eitaa logo
کانال خبری عصر سراب
714 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
98 فایل
🌸به کانال خبری عصر سراب خوش آمدید! 📸شهروند خبرنگار شهرتان باشيد؛ 💎منتظر ارسال خبرها و تصاويرتان هستيم. 👤Admin: @M_h_Assadzadhe 🌱کانال خبری مردمی سراب(بدون وابستگی به سازمان و یا نهاد خاص) http://eitaa.com/joinchat/1392836608C1002454c29
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍️ فقط‌ خدا کریم است و بس 🔹درویشی تهی‌دست از کنار باغ کریم‌‌خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم‌خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. 🔸کریم‌خان گفت: این اشاره‌‌های تو برای چه بود؟ 🔹درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. 🔸آن کریم به تو چقدر داده است و به من چه داده؟ 🔹کریم‌خان که در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه می‌خواهی؟ 🔸درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است! 🔹چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم‌خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریم‌خان برد! 🔸روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. 🔹ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم‌خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. 🔻 @Asr_sarab👉خبر سراب 🔺 http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍️ کجایند مردان بی‌ادعا 🔹یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می‌گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می‌گشتم. 🔸از پله‌های شهرداری بالا می‌رفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و از او پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. 🔹یک کاغذ از جیبش درآورد و یک امضا کرد و به دستم داد و گفت: بده فلانی، اتاق فلان. 🔸رفتم و کاغذ را دادم دستش. وقتی امضا را دید، گفت: چی می‌خوای؟ 🔹گفتم: کار. 🔸گفت: فردا بیا سرکار. 🔹باورم نمی‌شد. فردا رفتم و مشغول شدم. 🔸بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داده بود، شهردار بود. 🔹چند ماه کارآموز بودم. بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود، من جای اون مشغول شدم. 🔸۶ ماه بعد رئیس شهرداری استعفا کرد و رفت جبهه. 🔹بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما رو جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می‌شد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود. 💢 امثال این بزرگواران باید برن جونشون رو بدن تا فضا و جا برای دزدی‌ها و اختلاس ژن‌های برتر باشه. @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍️ آنچه خدا به تو داده امانتی‌ست که روزی آن را پس می‌گیرد 🔹پیرمردی که ۸٠سالگی خود را پشت‌سر گذاشته، بیمار می‌شود. دست‌هایش لرزش عصبی گرفته و دیگر قادر به برداشتن درست اشیا نیست. 🔸از آن روز غذاخوردنش هم دچار مشکل شده است. چشم‌هایش هم بر اثر آب‌مروارید و کهولت‌سن بسیار کم‌سو شده و عینک هم درمانش نمی‌کند. 🔹یک روز صبح که از خواب برمی‌خیزد می‌بیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگش خداحافظی کرده‌اند و او دیگر قادر به راه‌رفتن هم نیست و برای بیرون‌رفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند. 🔸برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود می‌کند تا برای رفع دلتنگی از خانه بیرون رود، پیرمرد شدید گریه‌اش می‌گیرد. 🔹پسرش از او می‌پرسد: پدرجان! چرا گریه می‌کنی؟ 🔸می‌گوید: پسرم! قاعده دنیا بر آن است که آدمی را در ابتدای تولدش دست‌ها را قادر به برداشتن اشیا می‌کند و سپس پاها را قادر به حرکت‌کردن در سن کودکی کرده و به او برای ورود به دنیا و حرکت در آن خوش‌آمد می‌گوید. 🔹من دیدم که در پیری هم، همه آن‌ها را به‌ترتیب از من گرفت. ابتدا قدرت از دست‌هایم و اکنون که قدرت راه‌رفتن را از پاهای من گرفت یعنی به من هشدار می‌دهد که از روی زمین من بلند شو، بر پای دیگران باید راه بروی و به‌سوی خانه قبر و آخرتت حرکت کنی. @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍️ همیشه آن چیزی که تو فکر می‌کنی برایت خوب است، درست نیست 🔸مردی از ارتفاع پنج‌متری روی زمين می‌پريد و هيچ اتفاقی برای او نمی‌افتاد. 🔹او هرگاه می‌خواست از ارتفاع به‌سمت پايين بپرد نگاهش را به‌سوی آسمان می‌كرد و از خدا می‌خواست تا او را سالم به زمين برساند و از هر نوع آسيب و صدمه حفظ كند. 🔸اتفاقا هم هميشه چنين می‌شد و هيچ بلايی بر سرش نمی‌آمد. 