eitaa logo
آیت الله بحرالعلوم میردامادی
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
614 ویدیو
64 فایل
.:.. رسانه نشر آثار علمی و تبلیغی ..:. ـــــــــــــــــــــــــ ارتباط با ادمین: @daftar_qom 🌐 لینک شبکه‌های مجازی👇 https://zil.ink/ayatollahbahrololom
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 «آجرک الله یا صاحب الزّمان» 🏴 شهر شام و ملاءِ عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لبِ بام و به رُخ نَنگ و به کف سنگ و به تن جامه‌ی گلرنگ، گرفتند ره آل‌ِعلی تنگ، تو گویی همه دارند سرِجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ شده دشمن دادار، پر از کینه‌ی پیغمبر مختار و علی حیدرکرّار، به آزارِ دلِ عترتِ اطهار، همه عید گرفتند به قتلِ پسرِ فاطمه آن سیّدِ ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی، که ببینند سرِ نیزه سرِ پاکِ امامِ شهدا را. 🚩 درِ دروازه‌ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مِهرِ فروزنده و هفتاد قمر بود، به روی همه از ضربتِ سنگ و دَم شمشیر، اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشکِ بصر بود، سر یوسفِ زهرا، سر عباسِ دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار، که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطرافِ امام شهدا بود، به لب داشت همی ذکرِ خدا را. 🏴 در اطراف سرِ خون خدا، خیلِ رسل یکسره در ولوله بودند، زن و مرد همه گرم کف و هلهله بودند، نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مردِ همه، آینه‌ی حُسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعلِ انوار جَلی بود، علی بن حسین بن علی بود، به گردن عوض شاخه‌ی گل حلقه‌ی غُل داشت، بپا داشت یکی چکمه‌ی گلگون، نه مگو چکمه‌ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غُلِ جامعه و بر سرش از سنگ، نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسارِ رسولِ دو سرا را. 🚩 در آن هجمه‌ی جمعیّت و آن مرحله گردید روان «سَهل» به سویش، به ادب داد سلامش، که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گُهرِ دُرجِ ولایت، مَهِ افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره‌ی انصارِ رسولم، که پر از دوستیِ عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان فاطمه را شاد کنم، بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافرِ غدّار، که بر نیزه‌ی او هست سر یوسف زهرا، شود از دور و بر دختِ علی دور، که این قومِ ستمکار، تماشا نکنند عمه‌ی ما را. 🏴 کوچه‌ها بود پر از هجمه‌ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفّت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه‌ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه‌ی پیغمبر اسلام، رسیدند به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر و آل علی و فاطمه بودند، در آن لحظه ندا داد منادی که: ایا قوم یهود! آمده هنگامه‌ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگِ ستم دست شما، هر چه توانید بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرقِ سر زینب همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه دادِ خود از حیدر، و فرمان ز یزید آمده، مأمور به آزار بنی‌فاطمه کرده است شما را. 🚩 یهودانِ ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند، همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند، به دشنام همه آتشِ بُغضِ جگر خویش نشاندند، ترانه عوضِ مرثیه خواندند، خدا را بگذارید بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد، که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بِگْرفت یکی سنگ، چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد، که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را. 🏴 چه بگویم چه شده، این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله‌ی جان است به نایم، عجبا آه که انگار همان پشتِ در قصرِ یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشِکستند و بُوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجّاد، همه چشم گشودند مگر کودکی از پای بیفتد، به سرش از ره بیداد بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز رَهِ مهر بلندش... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را. 📝استاد غلامرضا سازگار { @AyatollahBahrololom }
🚩 «آجرک الله یا صاحب الزّمان» 🏴 شهر شام و ملاءِ عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لبِ بام و به رُخ نَنگ و به کف سنگ و به تن جامه‌ی گلرنگ، گرفتند ره آل‌ِعلی تنگ، تو گویی همه دارند سرِجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ شده دشمن دادار، پر از کینه‌ی پیغمبر مختار و علی حیدرکرّار، به آزارِ دلِ عترتِ اطهار، همه عید گرفتند به قتلِ پسرِ فاطمه آن سیّدِ ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی، که ببینند سرِ نیزه سرِ پاکِ امامِ شهدا را. 🚩 درِ دروازه‌ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مِهرِ فروزنده و هفتاد قمر بود، به روی همه از ضربتِ سنگ و دَم شمشیر، اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشکِ بصر بود، سر یوسفِ زهرا، سر عباسِ دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار، که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطرافِ امام شهدا بود، به لب داشت همی ذکرِ خدا را. 