1_88058033.mp3
6.78M
#جمعههای_بیقراری
#جمعه
🥀 کی گفته انتظار یعنی نشستن و ناله زدن
🎙 حاج مهدی رسولی
#الل_هم_عجل_لولیڪ_الفرج
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا عزیز زهرا...💚❤️💚
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❣#اللھمعجللولیڪالفرج❣
#سلامتی_تعجیل_در_فرج_آقا_امام_زمان_عج
#۱۴صلوات♥️🍃
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم♥️
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش میآمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد
و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانهاش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود،
زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخنهای بلند که انگار #مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به #آرایشگاه مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند،
از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت:
👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن:
👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه #راست منحرف کن، باید او را از #خدا دور کنی، تو باید هر ماه #زندگی_زوجهایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد:
👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد:
🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده
و درحالیکه از ترس میلرزید از پلهها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود.
شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچهها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت.
در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد.
فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود
و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشمهای پر از خواب حسین را نگاه میکردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید.
روح الله درحالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را میخواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد.بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده میگفت:
_م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت..
روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست، بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق میکرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت:
_روح الله! من دیگه خسته شدم، بچههام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روزرسانی میکنن!
روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و درحالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او میخواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود،انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش میکرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت...
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. 💤در صحرایی وسیع و تاریک بود...هیچکس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدمهایی بلند به سمت فاطمه آمد....فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمیدانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود...فاطمه میدوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش میشنید. هر چه او سرعتش را بیشتر میکرد، صدای سم هم تندتر میشد....
فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. درحالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است، یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود.
فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس میکرد کل تنش زیر عرق است، دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است،
فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد میکند و سوزشی در سرش می اندازد برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست
و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخنهای بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت:
_موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بیشرف..
روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت:
_خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش، این بچه را نگاه کن... تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه... رحم کن فاطمه.. رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را... خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو میکنن..
فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه میکرد رو به روح الله گفت:
_به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم...
روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت:
_آرام باش عزیزم، میدونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا میکنم، مطمئن باش...
فاطمه همانطور که بینی اش را بالا میکشید گفت:
_هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمیمونه...یه کاری کن آقایی... یه کاری کن عمرم...
روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت:
_من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم
و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد..."برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید" و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد...صفحه زرقاط بزرگ...
چند روزی بود که روح الله خودش را درگیر جمع کردن اطلاعات درباره زرقاط کرده و متوجه شده بود که تنها راه مبارزه با اجنه، استفاده از خود آنهاست،
منتها هر چه که بیشتر جستجو میکرد، ناامیدتر میشد، برای به خدمت گرفتن موکلی از جنس موکلان زرقاط، باید اعمال منافی عفت انجام داد و فرد درگیر کارهایی میشد که با مرام روح الله سازگاری نداشت و روح الله به این نتیجه رسید که گرفتن موکل سفلی کار او نیست، اما گویی مدام صدایی در سرش اکو میشد:
😈_لااقل یکی از طلسم ها را بنویس تا اثرش را ببینی
و اینقدر روی این جمله فکر کرد که بار دیگر به عقب برگشت. با کمی جستجو طلسمی پیدا کرد که تاکید شده بود برای گرفتن تمرکز کاربرد زیادی دارد، یک لحظه به ذهنش خطور کرد، حالا که سنگ مفت و گنجشک هم مفت، یکی از این طلسمهای تمرکز را برای فاطمه که مدتی بود از این موضوع شکایت داشت، بنویسد.
پس قلم و کاغذی آورد و با گفتن بسم الله شروع به کشیدن مربع های ریز و درشت کرد و داخل هر مربع اشکال کج و معوج دیگری جای میگرفت. روح الله اصلا متوجه نبود که طلسمی شیطانی مینویسد و انگار میخواست با گفتن بسم الله و نام خدا، آن را تطهیر کند.
