eitaa logo
عکس و خط
596 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
96 ویدیو
1 فایل
عکس نوشته ومطالبی ازخدا، اولیای خداودوستان اولیای خدابرای رسیدن به رستگاری. ان شاءالله☺نشانیِ کانال فراموش نشود⛔استفاده ی مادی از طرح ها شرعاً مجاز نیست. @Abbasi_mah سفارشات @AxOKhat1 لینکدونی @axokhattabligh 🔥توجه: کانال های وابسته: @begoomagu @ko_sar1
مشاهده در ایتا
دانلود
 🌟🌟🌟🌟🌟 ﷽🌟🌟🌟🌟🌟 🌹 آیت الله علامه سید محمد حسین طباطبایی🌹                                       ✨✨✨✨ فرزندِ علامه می گوید: 👇 پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز 🎯 بسیار ماهری بود و هم اسب سواری تیزتک 🏇 و به راستی در شهر خودمان، بی رقیب بود، هم خطاطی ✒ برجسته بود، هم نقاش 🎨 و طراحی ✏ ورزیده، 📚 هم دستی به قلم داشت و 🎵 هم طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ....، اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی هم استاد صرف و نحو عربی بود هم معانی و بیان هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه، هم از ریاضی ( حساب و هندسه و جبر) 📐 حظی وافر داشت و هم از اخلاق اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) 🔭 تبحر داشت هم در حدیث و روایت و خبر و ... شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی 🌿 و معماری 📒 هم صاحب نظر و بصیر بود و سال ها شخصاً در املاک پدری در تبریز به زراعت 🌳🌴 اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در عملاً طراح و معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شادروان بود. 👇منبع👇  http://www.aviny.com/bozorgan/tabatabai/zendeginame.aspx 👇😊منتظر حضور گرمتان😊👇 ✅ @AxOKhat   📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
😂😐😂😐😂😐 یکی گفت: «این پسره عقب مونده است. هر روز میاد اینجا و یه سطل آب کثیف از جوي بر می‌داره و به آدم‌های خوش تیپ می‌پاشه.»💦 مردم کم کم متفرق می‌شدند. مردی که با کت و شلوار شیک توسط اون پسر خیس شده بود گفت: «نمی‌دونم با اين آدم عقب مونده چی کار کنم؟!» اون آقا هم رفت و ما ماندیم و آن پسر. ابراهیم به پسرک گفت: «چرا مردم رو خیس می‌کنی ؟» 😆 پسرك خندید و گفت: «خوشم می‌یاد» 😊 ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: «کسی بهت می گه آب بپاشي؟» 😐 او هم گفت: «اونا 5 ریال به من می‌دن و می گن به کی آب بپاشم.» و بعد طرف دیگر خیابان را نشان داد.👈 😔 دو سه تا از همون جوان‌های هرزه و بیکار داشتن می‌خندیدند. آماده شد که به سمت اون ها بره، اما ایستاد و کمی فکر کرد. بعد گفت: «پسر، خونه ی شما کجاس ؟» 👈پسر راه خانه‌شان را نشان داد. 😊ابراهیم گفت: «اگه دیگه سر خیابون نیای و مردم رو اذیت نکنی من روزی ده ریال بهت می‌دم، باشه؟»💰 پسرک هم قبول کرد، وقتی جلوی خانه ی آنها رسیدیم، با مادر پسرك هم صحبت کرد و به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف کرد. ۶۲ ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─ 🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥  ✿○•• ✅ @axokhat ••○✿  ✿○•• ✅ @axokhat ••○✿ ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
✌✌✌✌ ❤️قهرمانی ماندگار این است❤ : 🌷 شهید املاکى -جانشین فرمانده لشکر - وقتی در میدان جنگ در معرض بود و بسیجىِ بغل دستش نداشت؛ او ماسک خودش را برداشت و به صورت همراهش بست! قهرمان یعنی این. 🌷البته هر دو شدند؛ اما این قهرمانی ماند؛ اینها که از بین نمی رود؛ 🌷«ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل اللَّه امواتا بل احیاء»؛ اینها زنده‌اند؛ هم پیش خدا زنده‌اند، هم در دل ما و در فضای زندگی و ذهنیّت ما زنده‌اند.  ٨٠/٢/١٢ 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 قدر شهدا را با پیروی از فرمان خدا بدانیم؛ شهدایی که مدافع ما بودند و هستند و همیشه مدیون سخاوت آنهاییم. 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─  🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥 ✿ ✅ @axokhat ✿  ✿ ✅ @axokhat ✿  ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
💪😊👇💪😊👇 در يكی از بر روی ارتفاعات بازی‌دراز به سنگری رسيديم كه تعدادی در آن حضور داشتند، با اسلحه اشاره كردم و اون ها رو بيرون آوردم. 😊اما وقتی كه گفتم به سمت پايين حركت كنين، هيچ حركتی نمی‌كردند.😳 ما 🔴 ۲ 🔴 نفر بوديم و آنها 🔴 ۱۵ 🔴 نفر و طوری بين ما قرار گرفتن كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنن. شايد هم فكر نمی‌كردن ما فقط ۲ نفر باشيم. دوباره داد زدم: "حركت كنيد" و با دست اشاره كردم ولی همه ی به افسر درجه‌داری كه پشت سرشان بود نگاه می كردند. 😡 افسر بعثی هم ابروهايش را بالا می انداخت، يعنی نرويد. 😐 خيلی ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. يك لحظه با خودم گفتم: "همه را ببندم به رگبار"اما كار درستی نبود. 😐 😱 هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفته بودم. از خدا خواستم كمكم كنه. يكـــــــ👇ــــــدفعه از پشت سنگر را ديديم كه به سمت ما می‌آمد.آرامش عجيبی پيدا كردم، به محض رسيدنش، در حالی كه به اسرا نگاه می كردم گفتم: "آقا ابرام، كمك !" پرسيد: "چی شده؟" گفتم: "اون افسر بعثی نمي‌ذاره اينها برن پايين" و بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. 😊 ابراهيم اسلحه‌اش را به دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد و چند متر جلوتر جلوی پرتگاه قرار داد.😊 تمامی عراقی‌ها از روی زمين نشستن و دستشان را بالا گرفتن. افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس می‌كرد و می‌گفت: "الدخيل الدخيل، ارحم ارحم" و همينطور ناله می كرد. 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 ۱_صفحه_۱۰۶ ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─  🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥  ✿✅ @axokhat ✿   ✿✅ @axokhat ✿ ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─