🏴 در اطراف سرِ خون خدا، خیلِ رسل یکسره در ولوله بودند، زن و مرد همه گرم کف و هلهله بودند، نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مردِ همه، آینه‌ی حُسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعلِ انوار جَلی بود، علی بن حسین بن علی بود، به گردن عوض شاخه‌ی گل حلقه‌ی غُل داشت، بپا داشت یکی چکمه‌ی گلگون، نه مگو چکمه‌ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غُلِ جامعه و بر سرش از سنگ، نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسارِ رسولِ دو سرا را. 🚩 در آن هجمه‌ی جمعیّت و آن مرحله گردید روان «سَهل» به سویش، به ادب داد سلامش، که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گُهرِ دُرجِ ولایت، مَهِ افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره‌ی انصارِ رسولم، که پر از دوستیِ عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان فاطمه را شاد کنم، بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافرِ غدّار، که بر نیزه‌ی او هست سر یوسف زهرا، شود از دور و بر دختِ علی دور، که این قومِ ستمکار، تماشا نکنند عمه‌ی ما را. 🏴 کوچه‌ها بود پر از هجمه‌ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفّت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه‌ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه‌ی پیغمبر اسلام، رسیدند به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر و آل علی و فاطمه بودند، در آن لحظه ندا داد منادی که: ایا قوم یهود! آمده هنگامه‌ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگِ ستم دست شما، هر چه توانید بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرقِ سر زینب همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه دادِ خود از حیدر، و فرمان ز یزید آمده، مأمور به آزار بنی‌فاطمه کرده است شما را. 🚩 یهودانِ ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند، همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند، به دشنام همه آتشِ بُغضِ جگر خویش نشاندند، ترانه عوضِ مرثیه خواندند، خدا را بگذارید بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد، که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بِگْرفت یکی سنگ، چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد، که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را. 🏴 چه بگویم چه شده، این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله‌ی جان است به نایم، عجبا آه که انگار همان پشتِ در قصرِ یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشِکستند و بُوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجّاد، همه چشم گشودند مگر کودکی از پای بیفتد، به سرش از ره بیداد بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز رَهِ مهر بلندش... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را. 📝استاد غلامرضا سازگار { @AyatollahBahrololom }
🚩 آجرک الله یا صاحب الزّمان 🏴 شهر شام و ملاءِ عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لبِ بام و به رُخ نَنگ و به کف سنگ و به تن جامه‌ی گلرنگ، گرفتند ره آل‌ِعلی تنگ، تو گویی همه دارند سرِجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ شده دشمن دادار، پر از کینه‌ی پیغمبر مختار و علی حیدرکرّار، به آزارِ دلِ عترتِ اطهار، همه عید گرفتند به قتلِ پسرِ فاطمه آن سیّدِ ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی، که ببینند سرِ نیزه سرِ پاکِ امامِ شهدا را. 🚩 درِ دروازه‌ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مِهرِ فروزنده و هفتاد قمر بود، به روی همه از ضربتِ سنگ و دَم شمشیر، اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشکِ بصر بود، سر یوسفِ زهرا، سر عباسِ دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار، که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطرافِ امام شهدا بود، به لب داشت همی ذکرِ خدا را. 🏴 در اطراف سرِ خون خدا، خیلِ رسل یکسره در ولوله بودند، زن و مرد همه گرم کف و هلهله بودند، نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مردِ همه، آینه‌ی حُسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعلِ انوار جَلی بود، علی بن حسین بن علی بود، به گردن عوض شاخه‌ی گل حلقه‌ی غُل داشت، بپا داشت یکی چکمه‌ی گلگون، نه مگو چکمه‌ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غُلِ جامعه و بر سرش از سنگ، نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسارِ رسولِ دو سرا را. 🚩 در آن هجمه‌ی جمعیّت و آن مرحله گردید روان «سَهل» به سویش، به ادب داد سلامش، که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گُهرِ دُرجِ ولایت، مَهِ افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره‌ی انصارِ رسولم، که پر از دوستیِ عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان فاطمه را شاد کنم، بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافرِ غدّار، که بر نیزه‌ی او هست سر یوسف زهرا، شود از دور و بر دختِ علی دور، که این قومِ ستمکار، تماشا نکنند عمه‌ی ما را. 🏴 کوچه‌ها بود پر از هجمه‌ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفّت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه‌ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه‌ی پیغمبر اسلام، رسیدند به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر و آل علی و فاطمه بودند، در آن لحظه ندا داد منادی که: ایا قوم یهود! آمده هنگامه‌ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگِ ستم دست شما، هر چه توانید بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرقِ سر زینب همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه دادِ خود از حیدر، و فرمان ز یزید آمده، مأمور به آزار بنی‌فاطمه کرده است شما را. 