نوشتن طلسم تمام شد، روح الله از پشت میز بلند شد و همانطور که صندلی را چرخی میداد به طرف در اتاق حرکت کرد تا بیرون برود. کاغذ طلسم کف دست روح الله بود، روح الله وارد هال شد،
عباس غرق درس بود و حسین گوشه ای مشغول بازی، کتاب و دفتر زینب که یک طرف روی زمین ولو شده بود نشان میداد که زینب هم مشغول درس بوده، روح الله نگاهی به اطراف کرد وچون فاطمه را ندید به سمت اتاق خواب حرکت کرد، در اتاق را باز کرد
و زینب را دید که مشغول ماساژ پاهای فاطمه بود، نگاهی به فاطمه انداخت و انگار که نه فاطمه بود بلکه دشمنی خونی را جلوی چشمش میدید و حسی او را قلقلک میداد که به طریقی،فاطمه را بچزاند. گلویی صاف کرد و با لحنی عصبانی گفت:
_بزار بچه بره سر درسش، تمام زندگیش را که نباید وقف تو کنه..
فاطمه با تعجب سرش را بگرداند و گفت:
_چی میگی روح الله؟! حالت خوبه؟!
روح الله که انگار آدم دیگه ای شده بود گفت:
_من خوبم اما انگار تو حالت خوب نیست، اصلا هیچوقت حالت خوب نبوده..
فاطمه همانطور صدایش میلرزید به زینب گفت:
_دخترم، برو به درست برس
زینب دست مادر را در دست گرفت، فشار ریزی داد و گفت:
_حالا وقت....
فاطمه با عصبانیت به میان حرف زینب دوید وگفت:
_میگم برو بیرون و در را هم پشت سرت ببند.
زینب آرام چشمی گفت و بیرون رفت. فاطمه روی تخت نشست و گفت:
_رفت سر درسش، خیالت راحت شد؟! شما هم بفرما به کارت برس تا مبادا تمام زندگیت را بذاری برا من..
روح الله که انگار تازه به خود آمده بود، جلو رفت، روی تخت نشست و من من کنان گفت:
_برات یه طلسم تمرکز نوشت
دست فاطمه را در دست گرفت و طلسم را کف دستش گذاشت و ادامه داد:
_هر وقت خواستی بخوابی بزار زیر سرت، اینجوری تمرکزت برمیگرده
و با زدن این حرف مانند انسانی شرمسار، از جا بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت. همین حرکت روح الله، آبی بود که بر خشم فاطمه ریخته شد، لبخندی زد و کف دستش را نگاه کرد، خودش را به سمت متکای روی تخت کشاند و کاغذ تا شده را زیر متکا قرار داد..
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
.
🔥ادامه کارهای شیطانی👇
×مانیکور کردن ناخن
×خوردن مسکرات
×تفرقه و از هم پاشیدن زندگیها
×لباسهای بدن نما پوشیدن
×آرایش کردن در برابر دید نامحرم
🌸ادامه کارهای خوب و معنوی👇
✓اسپند دود کردن
✓یاد خدا
✓بودن در مسیر مستقیم الهی
✓درس دین(حوزه) خوندن
🌱هرچه بیشتر در بندگی خدا باشیم نفوذ و وسوسه شیطان بیشتره🌱.
.
🔥توضیح در مورد مانیکور کردن ناخن🔥
🌱کار شیطانی هست که؛؛؛
🥺چون ادم رو از خدا دور میکنه که باعث بشه وضو و غسلها رو باطل کنه وگرنه تمیزی و نظافت توصیه دین ماست
.
🥲چون برای مانیکور کردن لاک میزنین یا حداقل برق ناخن زده میشه
.
🙄چون مانیکور کردن از کشورهای روسی، آمریکایی و فرانسوی به کشور ما اومده وگرنه دین اسلام این چیزا رو نداره
👈کاشت ناخن، مانیکور کردن، لمینت، ژلیش و... همه اینها چون مانع وضو و غسل هست باعث دوری از خدا و بندگی شیطان میشه
✍خدایا کمکمون کن بتونیم در برابر وسوسههای شیطان تصمیم درست بگیریم