#بدونتوهرگز♥
#پارت_11
اونها من رو،جلوي چشمهاي علي شکنجه مي کردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي
يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم
ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با
چشمهام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه
براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس مي
کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که...
بوي گوشت سوخته بدن من... کل
اتاق رو پر کرده بود... ثانيهها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي
کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف
ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجههاي سخت تر
بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد...
فقط به خدا التماس مي کردم...
- خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره،
علي رو نجات بده...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني
هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن
بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچههام رو ديدم. پدر و مادر علي، به
هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جملات من
بود... علي زندهست... من علي رو ديدم، علي زنده بود...
بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه مي کردم! همه مون گريه مي کرديم.
شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود
که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت
و تمام توان درس مي خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زندانيهاي سياسي همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شيريني فرار شاه، با آزادي علي همراه شده بود.
صداي زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! علي ۲۶ ساله من... مثل يه مرد
چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که
مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...
زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود.
حالا زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با
علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.
من اصلا توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت
خودم رو کنترل مي کردم...
دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو...
- بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايي برگشته خونه...
♥️⃟•🌻↯↯
@Ashghaneemamezaman313