🚩 یهودانِ ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند، همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند، به دشنام همه آتشِ بُغضِ جگر خویش نشاندند، ترانه عوضِ مرثیه خواندند، خدا را بگذارید بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد، که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بِگْرفت یکی سنگ، چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد، که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را. 🏴 چه بگویم چه شده، این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله‌ی جان است به نایم، عجبا آه که انگار همان پشتِ در قصرِ یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشِکستند و بُوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجّاد، همه چشم گشودند مگر کودکی از پای بیفتد، به سرش از ره بیداد بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز رَهِ مهر بلندش... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را. 📝استاد غلامرضا سازگار { @AyatollahBahrololom }
🚩 آجرک الله یا صاحب الزّمان 🏴 شهر شام و ملاءِ عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لبِ بام و به رُخ نَنگ و به کف سنگ و به تن جامه‌ی گلرنگ، گرفتند ره آل‌ِعلی تنگ، تو گویی همه دارند سرِجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ شده دشمن دادار، پر از کینه‌ی پیغمبر مختار و علی حیدرکرّار، به آزارِ دلِ عترتِ اطهار، همه عید گرفتند به قتلِ پسرِ فاطمه آن سیّدِ ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی، که ببینند سرِ نیزه سرِ پاکِ امامِ شهدا را. 🚩 درِ دروازه‌ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مِهرِ فروزنده و هفتاد قمر بود، به روی همه از ضربتِ سنگ و دَم شمشیر، اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشکِ بصر بود، سر یوسفِ زهرا، سر عباسِ دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار، که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطرافِ امام شهدا بود، به لب داشت همی ذکرِ خدا را. 🏴 در اطراف سرِ خون خدا، خیلِ رسل یکسره در ولوله بودند، زن و مرد همه گرم کف و هلهله بودند، نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مردِ همه، آینه‌ی حُسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعلِ انوار جَلی بود، علی بن حسین بن علی بود، به گردن عوض شاخه‌ی گل حلقه‌ی غُل داشت، بپا داشت یکی چکمه‌ی گلگون، نه مگو چکمه‌ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غُلِ جامعه و بر سرش از سنگ، نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسارِ رسولِ دو سرا را. 🚩 در آن هجمه‌ی جمعیّت و آن مرحله گردید روان «سَهل» به سویش، به ادب داد سلامش، که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گُهرِ دُرجِ ولایت، مَهِ افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره‌ی انصارِ رسولم، که پر از دوستیِ عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان فاطمه را شاد کنم، بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافرِ غدّار، که بر نیزه‌ی او هست سر یوسف زهرا، شود از دور و بر دختِ علی دور، که این قومِ ستمکار، تماشا نکنند عمه‌ی ما را. 🏴 کوچه‌ها بود پر از هجمه‌ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفّت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه‌ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه‌ی پیغمبر اسلام، رسیدند به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر و آل علی و فاطمه بودند، در آن لحظه ندا داد منادی که: ایا قوم یهود! آمده هنگامه‌ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگِ ستم دست شما، هر چه توانید بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرقِ سر زینب همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه دادِ خود از حیدر، و فرمان ز یزید آمده، مأمور به آزار بنی‌فاطمه کرده است شما را. 🚩 یهودانِ ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند، همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند، به دشنام همه آتشِ بُغضِ جگر خویش نشاندند، ترانه عوضِ مرثیه خواندند، خدا را بگذارید بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد، که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بِگْرفت یکی سنگ، چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد، که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را. 🏴 چه بگویم چه شده، این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله‌ی جان است به نایم، عجبا آه که انگار همان پشتِ در قصرِ یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشِکستند و بُوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجّاد، همه چشم گشودند مگر کودکی از پای بیفتد، به سرش از ره بیداد بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز رَهِ مهر بلندش... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را. 📝استاد غلامرضا سازگار { @AyatollahBahrololom }