🌹عاشقـــ♡ــان ظهور 🌹
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸 #قسمتسیوسوم آقا اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ..
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸
#قسمتسیوچهارم
سه قلو های پسر
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ...
هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ...
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ...
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ...
البته انصافا بین ما چند تا خواهر ...
از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ...
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ...
خیلی صبور و با ملاحظه بود ...
حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ...
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ...
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ...
اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ...
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ...
سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ...
و این بار هم علی نبود ...
#ادامه_دارد...
♥️کانال #عاشقان_ظهور ♥️
eitaa.com/Asheghanezohoor