🌟🌟🌟🌟🌟 ﷽🌟🌟🌟🌟🌟
🌹 آیت الله علامه سید محمد حسین طباطبایی🌹
✨✨✨✨
فرزندِ علامه می گوید: 👇
پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز 🎯 بسیار ماهری بود و هم اسب سواری تیزتک 🏇 و به راستی در شهر خودمان، #تبریز بی رقیب بود، هم خطاطی ✒ برجسته بود، هم نقاش 🎨 و طراحی ✏ ورزیده، 📚 هم دستی به قلم داشت و 🎵 هم طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ....،
اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی هم استاد صرف و نحو عربی بود هم معانی و بیان هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه، هم از ریاضی ( حساب و هندسه و جبر) 📐 حظی وافر داشت و هم از اخلاق اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) 🔭 تبحر داشت هم در حدیث و روایت و خبر و ...
شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی 🌿 و معماری 📒 هم صاحب نظر و بصیر بود و سال ها شخصاً در املاک پدری در تبریز به زراعت 🌳🌴 اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در #قم عملاً طراح و معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شادروان بود.
👇منبع👇
http://www.aviny.com/bozorgan/tabatabai/zendeginame.aspx
#جمعه_زندگی_بزرگان
#آیت_الله_علامه_سید_محمد_حسین_طباطبایی
👇😊منتظر حضور گرمتان😊👇
✅ @AxOKhat
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
😂😐😂😐😂😐
یکی گفت: «این پسره عقب مونده است. هر روز میاد اینجا و یه سطل آب کثیف از جوي بر میداره و به آدمهای خوش تیپ میپاشه.»💦
مردم کم کم متفرق میشدند.
مردی که با کت و شلوار شیک توسط اون پسر خیس شده بود گفت: «نمیدونم با اين آدم عقب مونده چی کار کنم؟!» اون آقا هم رفت و ما ماندیم و آن پسر.
ابراهیم به پسرک گفت: «چرا مردم رو خیس میکنی ؟»
😆 پسرك خندید و گفت: «خوشم مییاد»
😊 ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: «کسی بهت می گه آب بپاشي؟»
😐 او هم گفت: «اونا 5 ریال به من میدن و می گن به کی آب بپاشم.» و بعد طرف دیگر خیابان را نشان داد.👈
😔 دو سه تا از همون جوانهای هرزه و بیکار داشتن میخندیدند.
#ابراهیم آماده شد که به سمت اون ها بره، اما ایستاد و کمی فکر کرد.
بعد گفت: «پسر، خونه ی شما کجاس ؟»
👈پسر راه خانهشان را نشان داد.
😊ابراهیم گفت: «اگه دیگه سر خیابون نیای و مردم رو اذیت نکنی من روزی ده ریال بهت میدم، باشه؟»💰
پسرک هم قبول کرد، وقتی جلوی خانه ی آنها رسیدیم، با مادر پسرك هم صحبت کرد و به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف کرد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_جلد_اول_ص_۶۲
#شهید_ابراهیم_هادی
#جمعه_زندگی_بزرگان
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥
✿○•• ✅ @axokhat ••○✿
✿○•• ✅ @axokhat ••○✿
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
✌✌✌✌
❤️قهرمانی ماندگار این است❤
#رهبرانقلاب:
🌷 شهید املاکى -جانشین فرمانده لشکر #گیلان- وقتی در میدان جنگ در معرض #بمباران_شیمیایی بود و بسیجىِ بغل دستش #ماسک نداشت؛ او ماسک خودش را برداشت و به صورت #بسیجىِ همراهش بست! قهرمان یعنی این.
🌷البته هر دو #شهید شدند؛ اما این قهرمانی ماند؛ اینها که از بین نمی رود؛
🌷«ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل اللَّه امواتا بل احیاء»؛ اینها زندهاند؛ هم پیش خدا زندهاند، هم در دل ما و در فضای زندگی و ذهنیّت ما زندهاند.
٨٠/٢/١٢
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
قدر شهدا را با پیروی از فرمان خدا بدانیم؛ شهدایی که مدافع ما بودند و هستند و همیشه مدیون سخاوت آنهاییم.
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
#جمعه_زندگی_بزرگان
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥
✿ ✅ @axokhat ✿
✿ ✅ @axokhat ✿
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
💪😊👇💪😊👇
در يكی از #عمليات_ها بر روی ارتفاعات بازیدراز به سنگری رسيديم كه تعدادی #عراقی در آن حضور داشتند، با اسلحه اشاره كردم و اون ها رو بيرون آوردم.
😊اما وقتی كه گفتم به سمت پايين حركت كنين، هيچ حركتی نمیكردند.😳
ما 🔴 ۲ 🔴 نفر بوديم و آنها 🔴 ۱۵ 🔴 نفر و طوری بين ما قرار گرفتن كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنن. شايد هم فكر نمیكردن ما فقط ۲ نفر باشيم.
دوباره داد زدم: "حركت كنيد" و با دست اشاره كردم ولی همه ی #عراقیها به افسر درجهداری كه پشت سرشان بود نگاه می كردند.
😡 افسر بعثی هم ابروهايش را بالا می انداخت، يعنی نرويد.
😐 خيلی ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. يك لحظه با خودم گفتم: "همه را ببندم به رگبار"اما كار درستی نبود. 😐
😱 هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفته بودم. از خدا خواستم كمكم كنه.
يكـــــــ👇ــــــدفعه از پشت سنگر #ابراهيم را ديديم كه به سمت ما میآمد.آرامش عجيبی پيدا كردم، به محض رسيدنش، در حالی كه به اسرا نگاه می كردم گفتم: "آقا ابرام، كمك !" پرسيد: "چی شده؟"
گفتم: "اون افسر بعثی نميذاره اينها برن پايين"
و بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود.
😊 ابراهيم اسلحهاش را به دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد و چند متر جلوتر جلوی پرتگاه قرار داد.😊
تمامی عراقیها از #ترس روی زمين نشستن و دستشان را بالا گرفتن.
افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس میكرد و میگفت: "الدخيل الدخيل، ارحم ارحم" و همينطور ناله می كرد.
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#سلام_بر_ابراهیم_جلد_۱_صفحه_۱۰۶
#کتاب
#جمعه_زندگی_بزرگان
#شهید
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥
✿✅ @axokhat ✿
✿✅ @axokhat ✿
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─