🔹روزی اين مرد به ارتفاع پنج‌ونيم‌متری رفت و سرش را به‌سوی آسمان بالا برد و از خدا خواست تا مثل هميشه او را سالم به زمين برساند. 🔸اما اين بار محكم زمين خورد و پايش شكست. 🔹او آزرده‌خاطر نزد حکیم رفت و از او پرسيد: من از ارتفاع پنج‌متری می‌پريدم و هيچ اتفاقی برايم نمی‌افتاد. چرا اين بار فقط به‌خاطر نيم متر اضافه ارتفاع پايم شكست؟ چرا خداوند مرا حفظ نكرد؟ 🔸حکیم تبسمی كرد و گفت: اتفاقا اين دفعه هم خداوند به‌نفع تو عمل كرد! چون می‌دانست كه تو بعد از پنج‌ونيم، عدد شش و هفت را انتخاب می‌كنی، قبل از اينكه خودت با اين زياده‌خواهی بی‌معنا گردنت را بشكنی، پای تو را شكست تا دست از اين بازی بیهوده برداری و روی زمين قرار گيری. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍️ ترس از شکست مانع موفقیت می‌شود 🔸فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟! 🔹کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. 🔸مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ 🔹کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. 🔸مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! 🔹کشاورز گفت: هیچ‌چيز، این‌طوری خیالم راحت است! 💢 همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی کسانی هستند که از ترسشان هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍️ کار اشتباه را حتی برای یک بار هم امتحان نکن 🔹مردی دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می‌کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می‌کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. 🔸مرد دانا از نانوا پرسید: آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر هم‌نشین باشی!؟ 🔹نانوا با لحنی مسخره پاسخ داد: من فقط برای مدتی این‌ کار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی‌ام بهتر شد آن را ترک می‌کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می‌شوم!؟ 🔸مرد دانا سری تکان داد و گفت: متاسفم دوست من! هر انسانی که کاری انجام می‌دهد بخشی از وجود او می‌فهمد که قادر به انجام این کار است. این بخش همه عمر با انسان می‌آید. در نگاه، چهره، رفتار و گفتار خودش را نشان می‌دهد. 🔹کم‌کم انسان‌های اطرافت هم می‌فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این‌جور کارهای خلاف است و به‌خاطر آن از تو فاصله می‌گیرند. 🔸تو کم‌کم تنها می‌شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است و در کلک‌زدن مهارت دارد با تو می‌ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه‌ای که دوست نداری، زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! 💢 اگر آن‌ها که برای امتحان به کار خلافی دست می‌زنند، گمان می‌کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آن‌ها نسبت به توانایی خود در خطاکاری بیدار می‌شود و همیشه همراهشان می‌آید، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی‌رفتند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍️ زیبایی‌های زندگی را ببین 🔹وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود؛ زیر شاخه‌هايی طویل و پیچیده‌ درخت بید کهنسال. 🔸دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم‌کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد. 🔹پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ نگاه کن چه پیدا کرده‌ام! 🔸در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ‌هايی پژمرده. 🔹از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. 🔸اما او به‌جای آنکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی‌اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. 🔹آن علف هرز پژمرده شده بود و رنگی نداشت، اما می‌دانستم کـه باید آن را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود. 🔸از این‌رو دستم را به‌سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم. 🔹ولی او به‌جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای. 🔸آن وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست دارد، نمی‌تواند ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. 🔹او تبسمی کرد و گفت: قابلی ندارد. 🔸سپس دوید و رفت تا بازی کند. 💢 توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود. 🔺به‌جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم. آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌‌ام گرفتم و رایحه‌ گل سرخی زیبا را احساس کردم. 