🍃😍 ○ 🍏○ @asheghaneh_halal ○
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [] فــردا اولـ☝️ پـاییــ🍂ــزه آماده شدین براے رفـتن به مدرسـ📚ـه❓ #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ─═┅✫✰🌙✰✫┅═─ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ویک #پارت_دوم °•○●﷽●○•° دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم. خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره. هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم. صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم. رفتم طرفش و بغلش کردم. نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم‌ که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟ _گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟ ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی! _از دست تو رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن.... خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم. به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم. برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم . رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکم‌زد. یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده. کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم. خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است. برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته. کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد. به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد. نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق بود. برگشتم عقب و محمد ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته. _تو،خواب نبو...! از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود. +میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن ! فرصت فکر کردن بهم نداد. کیفم و کنار در گذاشتم و چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرم‌و سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد. یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود دوستت دارم،با همه ی هستی خود ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را شعری بود که براش خونده بودم. با خوندش بغض گلوم و گرفت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| ارثـيه زهــراستـ ≈{🌸 /° ڪه سنگــر باشيـمـ ≈{🙂 °\ تــا دادنـ جـــــانـ ≈{❣ /° مطــيعـ رهبــــر باشيمـ ≈{💚 °\ راهـےسـتـ پر از فتـنه ≈{😔 /° و آشـــوبـ و دغـــلـ ≈{😏 °\ بايد ڪه ڪتـابـ عشــقـ ≈{📖 °| از بـــر باشيــمـ ≈{✋ #اللهمـ‌احفظ_قائدنا_الامامـ‌خامنه‌اے🍃 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(156)📸 #ڪپے⛔️🙏 🔘| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ودو °•○●﷽●○•° محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به م
. °| |° سلام علیڪم و رحمه الله. شبتون حسینے پسند و عزاداریاتون مقبول. اینڪه این چند شب تعداد پارت‌هاے رمان ڪم و زیاد شده، دلیل داره؛ این و نویسنده پارت‌هاے جدید رو هروقت بنویسن قطعا بارگذارے خواهیم ڪرد. عذر خواهے مےڪنیم و حلال بفرمایید. التماس دعاے فرج، بصیرت، اخلاص و شهادت🏴 🍃🌸
#صبحونه تا خـدا هستـ /☝️/ هیـچ لحــظه اے /⚡️/ آنقدر سخـتـ نمےشود /👌/ ڪه نشود تحملش ڪرد /😌/ شدنے ها را انجام ده /✋/ و تمام نشـدنےهایتــ را /☺️/ به خـ💚ـدا بسـپار /🌸/ #الهـےبه‌امیدتو✋ #صبحتون_خدایـے💐 🍃🌤// @asheghaneh_halal
#همسفرانه حس خوبیــه⇦﴿😌﴾ وقتے⇦﴿☝️﴾ یڪے بهت میگه اے⇦﴿🙋﴾ ڪاش زودتــر میشناختمتــ⇦﴿‌😍﴾ #مگه‌داریــم‌هیجانے‌ترازین‌حرف😉 ‌‌ ﴾💚﴿ @asheghaneh_halal
🏴🍃 🍃 #مجردانه همسر شما برگہ ے امتحانے شماست چہ خوب باشد ، چہ بد ، راه سیر وسلوڪ شما همین استــ... #پس_توانتخاب_راهتون_دقت_ڪنید پ.ن: گفتم ڪہ فعلا نداریم😐 🍃 @asheghaneh_halal 🏴🍃
°•| 🍹 |•° اقتدار و غرور همسرتون رو حفظ ڪنید یڪے از بدترین و بےشرمانہ ترین حرفها اینہ ڪہ بعد از اینڪہ اتفاقے افتاد بگیم: ••[من ڪہ بهت گفتہ بودم ••[من مے دونستم بعد از اینڪہ اتفاق افتاد، دیگہ سڪوت ڪنید... لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی دلــ❤️ـم گـیر ڪردهـ🙊 در طلب یڪ طلبــه 😍 قامتـش را ڪه چهـ😌 عمامـه عبایـے دارد❤️😇 #طلبه_عاشق🙊😍 •💕• @asheghaneh_halal
🌷🕊🌷 #چفیه🕊 لحظه‌ی آخر قمقمه را آوردن [💧] نزدیک لب های خشکش ...[😓] گفت : مگه مولایمان حسین (ع) در لحظه شهادت آب نوشید ؟![😩💔] #شهید که شد هم #تشنه بود [😞] هم #بی_دست ...[😭] #شهید_شاپور_برزگر 🕊 #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد❤️ @Asheghaneh_Halal 🌷🕊🌷
#ریحانه °| گاهی ڪه چـ🌸ـادرم •\ خاڪی می‌شود از °| طعـ😏ـنه‌های مردم شهـ🏙ـر... •\ یاد چفـ✨ـیه‌هایی می‌افتـ🌹ـم °| ڪه برای چـ🌸ـادری ماندنم •\ خونـ💉ـی‌ شدند... #آغاز_هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد⭐️ #بانو_بهای_چادرت_خون_شهداست🌷 {🕊} @asheghaneh_halal
•| 👶 |• از کودکتان بخواهید کہ برمبناے افکار ذهنے براےشما دستانےتعریف کند،سپس آن داستان را نقاشےکند. بعد،از آن نقاشے ها کتـ📘ـابےبسازید و آن کتاب را در کتابخانہ خود بہ عنوان اثر ارزشمندے از کودک خود نگهدارےکنید.👌 شما با انجام این کارساده بہ کودک یاد میدهید کہ افکارش باارزش است و مےتواند از آنچہ کہ در ذهنش طراحے مےکند محصولے بہ وجود بیاورد کہ براےدیگران جالب استــــ.🎈🍃 نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇 ||🍍|| @asheghaneh_halal