آیھ ؛
_
این مدت پُرر از حرفم ، اما به حدی تواناییِ تَکلمم رو از دست دادم حتی نمیتونم بنویسمشون ...
واو به واوِش داره جونمو میگیره
انگار وسطِ خیابونِ شلوغِ یه شهرِ غریب ام ، خونمو گم کردم و زبونِ مردمشون رو هم بلد نیستم تا ازشون بپرسم کجام و کجا باید برم
راستش حال و روزم تعریفی نداره
دیگه حتی دلم نبودن هم نمیخواد بودن رو هم همینطور
کاش یکم از شدتِ این حال کم میشد ، دلِ تنگ ، گلویِ پرِ بغض ، روح پرِ آشفتگی.
حس میکنم این مدت قدِ چند سال به سنماضافه شد ، نمیتونم بگم حالم بده .. میگم حرف میزنم میرم میام ولی یه جایِ کار همش میلنگه..
خستم. همین.
نشسته بود روی تخت، از چشمهاش مشخص بود که چقدر غم داره و خستهس. به سیگاری که توی دستهاش میلرزید نگاه کرد و یه کام عمیق از سیگار گرفت به ماه نگاه کرد، آروم گفت: به یادِ من باش، تنهام!
.متاسفانه همه فكر می كنن اگه خبری ازمون نيست ، حتما دورمون شلوغه يا داريم خوش می گذرونيم.
نمیدونن شايد داريم بدترين روزامونو میگذرونیم :)