🔺مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم؛ او در حال تغییر‌دادن زندگی مرد سال‌خورده‌ دیگری بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍ انسان واقعی 🔹اگر از دیگران هیچ توقع و انتظاری نداری، روی پای خودت می‌ایستی و خودت حال خودت را خوب می‌کنی؛ 🔸اگر همان‌طور که خودت دوست داری زندگی می‌کنی و به حرف‌های دیگران اهمیت نمی‌دهی؛ 🔹اگر کتاب می‌خوانی، ورزش می‌کنی، خودت را دوست داری و به ظاهر و سلامتی‌ات اهمیت می‌دهی؛ 🔸اگر کینه‌ای نیستی، در مقابل دیگران مهربان و بخشنده‌ای و در حد توانت به بقیه کمک می‌کنی؛ 🔹اگر رفتار، حرف‌ها و سبک زندگی‌ات به کسی آسیب نمی‌زند؛ 🔸اگر برای همه‌ انسان‌ها فارغ‌ از قومیت و ملیت و دین و مذهب احترام و ارزش قائلی؛ 🔹 اگر دائم پشت‌سر بقیه حرف نمی‌زنی و اطرافیانت را تحقیر و مسخره نمی‌کنی؛ 🔸اگر طرفدار جنگ و خونریزی در هیچ‌جای دنیا نیستی؛ 🔹و اگر برای همه‌ موجودات این دنیا اعم از انسان‌ها، حیوان‌ها، درخت‌ها و... احترام و ارزش قائلی؛ 💢 تو یک انسان به‌معنی واقعی هستی. آدم‌هایی مثل تو باعث می‌شوند این دنیا قشنگ‌تر و سالم‌تر شود. @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍ بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد 🔹در روزهایی که قیمت یک بستنی بسیار کم بود، پسری ۱۰ساله وارد کافی‌شاپ هتل شد و پشت میز نشست. 🔸پیش‌خدمتی لیوان آب جلویش گذاشت. پسر پرسید: یک بستنی شکلاتی چقدر است؟ 🔹پیش‌خدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت. 🔸پسر کوچک دستش را از جیبش بیرون آورد و تعدادی سکه در آن را شمرد. 🔹او پرسید: یک ظرف بستنی ساده چقدر است؟ 🔸حالا عده‌ای منتظر میز بودند و پیش‌خدمت با بی‌حوصلگی گفت: ۳۵ سنت. 🔹پسر کوچولو دوباره سکه‌ها را شمرد و گفت: من یک بستنی ساده می‌خورم. 🔸پیش‌خدمت بستنی را آورد، صورت‌حساب را روی میز گذاشت و رفت. 🔹پسر بستنی را تمام کرد، پول صندوقدار را داد و رفت. 🔸وقتی پیش‌خدمت برگشت، شروع به پاک‌کردن میز کرد و بعد چیزی دید که واقعا شوکه شد. 🔹بر روی میز، در کنار ظرف خالی، ۱۵ سنت بود برای انعام! @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍ سحر خیز باش تا کامروا گردی 🔹بزرگمهر، وزیر دانای یکی از پادشاهان، هرروز صبح زود خدمت پادشاه می‌رفت و پس از ادای احترام رو در روی پادشاه می‌گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. 🔸شبی پادشاه به سرداران نظامی‌اش دستور داد تا نیمه‌شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباس‌هایش را از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. 🔹صبح روز فردا وقایع طبق خواسته پادشاه اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. 🔸چون صلاح ندید برهنه به درگاه پادشاه برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید. 🔹پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی‌گفتی سحرخیز باش تا کامروا باشی؟ 🔸بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آن‌ها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آن‌ها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم، من کامرواتر بودم. @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍ رشدکردن درد دارد 🔸ترک عادت‌های بد، دردآور است، اما نتیجه‌اش زیبایی است. 🔹همان‌گونه که برای رشد بیشتر و زیباشدن درخت و خشک‌نشدن آن، گاهی اوقات هرس، اجباری است. 🔸بریدن شاخه‌های زاید هم درد دارد و هم زحمت؛ اما نتیجه آن رشد است و زیبایی. @Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab
🔅 ✍ حاج‌آقا حواست باشد 🔹قصاب محله که گوشت بد بدهد، می‌گویند قصاب محله ما بد است، می‌روند یک قصابی دیگر. آن‌قدر می‌گردند تا یک خوبش را پیدا کنند. 🔸نانوای محله که نان بد بپزد، می‌گویند نانوایی محله ما نانش بد است، می‌روند یک نانوایی دیگر. 🔹آرایشگر محله که بد اصلاح کند، می‌گویند آرایشگر محله ما بد است، می‌روند سراغ یک آرایشگر دیگر. 🔸خیاط و میوه‌فروش و بقالی محل هم همین‌طور، اگر بد باشند فقط خودشان بد هستند. 🔹اما حاج‌آقا تو حواست باشد. امام جماعت مسجد که بد شد، آخوند محله که بد شد، می‌گویند آخوندها بد هستند. 🔸آخوند محله که سوار ماشین مدل‌بالا شد، آخوند محله که خانه گران‌قیمت داشت، آخوند محله که برای همسایگان غرور و تکبر داشت، می‌گویند همه آخوندها همینند. 🔹نمی‌دانم توقعشان از تو بالاست یا نه مثل نان و گوشت و میوه به تو احساس نیاز نمی‌بینند. 🔸اگر تو بد بودی سراغ دیگری نمی‌روند که ببینند بقیه چطورند، به‌راحتی از بدبودن همه شما سخن می‌گویند. 🔺هرچه هست تو باید خیلی بیشتر حواست باشد. ‎@Asr_sarab http://eitaa.com/asr_sarab